عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
چه نویسم که دل از درد فراقت چه کشید؟
یا ز نادیدنت این دیده غم دیده چه دید؟
به امیدی که رسد در تو دل خام طمع
سالها دیگ هوس پخت و به آخر نرسید
قصه این دل دیوانه درازست و مپرس:
که در آن سلسله زلف پریشان چه کشید؟
قصه راز تو مردیم و نگفتیم به کس
بشنو این قصه که هرگز به جهان کس نشنید
عاشق صورت توست آینه و این صورت
هست در چهره آیینه چو خورشید پدید
سر زلف تو مرا توبه ناموس شکست
چشم مست تو مرا پرده سالوس درید
جرعه در دور تو رسمی است که نتوان انداخت
خرقه در عهد تو عیبی است که نتوان پوشید
دشمنان گر همه کردند زبان چون شمشیر
نیست ممکن که مرا از تو توانند برید
خواست تا شرح فراق تو نویسد سلمان
حال دل در قلم آمد ز قلم خون بچکید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
مرا از آینهٔ سخت روی سخت آید
که در برابر روی تو روی بنماید
چو شانه دست به دندان اگر برم شاید
که شانه در سر زلف تو دست می‌ساید
لطیفه‌ایست دهان تو تا که دریابد
دقیقه‌ایست میان تو تا که بگشاید
عروس گل ز جمال تو چون خجل نشود
سپیده دم که به گلگونه رخ بیاراید
سر مراز سعادت به دولت عشقت
جز آستان درت هیچ در نمی‌باید
عروس خاطر سلمان که با لبت پیوند
کند هر آیینه زین گونه گوهری زاید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید
که خورشید جهان‌آرا به دولتخانه می‌آید
به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی
به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید
ز راه موکبت نرگس، به چشمان خار برچیند
ز باد دامنت نسرین، به عارض گرد بزداید
همایون گلشنی کانجا ازین ماهی کند منزل
مبارک روضه‌ای کان را چنین سروی بیاراید
خیال سرو بالایت در آب و گل نمی‌گنجد
مقام و منزل جانان به غیر از دل نمی‌شاید
خنک بادی که از خاک سر کوی تو بر خیزد
خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید
سری دارم به سودای تو مستغنی ز هر بابی
که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمی‌باید
سر شوریده را سلمان از آن رو می‌نهد بر کف
که در پایش کشد چون زلف اگر تشریف فرماید
در آن مجلس که چشم یار جام حسن گرداند
کسی گر باده پیماید حقیقت باد پیماید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمی‌آید
به چشمانت که چشمم را به جز چشمت نمی‌باید
چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من
اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید
هر آن چشمی که می‌بیند به غیر چشم او چشمی
چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید
به سوی چشم من چشمی، بکن ای نور چشم من
که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید
به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد
به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم می‌باید
چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟
که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید
اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را
خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟
سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟
چو قلم بدست گیرم که حکایتت نویسم
سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید
سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش
همه گرد مشک خیزد، همه بوی عنبر آید
به تصور خیالت، نرود به خواب چشمم
که به چشم من خیال تو ز خواب خوشتر آید
به قلندری ملامت، چه کنی من گدارا؟
که سکندر ار بکوی تو رسد قلندر آید
اگرم به لب رسد جان، به خدا که نیست ممکن
که به جز خیال رویت، دگریم بر سر آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید
جان می‌دهم درین پی باشد مگر برآید
در کار بینوایان، گر یک نظر گماری
کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید
در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش
با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید
آتش فتاد در من، هان روشنایی از من
از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید
ما خاک آستانت، دانیم و بس که ما را
کاری اگر برآید، زین رهگذر برآید
در صبر کوش سلمان کین کار عشق جانان
کار دلست و هرگز کی بی جگر برآید
نومید تا نگردی زین درگه گر امیدت
این بار بر نیاید بار دگر برآید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
مرا که نقش خیال تو در درون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
وثاق توست درونم، نمی‌دهد دل بار
که جز خیال تو غیری اندرون آید
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان
که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید
هزا نقش به دستان برآورم هر دم
بدان هوس که نگارم بدست چون آید
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و می‌ترسم
که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید
شب است و بادیه و باد و من چنین گمره
مگر سعادتی از غیب رهنمون آید
قبول خاک کف پایت افتد ار سر من
به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید
حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان
به هیچ در سخنی کز سر جنون آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید
که پری پیکری از عالم جان می‌آید
سر سودای تو گنجی است نهان در دل من
به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید
من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چه کنم کز در و دیوار فغان می‌آید؟
به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید
می‌کنم در نظرم تیغ و سنان می‌آید
به حیاتت که اگر می‌خورم از دست تو زهر
خوشتر از آب حیاتم به دهان می‌آید
تا تویی در دل من کی دگری می‌گنجد؟
یا کجا در نظرم هر دو جهان می‌آید؟
مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن می‌آید
بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی
گر همه جان عزیز است، گران می‌آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید
مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمی‌آید
خیال عارضت آبست، از آن در دیده می‌گردد
نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمی‌آید
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمی‌آید
بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی
به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمی‌آید
مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را
زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمی‌آید
حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی
بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمی‌آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
ای عمر باز رفته، نمی‌آیی از سفر
وی بخفت خفته، هیچ نداری ز ما خبر
ما همچنان خیال تو داریم، در دماغ
ما همچنان جمال تو داریم، در نظر
از بوی تو هنوز نسیم است با صبا
وز روی تو هنوز نشانی است در قمر
سر می‌زنیم بر در سودای وصل و هیچ
از سر خیال وصل نخواهد شدن بدر
دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازین
ماییم و آه سرد و لب خشک و چشم تر
رفتی و در پی تو نه تنها دل است و بس
جان عزیز نیز روان است، بر اثر
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
پرده از رویش ای صبا بردار!
وین حجاب از میان ما بردار
به تماشای جان، ز باغ رخش
دامن زلف مشکسا بردار
همرهانیم، در طریق وفا
من به سر می‌روم، تو پا بردار
چون غبار من اوفتان خیزان
می‌توانی مرا دمی بردار
بر سر کوی او چو جان بخشند
بهره‌ای بهر این گدا بردار
وز زخوان لبش نواله دهند
قسم این جام بینوا بردار
چشم عشاق را ز خاک درش
ذره‌ای بهر توتیا بردار
سرما جست و ما بفرمانش
سر نهادیم، گو بیا بردار
ای دل از منزلش صبا بویی
می‌برد هان پی صبا بردار!
دل ز تقوی گرفت سلمان را
ساقیا جام جانفزا بردار
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
زین پیش داشت یار غم کار و بار یار
آخر فرو گذاشت به یکبار کار یار
عمری گذشت تا سخنم را به هیچ وجه
در خود نداد ره، دهن تنگ بار یار
چندانکه می‌روم ز پی یار جز غبار
چیزی نمی‌رسد به من از رهگذار یار
افتاده‌ام به بحری وانگه کدام بحر؟
بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار
بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟
جایی است دل که نیست در و غیر بار یار
نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک
الا که آب دیده و خاک دیار یار
یار ار به اختیار تو شد نیک، ور نشد
واجب بود متابعت اختیار یار
چون غنچه‌ام اگر چه بسی خار در دل است
من دل خوشم به بوی نسیم بهار یار
بلبل گذاشت شاخ سمن، میل خار کرد
یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار
سلمان! تو چند دعوی یار کنی که خود
پیداست بر محک محبت عیار یار؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
چوگان زلفش از دل من برد گو ببر
ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر
در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل
ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر
ای آشنا چه در پی بیگانه می‌روی؟
آن را که درد توست تو درمان او ببر
صوفی هنوز صافی رندان نخورده‌ است
ساقی برای او قدحی زین سبو ببر
تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو
بویش به باد برده و رنگش ز رو ببر
گر زانکه عمر می‌طلبی کرده‌ایم گم
عمر دراز در سر زلفت بجو ببر
می‌آورم به پیش تو حاجت که گفته‌اند
حاجت به نزد صاحب روی نکو ببر
یا رب مرا به آرزوی خویشتن رسان!
یا از دل و دماغ من این آرزو ببر
خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست
سلمان! جفای آن صنم تنگ خو ببر
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور
سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور
ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر
برکناری وز میان مردمان افتاده دور
رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است
بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور
چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بی‌برگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور
بی‌خم ابروی او پیوسته نالان می‌روم
راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور
من چو پیکان زیر پی، پیموده‌ام روی زمین
بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور
ما نمی‌بینیم عالم جز به نور طلعتت
گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟
چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
در مسجد چه زنی اینک در میکده باز
خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز
مست رو بر در میخانه که مستان خراب
نکنند از پی هشیار در میکده باز
تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی
چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز
کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!
مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!
بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است
راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز
«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب
«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز
مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست
مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز
خون قرابه بریزند که خود ریختنی است
خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز
به زبانی که ندانند به جز سوختگان
می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز
حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب
به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!
آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت
گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز
بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز
در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز
وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز
زان روی نکو چشم بدان دور که امروز
بر مه زده‌ای طعنه و در خور زده‌ای باز
از غالیه رسمی زده‌ای بر گل و شکر
امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز
بر ساغر عیشم زده‌ای سنگ ولیکن
با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟
من سر چو قلم بر خط سودای تو دارم
با اینکه من سر زده را سرزده‌ای باز
از دود من سوخته زنهار حذر کن!
کاتش به من سوخته دل در زده‌ای باز
نقد سره قلب که پالوده‌ام از چشم
بر سکه رویم همه بارز زده‌ای باز
شبها ز غمت راست کبوتر دل سلمان
دریاب که بر صید کبوتر زده‌ای باز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز
گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز
گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز
بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز
آن ژاله صبح است و ا آب حیات است
یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز
گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟
بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز
هر سیم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز
بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز
گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!
در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
کارها دارد دل من با لب جانان هنوز
دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز
در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است
گرد گلزارش کنون بر می‌دهد ریحان هنوز
روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده‌ام
لاجرم چون گوی می‌گردیم سرگردان هنوز
بر سر بازار عالم راز من در عشق تو
آشکار شد ولی من می‌کنم پنهان هنوز
همچنان سودای زلفت می‌دهد تشویش دل
همچنان خطت تصرف می‌کند در جان هنوز
خورده‌ام از دست عشقت سال‌ها خون جگر
از نفس می‌آیدم چون نافه بوی جان هنوز
رهروان عشق در بیدای سودایت به سر
سال‌ها رفتند و پیدا نیستش پایان هنوز
در بهای یک سر مویت دو عالم می‌دهم
گر بدین قیمت به دست آید، بود ارزان هنوز
نرگس رعنا، شبی در خواب چشمت دیده است
بر نمی‌دارد سر از شرم تو از بستان هنوز
بر سر کوی خودم دیروز نرمک با رقیب
گفت یعنی زنده است این سخت جان سلمان هنوز؟
دل ز دست دوست می‌نالد که از عشقش جهان
تنگ شد بر من کجایی ای دل نادان هنوز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس
سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس
پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح
کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟
ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت
آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس
با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان
می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!
من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست
جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس
بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز
از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس
در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست
می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس
می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد
می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس
باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست
خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس
نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش
ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس
حال شکستگان کمند بلا بپرس
وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را
ما را که کشته‌ای بجدایی، جدا بپرس
حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی
چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس
خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس
آخر چه کرده‌ام ز برای خدا بپرس
خون میرود میان دل و چشم من بیا
بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس
خواهی که روشنت شود احوال درد ما
درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس
جانها به بوی وصل تو بر باد داده‌ایم
گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس
کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و
بیگانه‌ایم این سخن از آشنا بپرس
تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست
ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس