عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم
در مقامی که شهیدان غمت را طلبند
من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم
گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت
من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم
چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا
تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم
عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم
نیستم دود که زود از سر آن برخیزم
تو مپندار که از خاک سر کوی تو من
به جفای فلک و جور زمان برخیزم
سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی
قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم
دو سه روز از سر سجاده بر آنم سلمان
که به عزم سفر کوی مغان برخیزم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم
ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم
هر کجا تیر جفای تو، من آنجا سپرم
هر کجا خوان هوای تو، من آنجا مگسم
پس ازین دست من و دامن سودای شما
چند گردم پی سودای پراکنده بسم
تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من
با گل و آب برآمیخته چون خار و خسم
کی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز؟
ترسم این عمر به پایان رسد و من نرسم
سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا
به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم
نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش
چه کنم چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم
ای صبا بلبل مستم ز گلستان وصال
بویی آخر به من آور که اسیر قفسم
کار سلمان چونی افتاد کنون با نفسی
بر لبم نه لب و بنواز چونی یک نفسم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم
من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم
گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم
آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگی حالم
پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم
بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان
دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم
گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم
من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل
دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم
بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده
یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم
سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب
بر عادت عبادت، آید به سر خیالم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
کمترین صید سر زلف کمند تو منم
چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟
در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست
یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم
درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم
آشنایی مددی دستی و پایی بزنم
جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟
با خیال تو نگردد دگری در نظرم
جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم
شور سودای من و تلخی عیشم بگذار
بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم
قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست
سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم
ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام
در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم
مطربا راه برون شد بنما، سلمان را
به در دوست که من گمشده در خویشتنم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم
ولیک گردش گردون گرفته است عنانم
مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین
به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟
تو رفتی و من گریان بمانده‌ام، عجب از من
بدین طریق که می‌رانم آب دیده بمانم
برید ما به جز از آب دیده نیست گر از تو
اجازه هست بدیده همین دمش بدوانم
ز جان خویش جدا ماندم، ای فلک مددی ده
مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم
مرا ز پای در آورد دستبرد فراقت
به سر به خدمتت آیم به پای اگر نتوانم
مرا اگر بخوانی همین بس است که باری
ز نامه تو سلامی به نام خویش بخوانم
به مهر روی تو هر دم منورست ضمیرم
به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم
تو گفته‌ای که ز سلمان، فتاده‌ایست، چه آید؟
من اوفتاده‌ام اما چو سایه با تو روانم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم
برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم
بسان ذره می‌رقصند دلها در هوا امشب
خرامان گرد و در چرخ آی ای جان ماه تابانم
بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف بنوازم
بده رطل گران ساقی ز دست خویش بستانم
گر امشب صبحدم سردی کند در مجلس گرمم
به آه سینه برخیزم چراغ صبح بنشانم
دل من باز می‌گردد به گرد لعل دلخواهش
نمی‌دانم چه می‌خواهد دگر بار این دل از جانم
شکار آن کمان ابرویم، اینک داغ او بر دل
ملامت گو مزن تیرم که من با داغ سلطانم
برو عاقل مده پندم که من دیوانه و رندم
نصیحت دیگری را کن که من مدهوش و حیرانم
اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم
وگر بندم نهد بر پا اسیری بند فرمانم
اگر بر آستانش پا نهاد از بی‌خودی سلمان
مگیر ای مدعی بر من که پا از سر نمی‌دانم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
تو می‌روی و من خسته باز می‌مانم
چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم
تو باد پای عزیمت، چو باد می‌رانی
من آب دیده گلگون چو آب می‌رانم
تو آفتاب منیزی که می‌روی ز سرم
فتاده بر سر ره من به سایه می‌مانم
شکسته بسته زلف توام روا داری
فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟
بدست لطف عنان را کشیده‌دار که من
ز پای بوس رکاب تو باز می‌مانم
نه پای عزم و نه جای نشست در منزل
بمانده‌ام ره بیرون شدن نمی‌دانم
دریغ روز جوانی که می‌رود عمرم
فسوس عمر گرامی که می‌رود جانم
تو آن نه‌ای که کنی گاگاه سلمان را
به نامه یاد و من این نانوشته می‌خوانم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
به درد دل گرفتارم دوای دل نمی‌دانم
دوای درد دل کاری است بس مشکل نمی‌دانم
به چشم خویش می‌بینم که خواهد ریخت خون دل
ندانم چون کنم با دل من بیدل نمی‌دانم
بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره
ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمی‌دانم
چه گویم ای که می‌پرسی ز حال روزگار من
که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمی‌دانم
مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل
که من خود دین و دنیا را جزین حاصل نمی‌دانم
از آنت در میان دل چو جان جا کرده‌ام دایم
که من جای تو در عالم برون از دل نمی‌دانم
مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان
من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمی‌دانم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم
سرو قدت را دعای جان درازی می‌کنم
در رسنهای دو زلف کافرت پیچیده‌ام
غازیم غازی، به جان خویش بازی می‌کنم
کمترینت بنده‌ام کت عاقبت محمود باد
سالها شد تا بدین درگه ایازی می‌کنم
خاک پایت شد سر من بر سر من می‌گذر
تا چو گرد از رهگذارت سرفرازی می‌کنم
رفتن این راه دشوارست و این ره رفتی است
دیگران رفتند و من هم کارسازی می‌کنم
جان قلبم لایق بازار سودای تو نیست
لاجرم در بوته دل جان گدازی می‌کنم
صد رهم راندی و می‌گردم به گردت چون مگس
باز خوان یک نوبتم تا شاهبازی می‌کنم
غمزه‌ات می‌ریخت خونم گفتمش از چیست؟ گفت:
بر تو رحم آمد مرا مسکین نوازی می‌کنم
گفتمش ناز و عتابت چیست؟ با اهل نظر
گفت: سلمان این ز فرط بی‌نیازی می‌کنم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
همیشه نرگس مست تو را بیمار می‌بینم
ولی در عین بیماریش مردم‌دار می‌بینم
جهان می‌گردد از سودا، سیه بر چشم من هر دم
که چشم نازنینت را چنان بیمار می‌بینم
ز شربتخانه لطفت دوایی ده که با دردت
دل سست ضعیفم را قوی افکار می‌بینم
ز باد ار می‌وزد بر من نسیم دوست می‌یابم
به آب ار می‌رسم در وی خیال یار می‌بینم
نشان طاق ابروی تو را پیوسته می‌پرسم
خیال سرو بالای تو را بسیار می‌بینم
ز باغ حسن خود بر خورد که من در سایه سروت
جهانی را ز باغ عمر برخوردار می‌بینم
رخت آیینه حسن است و حسنت صورت و معنی
من این صورت که می‌بینم در آن رخسار می‌بینم
حدیث سوزناک دل از آن با شمع می‌گویم
که بر بالین خود او را به شب بیدار می‌بینم
درون روشن سلمان که هست آیینه عشقت
بحمدالله که این آیینه بی‌زنگار می‌بینم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم
از برایت می‌کشم خود را که قربانت شوم
بر سر راهت چو خاک افتاده‌ام یکره بران
بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم
آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو
گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم
گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن
گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم
ای سهی سرو خرامان سایه‌ای بر من فکن
تا فدای سایه سرو خرامانت شوم
در سرم سودای زلف توست و می‌دانم که من
عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم
در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی
من خراب چشم مست نامسلمانت شوم
گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو
ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در راه غمت کرده ز سر پای بپویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست ببویم
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی زخم را ز ببویم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل من زنده می‌گردد به بوی وصل دلداران
دماغم تازه می‌دارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل
که بیمارست و می‌سوزد همه شب بحر بیماران
مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت
بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران
به هشیاران مده می را به مستان ده که در مجلس
قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشیاران
صبا از کوی او بویی، بجان گرمی دهد اینک
نشسته بر سر کویند و جان بر کف خریداران
بهر یک موی چون سلمان گرفتاریست در بندت
گرفتارت کند ترسم، شبی آه گرفتاران
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین
بستده لشکر رومش ز حبش لشکر چین
رسته و بسته به دست بت من سنبل‌تر
وز سرش رسته فرو هشته دو صد سنبل چین
حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند
پیچ در پیچ و زره در زره و چین در چین
در خطا و ختن ای خسرو خوبان خطا
چون تو ترکی نبود در همه چین و ماچین
خواستم تا که بچینم ز لبش شفتالود
ابرویش گفت: «بچین!» غمزهٔ او گفت: «مچین!»
در چنین چین و مچین مانده، اسیرم، چه کنم؟
سر زلف بت من مرهم چین بود و مچین
حال سلمان به قلم شرح همی دادم و گفت:
خار هجرم خور و از باغ وصالم برچین
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
مسکین تنم به بویت، خو کرده است با جان
ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان
حیف آیدم بریدن، زلفت که آن دو زلفت
هر مورگی است کان رگ، پیوسته است با جان
بر هر طرف که سروت، یک روز می‌خرامد
می‌روید از زمین تن، می‌بارد از هوا جان
باد صبا ز کویت، جان می‌برد به دامن
در حیرتم کز آنجا، چون می‌برد صبا جان؟
از شوق وصلت آمد، جان عزیز بر لب
گر می‌شود میسر، سهل است گو بر آ جان
در گوشه‌های چشمت جان جای کرد جانا
زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان
جان و دلم فتادند، اندر محیط عشقت
دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان
در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
سلمان تنست و آنجا جای دلست یا جان
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران
عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن
حسن دریایی است بی‌پایان و آبش گوهر است
عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران
دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند
آنکه مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران
چون نماید روی زیبا فتنه‌ها بینی درین
درگشاید چشم جادو پرده‌ها یابی در آن
گر به سویش راه بردی هر کسی یک سو شدی
اختلاف قبله اسلامیان و کافران
در درون پرده وصل تو کس را نیست بار
بر سر کوی تو می‌گردند سرگردان سران
چاکران و بندگان بسیار داری، نیک و بد
گیر سلمان را ز جمع بندگان و چاکران
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
ای چین سر زلفت، ماوای دل سلمان
ماوای همه دلها، چه جای دل سلمان؟
گر عشق تو با سلمان، زین شیوه کند آخر
ای وای دل سلمان، ای وای دل سلمان
با شمع رخت کانجا، پروانه جان سوزد
خود هیچ کرا باشد، پروای دل سلمان
از رود لبت ما را، هم گل شکری فرما
زیرا که ز حد بگذشت، سودای دل سلمان
جان و خرد و دینم، بر بود لب لعلت
آن روز که می‌کردی، یغمای دل سلمان
زلفت به سر اندازی، در باخت بسی سرها
یارب سرش آویزان، در پای دل سلمان
بر هر طرفت خلقی، سرگشته چو سلمانند
لیکن تو نمی‌گیری، جز پای دل سلمان
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
تا کی آخر خاطر اندر بند هجران داشتن؟
یوسف جان عزیزان را به زندان داشتن
تا کی ای نور بصر کردن نظر با دیگران
همچو چشم از مردم خود روی پنهان داشتن
چند کردن روی در مشتی پریشان همچو زلف
زان سبب مجموع را خاطر پریشان داشتن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن
نشاید شیر مردان را، به هر زخمی ز جا رفتن
طریق عاشقان دانی، درین ره چیست ای رهرو؟
غمش را پیروی کردن، بلا را پیشوا رفتن
بساط حضرت جانان، به سر باید سپرد ای جان
که جای سرزنش باشد، چنان جایی به پا رفتن
مقام کعبه وصل تو، دور افتاده است از ما
نه ساز رفتن است آنجا، مرانی برگ نارفتن
ز غیرت خلوت دل را، ز غیرت کرده‌ام خالی
که غیرت را نمی‌زیبد، درین خلوت سرا رفتن
به بوی زلف مشکین تو تا جان در تنم باشد
من بیمار خواهم در پی باد صبا رفتن
خیالت آشناور شد در آب چشم من گویی
چه واجب آشنایی را چنین در خون ما رفتن
ازین در هیچ نگشاید، تو را سلمان همی باید
سر راهی طلب کردن، پی کاری فرا رفتن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن
به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن
چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی
ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن
ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان
ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن
اگر کامم نمی‌بخشی، ز لب باری، دمی می ده
که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن
بده زان راه پرورده، بیادش ساقیا جامی
که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن
چرا در مجلست ره نیست یک شب تا در آموزم
ستادن شمع سان بر پا برت خدمت به سر بردن
اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را
ولیکن شرم می‌آید، مرا سر پیشت آوردن