عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
دلم بردی نگارا وارمیدی
جزاک‌الله خیرا رنج دیدی
به جان چاکرت ار قصد کردی
بحمدالله بدان نهمت رسیدی
خطا گفتم من از عشقت به حکمت
معاذالله که از من این شنیدی
نیابد بیش از این دانم غرامت
که خط در دفتر جانم کشیدی
کنون باری به وصلت درپذیرم
چون با این جمله عیبم درخریدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
تو گر دوست داری مرا ور نداری
منم همچنان بر سر دوستداری
به هر دست خواهی برون آی با من
ز تو دست‌برد و ز من بردباری
چه دارم ز عشق تو عمری گذشته
نیاری بدین خاصیت روزگاری
چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی
هم از مادر عشق زادست خواری
من از کار تو دست باری بشستم
زهی پایداری زهی دست کاری
تو داری سر آن که در کار خویشم
ز پای اندر آری و سر درنیاری
دل آنجا نهادم که عهدی بکردی
به پای وفا بر کدام استواری
همان به که با خوی تو دل نبندم
که الحق چنین خوب خویی نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
الحق نه دروغ محتشم یاری
نازت بکشم که جان آن داری
ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری
با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری
در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری
گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری
چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری
مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری
نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بی‌سببی مرا تو نگذاری
گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
از من ای جان روی پنهان می‌کنی
تا جهان بر من چو زندان می‌کنی
آشکارا گشت رازم تا ز من
خندهٔ دزدیده پنهان می‌کنی
خون دلهای عزیزان ریختن
گرچه دشوارست آسان می‌کنی
زهره کی دارد به کردن هیچکس
آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی
هرچه ممکن گردد از جور و جفا
با دل مسکین من آن می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ناز از اندازه بیرون می‌کنی
وز جگر خوردن دلم خون می‌کنی
هرچه من از سرکشی کم می‌کنم
در کله‌داری تو افزون می‌کنی
ماه رخسارت نه بس در میغ هجر
نیز با این جور گردون می‌کنی
چون به یک نوع از جفا تن دردهیم
تازه صد نوع دگرگون می‌کنی
اینت دستی کاندرین بازی تراست
نیک خار از پای بیرون می‌کنی
هر زمان گویی که من نیک آورم
این سخن باری بگو چون می‌کنی
در حساب انوری هرگز نبود
کز تو این آید که اکنون می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی
در سر کار تو کردم دین و دل
انده جانست وان در می‌زنی
برنیارم سر گرم در سرزنش
ساعتی صد بار در پای افکنی
تا همی دانی که در کار توام
رغم را پیوسته در خون منی
چند گویی خونت اندر گردنت
بس به سر بیرون مشو گر کردنی
با منت چندین چه باید کارزار
چون مصاف من ببوسی بشکنی
چون فلک با انوری توسن نگشت
مردمی کن درگذر زین توسنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای همه دلبری و زیبایی
بر دلم هیچ می‌نبخشایی
دل مسکین فدای رنج تو باد
شاید اندی که تو برآسایی
ای سرم را ز دیده لایق‌تر
خونم از دیده چند پالایی
کارم از دست چرخ پرگرهست
چرخ را دستبرد ننمایی
گر بخواهی به حکم یک فرمان
گره هفت چرخ بگشایی
دل به تو دادم و دهم جان نیز
انوری را دگر چه فرمایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا
ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
جو فروش مفتی را از نماز و از روزه
رنگ چهرهٔ کاهی بهر گندمست اینجا
گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه
ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا
چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق
سربنه، که هر ساعت، صد تحکمست اینجا
همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم
گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا
هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو
کاین تنور چون پر شد، سنگ هیزمست اینجا
اوحدی، تورا از چه، نان نمی‌فروشد کس؟
گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟
ای در جهان غریب، مسوز این غریب را
دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را
روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را
ما دوست را به دنیی و عقبی نمی‌دهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را
از من مدار چشم خموشی، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را
همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده
توجفا کرده و من داشته معذور ترا
صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش
که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا
گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت
سر مویی نفروشند به صد حور ترا
ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی
چه غم از حال ستم‌دیدهٔ رنجور ترا؟
تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز
سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا
اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان
که دلارام ترا دارد و منظور ترا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
گر وصل آن نگار میسر شود مرا
از عمر باک نیست، که در سر شود مرا
تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم
تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند
از بوی او دماغ معطر شود مرا
آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا
بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا
هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
کز دست او فعان به فلک بر شود مرا
مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!
این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست
از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را
پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟
دستی بزن برآور این پای در گلم را
دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را
وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را
عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را
از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا
ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا
دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر
گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو
نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا
مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم
چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا
مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن
که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا
نخواهم به عالمی غمت را فروختن
کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا
غم روز هجر تو بگویم یکان یکان
اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا
کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد
تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
نه هفته‌ایست، نه ماهی، که رفته‌ای زبر ما
نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما
زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا
هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟
بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند
محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما
لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن
که راحت همه گشت و جراحت جگر ما
ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی
کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟
ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان
تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما
نموده‌ای که: چو غایب شوند مهر نماند
بیا، که مهر تو غایب نمی‌شود زبر ما
ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان
بر آستان تو ممکن نمی‌شود گذر ما
عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی
که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
چو آشفته دیدی که شد کار ما
نگشتی دگر گرد بازار ما
میزار ما را، که کار خطاست
دلیری نمودن به آزار ما
به فریاد ما گر چنین می‌رسی
به گردون رسد نالهٔ زار ما
دل ما ننالیدی از چشم تو
اگر جور کردی به مقدار ما
بجز ما نخواهد خریدن کسی
متاعی که بستی تو در بار ما
چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب
نیامد درین چشم بیدار ما
مریز اوحدی را نمک بر جگر
که شوریده او می‌کند کار ما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما
به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما
مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه
به زندگی نتوانم رها شدن ز شما
اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما
ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟
دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن ز شما
غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما
به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟
که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب
کشیده‌ایم بسی‌بار چرخ، وقت آمد
که چرخ غاشیهٔ ما کشد به دوش امشب
بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من
در افگنم به رواق فلک خروش امشب
خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب
تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب
ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای
مرا مبر ز سرکوی می‌فروش امشب
شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب
به ترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ
بیار باده و بنشین و باده نوش امشب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت
آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل
شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟
ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت
چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون
کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت
گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا
گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت
گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم
نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت
سخن سوختن عشقت اگر باور نیست
ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
نزد تو نامه‌ای ننوشتم، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
یا سینه‌ای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت