عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
صاف جانها سوی گردون میرود
درد جانها سوی هامون میرود
چشم دل بگشا و در جانها نگر
چون بیامد چون شد و چون میرود
جامه برکش چون که در راهی روی
چون همه ره خاک با خون میرود
لاله خون آلود میروید ز خاک
گر چه با دامان گلگون میرود
جان چو شد در زیر خاکم جا کنید
خاک در خانه چو خاتون میرود
جان عرشی سوی عیسی میرود
جان فرعونی به قارون میرود
سوی آن دل جان من پر میزند
کو لطیف و شاد و موزون میرود
زان که آن جان دون حق چیزی نخواست
وین دگر جان سوی مادون میرود
درد جانها سوی هامون میرود
چشم دل بگشا و در جانها نگر
چون بیامد چون شد و چون میرود
جامه برکش چون که در راهی روی
چون همه ره خاک با خون میرود
لاله خون آلود میروید ز خاک
گر چه با دامان گلگون میرود
جان چو شد در زیر خاکم جا کنید
خاک در خانه چو خاتون میرود
جان عرشی سوی عیسی میرود
جان فرعونی به قارون میرود
سوی آن دل جان من پر میزند
کو لطیف و شاد و موزون میرود
زان که آن جان دون حق چیزی نخواست
وین دگر جان سوی مادون میرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
مرگ ما هست عروسی ابد
سر آن چیست؟ هو الله احد
شمس تفریق شد از روزنهها
بسته شد روزنهها رفت عدد
آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد
هر که زندهست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد
بد مگو نیک مگو ایشان را
که گذشتند ز نیکو و ز بد
دیده در حق نه و نادیده مگو
تا که در دیده دگر دیده نهد
دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سری زو نجهد
نظرش چون که به نورالله است
بر چنان نور چه پوشیده شود
نورها گر چه همه نور حقند
تو مخوان آن همه را نور صمد
نور باقیست که آن نور خداست
نور فانی صفت جسم و جسد
نور ناریست درین دیده خلق
مگر آن را که حقش سرمه کشد
نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد
ای خدایی که عطایت دیدهست
مرغ دیده به هوای تو پرد
قطب این که فلک افلاک است
در پی جستن تو بست رصد
یا ز دیدار تو دید آر او را
یا بدین عیب مکن او را رد
دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد
دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب کمال است و رشد
لیک در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش بجهان رغم حسد
ور نه میکوشد و بر میجوشد
زاتش عشق احد تا به لحد
سر آن چیست؟ هو الله احد
شمس تفریق شد از روزنهها
بسته شد روزنهها رفت عدد
آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد
هر که زندهست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد
بد مگو نیک مگو ایشان را
که گذشتند ز نیکو و ز بد
دیده در حق نه و نادیده مگو
تا که در دیده دگر دیده نهد
دیده دیده بود آن دیده
هیچ غیبی و سری زو نجهد
نظرش چون که به نورالله است
بر چنان نور چه پوشیده شود
نورها گر چه همه نور حقند
تو مخوان آن همه را نور صمد
نور باقیست که آن نور خداست
نور فانی صفت جسم و جسد
نور ناریست درین دیده خلق
مگر آن را که حقش سرمه کشد
نار او نور شد از بهر خلیل
چشم خر شد به صفت چشم خرد
ای خدایی که عطایت دیدهست
مرغ دیده به هوای تو پرد
قطب این که فلک افلاک است
در پی جستن تو بست رصد
یا ز دیدار تو دید آر او را
یا بدین عیب مکن او را رد
دیده تر دار تو جان را هر دم
نگهش دار ز دام قد و خد
دیده در خواب ز تو بیداری
این چنین خواب کمال است و رشد
لیک در خواب نیابد تعبیر
تو ز خوابش بجهان رغم حسد
ور نه میکوشد و بر میجوشد
زاتش عشق احد تا به لحد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
گل خندان که نخندد چه کند؟
علم از مشک نبندد چه کند؟
نار خندان که دهان بگشادهست
چون که در پوست نگنجد چه کند؟
مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید؟ چه پسندد؟ چه کند؟
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند؟
عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند؟
تن مرده که برو برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند؟
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند؟
شیر حق شاه صلاح الدین است
نکند صید و نغرد چه کند؟
علم از مشک نبندد چه کند؟
نار خندان که دهان بگشادهست
چون که در پوست نگنجد چه کند؟
مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید؟ چه پسندد؟ چه کند؟
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند؟
عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند؟
تن مرده که برو برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند؟
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند؟
شیر حق شاه صلاح الدین است
نکند صید و نغرد چه کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
گر نخسپی شبکی جان چه شود؟
ور نکوبی در هجران چه شود؟
ور به یاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود؟
ور دو دیده ز تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود؟
ور بگیرد ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود؟
آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود؟
ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود؟
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود؟
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بیجان چه شود؟
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود؟
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود؟
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود؟
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود؟
ور چو موسیٰ تو بگیری چوبی
تا شود چوب چو ثعبان چه شود؟
ور برآری ز تک دریا گرد
چو کف موسی عمران چه شود؟
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود؟
بس کن و جمع کن و خامش باش
گر نگویی تو پریشان چه شود؟
ور نکوبی در هجران چه شود؟
ور به یاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود؟
ور دو دیده ز تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود؟
ور بگیرد ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود؟
آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود؟
ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود؟
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود؟
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بیجان چه شود؟
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود؟
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود؟
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود؟
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود؟
ور چو موسیٰ تو بگیری چوبی
تا شود چوب چو ثعبان چه شود؟
ور برآری ز تک دریا گرد
چو کف موسی عمران چه شود؟
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود؟
بس کن و جمع کن و خامش باش
گر نگویی تو پریشان چه شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
گر نخسپی شبکی جان چه شود؟
ور نکوبی در هجران چه شود؟
ور به یاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود؟
ور دو دیده به تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود؟
گر برآری ز دل بحر غبار
چون کف موسی عمران چه شود؟
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود؟
ور چو الیاس قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود؟
ور بروید ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود؟
آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود؟
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود؟
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بیجان چه شود؟
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود؟
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود؟
آستین کرم ار افشانی
تا ندریم گریبان چه شود؟
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود؟
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود؟
ور چو موسیٰ بپذیری چوبی
تا شود چوب تو ثعبان چه شود؟
رو به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر بجویی دل ایشان چه شود؟
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
گر نگویی تو پریشان چه شود؟
ور نکوبی در هجران چه شود؟
ور به یاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود؟
ور دو دیده به تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود؟
گر برآری ز دل بحر غبار
چون کف موسی عمران چه شود؟
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود؟
ور چو الیاس قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود؟
ور بروید ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود؟
آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود؟
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود؟
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بیجان چه شود؟
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود؟
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود؟
آستین کرم ار افشانی
تا ندریم گریبان چه شود؟
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود؟
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود؟
ور چو موسیٰ بپذیری چوبی
تا شود چوب تو ثعبان چه شود؟
رو به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر بجویی دل ایشان چه شود؟
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
گر نگویی تو پریشان چه شود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کزو بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت
پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد
پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی
خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد
پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد
پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد؟
آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
از نور کبریایی چون مستنیر باشد؟
عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن
تا ذره وجودت شمس منیر باشد
جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
بربند پنج حس را زین سیلهای تیره
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری
در قوس او درآید کو همچو تیر باشد
خاموش اگر توانی بیحرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کزو بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت
پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد
پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی
خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد
پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد
پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد؟
آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
از نور کبریایی چون مستنیر باشد؟
عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن
تا ذره وجودت شمس منیر باشد
جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
بربند پنج حس را زین سیلهای تیره
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری
در قوس او درآید کو همچو تیر باشد
خاموش اگر توانی بیحرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد؟
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسیٰ
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وان گه همان عصا شد
یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد
الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی
هر لحظه حمله آرد وان گه به اصل واشد
گرچه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد
هر حالتی چو تیر است اندر کمان قالب
رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد
گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در بحر جوید او را غواص کاشنا شد
از میل مرد و زن خون جوشید وآن منی شد
وان گه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد
وان گه ز عالم جان آمد سپاه انسان
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد
تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد
واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد
گویی چگونه باشد آمدشد معانی؟
اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسیٰ
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وان گه همان عصا شد
یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد
الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی
هر لحظه حمله آرد وان گه به اصل واشد
گرچه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد
هر حالتی چو تیر است اندر کمان قالب
رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد
گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در بحر جوید او را غواص کاشنا شد
از میل مرد و زن خون جوشید وآن منی شد
وان گه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد
وان گه ز عالم جان آمد سپاه انسان
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد
تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد
واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد
گویی چگونه باشد آمدشد معانی؟
اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
گر ساعتی ببری زاندیشهها چه باشد؟
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد؟
زاندیشهها نخسپی زاصحاب کهف باشی
نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد؟
آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت
زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد؟
صد بار عهد کردی کین بار خاک باشم
یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد؟
تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد؟
از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی
ملک پدر بجویی ای بینوا چه باشد؟
ای اولیای حق را از حق جدا شمرده
گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد؟
جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده
گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد؟
بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی
آن گه سری برآری از کبریا چه باشد؟
از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت
در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد؟
بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو
که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد؟
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد؟
زاندیشهها نخسپی زاصحاب کهف باشی
نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد؟
آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت
زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد؟
صد بار عهد کردی کین بار خاک باشم
یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد؟
تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد؟
از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی
ملک پدر بجویی ای بینوا چه باشد؟
ای اولیای حق را از حق جدا شمرده
گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد؟
جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده
گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد؟
بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی
آن گه سری برآری از کبریا چه باشد؟
از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت
در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد؟
بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو
که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
پیمانهییست این جان پیمانه این چه داند؟
از پاک میپذیرد در خاک میرساند
در عشق بیقرارش پیمودن است کارش
از عرش میستاند بر فرش میفشاند
باری نبود آگه زین سو که میرساند
ای کاش آگهستی زان سو که میستاند
خاک از نثار جانها تابان شده چو کانها
کو خاک را زبانها تا نکتهیی جهاند؟
تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه
کان بیشه جان ما را پنهان چه میچراند
این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو
ای آه را پناه او ما را که میکشاند؟
شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد
شیری که خویش ما را از خویش میرهاند
آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو
ما را به این فریب او تا بیشه میدواند
چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه
گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند
از پاک میپذیرد در خاک میرساند
در عشق بیقرارش پیمودن است کارش
از عرش میستاند بر فرش میفشاند
باری نبود آگه زین سو که میرساند
ای کاش آگهستی زان سو که میستاند
خاک از نثار جانها تابان شده چو کانها
کو خاک را زبانها تا نکتهیی جهاند؟
تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه
کان بیشه جان ما را پنهان چه میچراند
این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو
ای آه را پناه او ما را که میکشاند؟
شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد
شیری که خویش ما را از خویش میرهاند
آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو
ما را به این فریب او تا بیشه میدواند
چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه
گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند؟
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان واندک بهات کردند
آنها که این جهان را بس بیوفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و مینبینی
کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که ناپدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بیدست و پات کردند
آنها نهفتگانند وینها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آنها کاندیشههات دانند
کم جو وفا از اینها چون بیوفات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند؟
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان واندک بهات کردند
آنها که این جهان را بس بیوفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند
بسیار خصم داری پنهان و مینبینی
کین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند
شاهان که ناپدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند
با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بیدست و پات کردند
آنها نهفتگانند وینها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند
اندیشه کن از آنها کاندیشههات دانند
کم جو وفا از اینها چون بیوفات کردند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقدههای روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بیزیر و بیزبر شو
بیخویش و بیخبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامههای گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقدههای روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بیزیر و بیزبر شو
بیخویش و بیخبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامههای گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد
مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان
در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد
بحر است همچو دایه ماهی چو شیرخواره
پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد
با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد
وان ماهییی که داند کان بحر طالب اوست
پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد
آن ماهییی که دریا کار کسی نسازد
الا که رای ماهی آن را مشیر باشد
گویی ز بس عنایت آن ماهی است سلطان
وان بحر بینهایت او را وزیر باشد
گر هیچ کس ز جرأت ماهیش خواند او را
هر قطرهیی به قهرش مانند تیر باشد
تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد
روشن ترک بیان کن تا دل بصیر باشد
مخدوم شمس دین است هم سید و خداوند
کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد
گر خارهای عالم الطاف او ببینند
در نرمی و لطافت همچون حریر باشد
جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد
مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان
در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد
بحر است همچو دایه ماهی چو شیرخواره
پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد
با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد
وان ماهییی که داند کان بحر طالب اوست
پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد
آن ماهییی که دریا کار کسی نسازد
الا که رای ماهی آن را مشیر باشد
گویی ز بس عنایت آن ماهی است سلطان
وان بحر بینهایت او را وزیر باشد
گر هیچ کس ز جرأت ماهیش خواند او را
هر قطرهیی به قهرش مانند تیر باشد
تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد
روشن ترک بیان کن تا دل بصیر باشد
مخدوم شمس دین است هم سید و خداوند
کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد
گر خارهای عالم الطاف او ببینند
در نرمی و لطافت همچون حریر باشد
جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد؟
چون خردهاش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود ازو برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد؟
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر کس امین نباشد
هر کس که او امین شد با غیب هم نشین شد
هر جنس جنس خود را چون هم نشین نباشد؟
ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم که دست موسیٰ در آستین نباشد
زیرا گل سعادت بیروی تو نروید
ایاک نعبد ای جان بینستعین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد؟
چون خردهاش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود ازو برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد؟
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر کس امین نباشد
هر کس که او امین شد با غیب هم نشین شد
هر جنس جنس خود را چون هم نشین نباشد؟
ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم که دست موسیٰ در آستین نباشد
زیرا گل سعادت بیروی تو نروید
ایاک نعبد ای جان بینستعین نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید
بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد
ما را فقیر معنی چون بایزید باید
از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
وانک از حدث بزاید او را پلید باید
اما چو قلب و نیکو مانندهاند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
از بهر فتح این در در غم طپید باید
سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
اصحاب خانهها را فتح کلید باید
سالی دو عید کردن کار عوام باشد
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید
جان گفت من مریدم زاینده جدیدم
زایندگان نو را رزق جدید باید
ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه
آن را که تازه نبود او را قدید باید
ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
زنده ز شخص مرده آخر پدید باید
گر زان که چوب خشکی جز زاتشی نخنبی
ور زان که شاخ سبزی آخر خمید باید
آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
بنهاد در دهانت آخر مکید باید
خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضه خموشان چندی چرید باید
ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
روزی دو در خموشی دم درکشید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید
بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد
ما را فقیر معنی چون بایزید باید
از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
وانک از حدث بزاید او را پلید باید
اما چو قلب و نیکو مانندهاند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
از بهر فتح این در در غم طپید باید
سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
اصحاب خانهها را فتح کلید باید
سالی دو عید کردن کار عوام باشد
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید
جان گفت من مریدم زاینده جدیدم
زایندگان نو را رزق جدید باید
ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه
آن را که تازه نبود او را قدید باید
ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
زنده ز شخص مرده آخر پدید باید
گر زان که چوب خشکی جز زاتشی نخنبی
ور زان که شاخ سبزی آخر خمید باید
آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
بنهاد در دهانت آخر مکید باید
خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضه خموشان چندی چرید باید
ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
روزی دو در خموشی دم درکشید باید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بیابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر ازین کوی درکنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند
اجزای ما بمرده درین گورهای تن
کو صور عشق تا سر ازین گور برکنند؟
مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر کنند
انصاف ده که با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زلههای گران مایه جر کنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند
در ظل میرآب حیات شکرمزاج
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند
از رشک نورهاست که عقل کمال را
از غیرت ملاحت او کور و کر کنند
جز حق اگر به دیدن او غمزهیی کند
آن دیده را به مهر ابد بیخبر کنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند
اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند
خالی مباد از سر خورشید سایه اش
تا روز را به دور حوادث سپر کنند
بیابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر ازین کوی درکنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند
اجزای ما بمرده درین گورهای تن
کو صور عشق تا سر ازین گور برکنند؟
مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر کنند
انصاف ده که با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زلههای گران مایه جر کنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند
در ظل میرآب حیات شکرمزاج
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند
از رشک نورهاست که عقل کمال را
از غیرت ملاحت او کور و کر کنند
جز حق اگر به دیدن او غمزهیی کند
آن دیده را به مهر ابد بیخبر کنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند
اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند
خالی مباد از سر خورشید سایه اش
تا روز را به دور حوادث سپر کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند
کندر فنای خویش بدیدهست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند
اندر گشایش عدم آن عقدهها گشود
ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا
ای فانی و شهید من و مفخر شهود
بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز ازین کور و زان کبود
هر جان که میگریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود
بیمحو کس ز لوح عدم مستفید نیست
صلحی فکن میان من و محو ای ودود
آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا
نی در فزایش آمد و نی رست از رکود
تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی
نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آنگاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا
نی زر و نقره گشت و نه ره یافت در نقود
خواریست و بندگیست پس آن گه شهنشهیست
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود
عمری بیازمودی هستی خویش را
یک بار نیستی را هم باید آزمود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
هر جا که دود آمد بیآتشی نبود
گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود؟
عشق آمدهست و گوش کشانمان همیکشد
هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود
از چشم مومن آب ندم میکند روان
تا سینه را بشوید از کینه و جحود
تو خفتهیی و آب خضر بر تو میزند
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود
کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند
کندر فنای خویش بدیدهست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند
اندر گشایش عدم آن عقدهها گشود
ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا
ای فانی و شهید من و مفخر شهود
بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز ازین کور و زان کبود
هر جان که میگریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود
بیمحو کس ز لوح عدم مستفید نیست
صلحی فکن میان من و محو ای ودود
آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا
نی در فزایش آمد و نی رست از رکود
تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی
نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آنگاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا
نی زر و نقره گشت و نه ره یافت در نقود
خواریست و بندگیست پس آن گه شهنشهیست
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود
عمری بیازمودی هستی خویش را
یک بار نیستی را هم باید آزمود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
هر جا که دود آمد بیآتشی نبود
گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود؟
عشق آمدهست و گوش کشانمان همیکشد
هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود
از چشم مومن آب ندم میکند روان
تا سینه را بشوید از کینه و جحود
تو خفتهیی و آب خضر بر تو میزند
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
جانا بیار باده که ایام میرود
تلخی غم به لذت آن جام میرود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام میرود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام میرود
گر بر سرت گل است مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام میرود
آن چیز را بجوش که او هوش میبرد
وان خام را بپز که سخن خام میرود
زان باده دادهیی تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام میرود
والله که ذره نیز از آن جام بیخود است
از کرم مست گشته به اکرام میرود
آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام میرود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام میرود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام میرود
سوی کشنده آید کشته چنان که زود
خون از بدن به شیشه حجام میرود
چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام میرود
تا مست نیست از همه لنگان سپس تر است
در بیخودی به کعبه به یک گام میرود
تا باخود است راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام میرود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام میرود
تلخی غم به لذت آن جام میرود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام میرود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام میرود
گر بر سرت گل است مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام میرود
آن چیز را بجوش که او هوش میبرد
وان خام را بپز که سخن خام میرود
زان باده دادهیی تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام میرود
والله که ذره نیز از آن جام بیخود است
از کرم مست گشته به اکرام میرود
آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام میرود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام میرود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام میرود
سوی کشنده آید کشته چنان که زود
خون از بدن به شیشه حجام میرود
چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام میرود
تا مست نیست از همه لنگان سپس تر است
در بیخودی به کعبه به یک گام میرود
تا باخود است راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام میرود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام میرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
بحرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد
یک یک برد شما را آن که مرا ببرد
آن را که بود آهن آهن ربا کشید
وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد
قارون لنگری به ثریٰ گشت منجذب
عیسی مهتری را جذب سما ببرد
هر حس معنوی را در غیب درکشید
هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد
از غارت فنا و اجل ایمن است و دور
آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد
آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم
کانچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد
اینها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش
حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد
یک یک برد شما را آن که مرا ببرد
آن را که بود آهن آهن ربا کشید
وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد
قارون لنگری به ثریٰ گشت منجذب
عیسی مهتری را جذب سما ببرد
هر حس معنوی را در غیب درکشید
هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد
از غارت فنا و اجل ایمن است و دور
آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد
آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم
کانچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد
اینها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش
حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد
بنگر هزار گول سلیم اندرین جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
گلهای رنگ رنگ که پیش تو نقلهاست
تو میخوری از آن و رخت میکنند زرد
ای مرده را کنار گرفته که جان من
آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد
خوبا خدای کن که ازین نقشهای دیو
خواهی شدن به وقت اجل بیمراد فرد
پاها مکش دراز برین خوش بساط خاک
کین بستریست عاریه میترس از نورد
مفکن گزافه مهره درین طاس روزگار
پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد
منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
می جو سوار را به نظر در میان گرد
رخسارهای چون گل لابد ز گلشنیست
گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد؟
سیب زنخ چو دیدی میدان درخت سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد
همت بلند دار که با همت خسیس
چاووش پادشاه براند تو را که برد
خاموش کن ز حرف و سخن بیحروف گوی
چون ناطقهی ملایکه بر سقف لاجورد
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد
بنگر هزار گول سلیم اندرین جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
گلهای رنگ رنگ که پیش تو نقلهاست
تو میخوری از آن و رخت میکنند زرد
ای مرده را کنار گرفته که جان من
آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد
خوبا خدای کن که ازین نقشهای دیو
خواهی شدن به وقت اجل بیمراد فرد
پاها مکش دراز برین خوش بساط خاک
کین بستریست عاریه میترس از نورد
مفکن گزافه مهره درین طاس روزگار
پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد
منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
می جو سوار را به نظر در میان گرد
رخسارهای چون گل لابد ز گلشنیست
گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد؟
سیب زنخ چو دیدی میدان درخت سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد
همت بلند دار که با همت خسیس
چاووش پادشاه براند تو را که برد
خاموش کن ز حرف و سخن بیحروف گوی
چون ناطقهی ملایکه بر سقف لاجورد