عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
گر تشنه آب خضری از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
برخیز و بمیخانه درآ از سر اخلاص
میخانه بود کوثر و اخلاص تو رهبر
آنجا نرسد کس بجز از رهبر اخلاص
مرغ دل از اخلاص ببام تو گذر کرد
بر عرش توان رفت ببال و پر اخلاص
بی شوق تو کس حرفی از اخلاص نیابد
شد فاتحه شوق تو سر دفتر اخلاص
از پرتو اخلاص بظلمت نشوی گم
هشدار که تا گم نکنی گوهر اخلاص
اهلی به هوای شکرین لعل لب دوست
طوبی صتم فاتحه خوان از سر اخلاص
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
ما از ازل بعشق تو دیوانه زاده ایم
پیش از وجود داغ تو بر دل نهاده ایم
ما درد پرور غم عشقیم اگر ترا
دل داده ایم پیش جفا هم ستاده ایم
اول ز هرچه هست نظر بسته ایم ما
وانگه بدوست چشم ارادت گشاده ایم
ما را ز یار طالع اگر نیست چاره چیست
کز مادر زمانه بدین بخت زاده ایم
اهلی ز دام عشق بسی رسته ایم لیک
انبار در کمند بلایی فتاده ایم
پیش از وجود داغ تو بر دل نهاده ایم
ما درد پرور غم عشقیم اگر ترا
دل داده ایم پیش جفا هم ستاده ایم
اول ز هرچه هست نظر بسته ایم ما
وانگه بدوست چشم ارادت گشاده ایم
ما را ز یار طالع اگر نیست چاره چیست
کز مادر زمانه بدین بخت زاده ایم
اهلی ز دام عشق بسی رسته ایم لیک
انبار در کمند بلایی فتاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
سخن نگفته بهم جنگ و ماجرا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
عجب حکایت و حرفیست اینکه ما داریم
دل من و تو بهم آشنایی دارند
من و تو اینهمه بیگاننگی چرا داریم
نظر بهمت ما کن مبین بکسوت فقر
که زیر خرقه پشمینه کیمیا داریم
خبر ز حال درون ناله میدهد گاهی
وگرنه ما خبر از حال خود کجا داریم
ترا خدای نگیرد بکشتن اهلی
برآر تیغ که ما دست بر دعا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
گیریم که خود خار بلا اینهمه کشتیم
سر رشته تقدیر بتدبیر نوشتیم
دایم دل ما رام بهشتی صفتان است
پیداست ازین شیوه که مرغان بهشتیم
زان روی سفیدیم که با نامه سیاهی
حرف بد کس بر ورق دل ننوشتیم
باز ی و فکن طرح محبت که بدین شوق
خاک سر کوی تو بخونابه سرشتیم
ساقی ببهشت از عمل خیر رود خلق
ما را عملی نیست بتقدیر بهشتیم
در کشتی می لنگر شادی چو فکندیم
آسوده ز ویرانه این خانه خشتیم
اهلی سگ یاریم نداریم غم از عیب
این خوبی ما بس که بچشم همه زشتیم
سر رشته تقدیر بتدبیر نوشتیم
دایم دل ما رام بهشتی صفتان است
پیداست ازین شیوه که مرغان بهشتیم
زان روی سفیدیم که با نامه سیاهی
حرف بد کس بر ورق دل ننوشتیم
باز ی و فکن طرح محبت که بدین شوق
خاک سر کوی تو بخونابه سرشتیم
ساقی ببهشت از عمل خیر رود خلق
ما را عملی نیست بتقدیر بهشتیم
در کشتی می لنگر شادی چو فکندیم
آسوده ز ویرانه این خانه خشتیم
اهلی سگ یاریم نداریم غم از عیب
این خوبی ما بس که بچشم همه زشتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
خوش آنکه همنفس یار خویشتن بودم
رفیق و همدم و همراز و همسخن بودم
خوش آنکه جلوه چو میکرد آفتاب رخش
من آفتاب پرستی چو برهمن بودم
خوش آنکه در چمن حسن آنگل از مستی
همی شکفت و منش بلبل چمن بودم
خوش آنکه لعل لبش چونشکر فشان میشد
من از نشاط چون طوطی شکر شکن بودم
خوش آنکه پیش لبش میگریست شیشه می
که من بخنده چو ساغر از آن دهن بودم
خوش آنکه آن دهنم خاتم سلیمان بود
بر غم خصم من ایمن ز اهرمن بودم
کنون ز نرگس او یک نظر مرا اهلی
امید نیست تو گویی که آن نه من بودم
رفیق و همدم و همراز و همسخن بودم
خوش آنکه جلوه چو میکرد آفتاب رخش
من آفتاب پرستی چو برهمن بودم
خوش آنکه در چمن حسن آنگل از مستی
همی شکفت و منش بلبل چمن بودم
خوش آنکه لعل لبش چونشکر فشان میشد
من از نشاط چون طوطی شکر شکن بودم
خوش آنکه پیش لبش میگریست شیشه می
که من بخنده چو ساغر از آن دهن بودم
خوش آنکه آن دهنم خاتم سلیمان بود
بر غم خصم من ایمن ز اهرمن بودم
کنون ز نرگس او یک نظر مرا اهلی
امید نیست تو گویی که آن نه من بودم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
شرگشته ام و چاره تقدیر ندارم
در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور فت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور فت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
چند باشی با بدان یاد از نکو خواهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
موسم خزان ایگل در چمن گذاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
باده مینوش و بدین مشغله میگذران
کار عالم گذرانست تو هم میگذران
تو پسندیده خصالی و کرم شیوه تست
هرچه از ما نپسندی بکرم میگذران
جام جم گر نبود همت خود دار بلند
باده مینوش و بصد حشمت جم میگذران
فکر فردا مکن امروز دل خود خوشدار
در دل اندیشه نا آمده کم میگذران
ساقی امروز که دریای کرم در جوش است
کشتی غرقه ز گرداب عدم میگذران
گه گهی دست من پیر بجامی می گیر
وز گذر گاه غمم یکدو قدم میگذران
اهلی از دوست بجز زخم ستم چون نرسد
بگذر از مرهم و با زخم ستم میگذران
کار عالم گذرانست تو هم میگذران
تو پسندیده خصالی و کرم شیوه تست
هرچه از ما نپسندی بکرم میگذران
جام جم گر نبود همت خود دار بلند
باده مینوش و بصد حشمت جم میگذران
فکر فردا مکن امروز دل خود خوشدار
در دل اندیشه نا آمده کم میگذران
ساقی امروز که دریای کرم در جوش است
کشتی غرقه ز گرداب عدم میگذران
گه گهی دست من پیر بجامی می گیر
وز گذر گاه غمم یکدو قدم میگذران
اهلی از دوست بجز زخم ستم چون نرسد
بگذر از مرهم و با زخم ستم میگذران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
تن را بسوز و جانرا با دوست همنشین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن
از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه
گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن
جادو وشان بیدین در بند دستبردند
بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن
دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است
بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن
هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی
ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن
جان حزین تواند کز قید تن گریزد
اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
صیدم نکرد غنچه لبی جز به گفتگو
من مرغ زیرکم ندهم دل به رنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم به جستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آن شوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد به شست و شو
من مرغ زیرکم ندهم دل به رنگ و بو
من کیستم که دولت وصلش کنم خیال
خوش دولتی است گر گذرم در خیال او
در کعبه شرف چو سعادت نشد رفیق
اینهم سعادتی است که میرم به جستجو
داند که ملک حسن بود زان او از آن
شاهانه میکند سخن آن شوخ تندخو
اهلی بسوز اگر هوست پاکدامنی است
کین خرقه تو پاک نگردد به شست و شو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
خبرم شدست کانمه هوس شراب کرده
چکنم که این حکایت جگرم کباب کرده
که نمود (می) بجامش که ز غم بسوخت جانم
ز که بود این خرابی که مرا خراب کرده
ز زلال جان شیرین می اوست در دل من
بشراب تلخ مردم بچه رو بتاب کرده
بکجا کشید ساغر بکه شد حریف یا رب
که دل مرا بصد غم گرو عذاب کرده
مشنو ز غیر اهلی که شب آنحریف می زد
بکمان آنکه حسنش همه روز خواب کرده
چکنم که این حکایت جگرم کباب کرده
که نمود (می) بجامش که ز غم بسوخت جانم
ز که بود این خرابی که مرا خراب کرده
ز زلال جان شیرین می اوست در دل من
بشراب تلخ مردم بچه رو بتاب کرده
بکجا کشید ساغر بکه شد حریف یا رب
که دل مرا بصد غم گرو عذاب کرده
مشنو ز غیر اهلی که شب آنحریف می زد
بکمان آنکه حسنش همه روز خواب کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
باز دل میبردم عشوه سرو نازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح شیخ روز بهان
بحری که دلش منبع اسرار نهان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - نیز در وصف خیمه گوید
این همایون خیمه یارب روضه یی از جنت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیه عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت