عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکرده‌ای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کرده‌ای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست می‌دارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمی‌دارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من
زان سبب شادی نمیگردد به گرد کار من
اشک چشمم سر دل یک یک به رخها بر نبشت
گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من
رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب
مردم اندر زحمتند از نالهٔ بسیار من
گر نه آب چشم سیل انگیز من مانع شود
هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من
همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او
آشنایی می‌کند با دیدهٔ بیدار من
من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او
خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من
ز اوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود
گر به گوش او رسیدی نالهای زار من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عشق نورزیده بود جان سبکبار من
بر تو مرا فتنه کرد این دل بی‌کار من
گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر
تا بتو گوید درست روی چو دینار من
ای که بیازرده‌ای بی‌سببم بارها
تا توچه میخواستی از من و آزار من؟
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من
روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو
نایب قاضی نوشت حجت اقرار من
خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ
از تو دوایی ندید این دل بیمار من
چارهٔ کارم نهان گر بکنی می‌توان
لیک تو خود فارغی از من و افکار من
عشق تو هم برگسیخت رشتهٔ تسبیح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی
با همه کز آه اوست گرمی بازار من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش به جانم در زدی این آه برق‌انداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانه‌وارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسه‌ای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
نه بی‌یادت برآید یک دم از من
نه بی‌رویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
به شرط آنکه گویی: مرهم از من
دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمی‌بینی کم از من؟
اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
به سودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من
بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
چشم دولت را اگر زین به نظر هستی به من
آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من
همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار
زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من
گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه
کی رسیدی محنت ایام را دستی به من؟
گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟
گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی به من؟
گر مجالی بودی اندر خانهٔ وصلش مرا
پرتوی از روزن مهرش فرو جستی به من
ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی
این خرابی کی رسیدی از چنان مستی به من؟
اوحدی بی‌مهرش ار بودی زمانی، کافرم
گر به مسمار وفاقش چرخ بر بستی به من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بسته‌ام در آن رسن مشک‌سای من
گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود
روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه می‌دهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بندهٔ سگان در آن سرای من
درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
شبت می‌بینم اندر خواب و می‌گویم: وصالست این
به بیداری تو خود هرگز نمی‌پرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمی‌گویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ای دلبر سنگین دل، فریاد ز دست تو
دستی، که دل من شد بر باد ز دست تو
کی راست شود کارم؟ زین غصه که من دارم
ای کار مرا ویران بنیاد ز دست تو
عقلم چو دهد یاری، گوید که: درین زاری
آنست که صد نوبت افتاد ز دست تو
دادی ز جفا نوشم، تا گشت فراموشم
چیزی که مرا بودی بر یاد، ز دست تو
از بند رها می‌کن، مملوک و بها می‌کن
کین بنده نخواهد شد آزاد ز دست تو
شادی به غمت دادم و اکنون ز غمت شادم
زیرا که نشاید شد دلشاد ز دست تو
چون اوحدی ار راهم باشد به در شاهم
یا دولت او خواهم یا داد ز دست تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو
گر تو، ای طرفهٔ شیراز، چنین خواهی کرد
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او
بنده‌ای نیست که داند شدن آزاد از تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو
ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!
گرد از تنم به قد برآورد و همچنان
بر دل نمی‌شود متصور گذار ازو
گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح
پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو
او گر به اختیار دل ما رود دمی
گردد دل شکستهٔ ما به اختیار ازو
روزی به لطف اگر سگ کویم لقب نهد
زانگه مرا همیشه بس این افتخار ازو
هر کس که با درخت گلی دوستی کند
شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو
آن کو به تیغ روی بگرداند از حبیب
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو
گر دوست بر دل تو زند زخم بی‌شمار
آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو
تا از کنارم آن گهر شب‌چراغ رفت
از خون دیده پر گهرم شد کنار ازو
او را به خون دیده بپرورده‌ایم، لیک
شاخی بلند بود، نچیدیم بار ازو
داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
دل شاد می‌کنیم بدین یادگار ازو
گفتم که: اوحدی ز غمت مرد، رحمتی
گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده
دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده
ز هر سو فتنه‌ای برخاست در ایام حسنت، من
کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟
نمی‌افتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی
مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده
برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره
که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده
ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین
چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده
مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم
گذاری بر من مهجور بی‌آرامت افتاده؟
ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن
سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده
قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی
هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده
ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی
که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده
به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی
کنون می‌بینمت زان وعده خیلی وامت افتاده
به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟
دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده
اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن
بی‌کار منشین، ای پسر، آن بادهٔ کاری بده
امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان
ای یار ترسا، حلقه‌ای زان یار زناری بده
مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا
یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده
سالیست تا من بوسه‌ای زان لب تمنی میکنم
اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه می‌آری؟ بده
دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم
دشنام، باری، پیش تو سهلست، می‌یاری، بده
جانا، ز خوی تند خود، چون بی‌گناهم، هر نفس
صد بار بر دل می‌نهی، یک بوسه سر باری بده
از هر دو گیتی اوحدی چون عاشق‌زار تو شد
یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
می‌نالم ازین کار به سامان نرسیده
وین درد جگر سوز به درمان نرسیده
جانا، سخنست این همه سوراخ ببینید
بر سینهٔ این کشتهٔ پیکان نرسیده
افسوس! که موری نشکستیم درین خاک
وین قصه به نزدیک سلیمان نرسیده
ای ترک پری‌چهره، چه بیداد و جفا ماند؟
کز کافر چشمت به مسلمان نرسیده
از خوان تو برخاسته یغمای طفیلی
زان گونه که یک لقمه به مهمان نرسیده
شک نیست که این چشم چو دریا نگذارد
در شهر یکی خانهٔ توفان نرسیده
زود اوحدی اندر سخن خود برساند
آوازهٔ این جور به سلطان نرسیده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای بر فلک از رخ علم نور کشیده
زلف تو قلم در شب دیجور کشیده
حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت
صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده
خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست
از غالیه بر صفحهٔ کافور کشیده
گفتار تو زنبور زبان از شکرینی
خط در ورق زادهٔ زنبور کشیده
ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه
خود را تو زما بی‌سببی دور کشیده
اندیشهٔ وصل تو بسر نشتر سودا
خون از جگر عاشق محرور کشیده
از بس که بکشتی به جفا خسته دلان را
گرد تو ز ماتم‌زدگان سور کشیده
بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم
هم سرو سهی برده و هم حور کشیده
از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی
داغ ستمت بر دل رنجور کشیده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه
با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه
من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو
وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه
با من هزار تندی و تیزی نموده‌ای
گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه
ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر
زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه
خلقی به بوی زلف تو از خویش رفته‌اند
کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه
گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر
اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه
ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو
ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه
شهری به آرزوی تو از جان برآمدند
کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه
با اوحدی طریق جدایی گرفته‌ای
ای پاردوست بوده و امسال دوست نه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه
از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان
از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه
از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود
ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه
تا لاف عشقت می‌زنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
با دگری بر غم من عقد وصال بسته‌ای
ورنه به روی من چرا در همه سال بسته‌ای؟
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بسته‌ای؟
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
قوس سیه کشیده‌ای، طوق هلال بسته‌ای
از دهن تو بوسه‌ای داشتم آرزو، ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بسته‌ای
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
در قفس هوای خود کرده و بال بسته‌ای
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بسته‌ای
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بسته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
باز به رسم سرکشان راه جفا گرفته‌ای
تیغ ستم کشیده‌ای، ترک وفا گرفته‌ای
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو
شیر ز دام جسته‌ای، مرغ هوا گرفته‌ای
نیست در اندرون من جای خیال دیگری
جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفته‌ای
ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخورده‌ای، هم کم ما گرفته‌ای
چیست گناه ما؟ که تو بار دگر به رغم ما
یار دگر گزیده‌ای، خانه جدا گرفته ای
جز به دعا نمیرسد دست من از غمت، ولی
راه نفس ببسته‌ای، دست دعا گرفته‌ای
هر گرهی ز زلف او باز کنی تو، اوحدی
کشور چین گشوده‌ای، ملک ختا گرفته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای
غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آورده‌ای
چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف!
کآنچنان خوی پلنگ آورده‌ای
بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز
رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آورده‌ای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آورده‌ای