عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۹ - رفتن مهراب در پی جمشید
همی گردید مهراب از پی جم
بسان جم کزو گم گشته خاتم
غلامان گرد کوه و دشت پویان
همی گشتند یکسر شاه جویان
پس از یکماه دیدندش در آن کوه
چو ماه نو شده باریک از اندوه
ز حسرت چشمهایش رفته در غار
سرشک از چشمها ریزان چو کهسار
چو آن سرو سهی را دید مهراب
به زیر پای او افتاد و چون آب
چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشید
ز درد دل بسی در خاک غلطید
در آتش نیک پای آورد در چنگ
شکر در تنگ و گوهر یافت در سنگ
چو لعل از تاج شاهی اوفتاده
میان سنگ خارا دل نهاده
به زاری گفت: «ای شمع شب افروز
نمی دانم که افکندت بدین روز؟
الا ای نافه مشکین دلبند
بدین صحرا کدام آهوت افکند؟
به چین اول ترا ای مشک اذفر
به خوناب جگر پرورد مادر
هوا زد بر دماغت بوی سودا
فتاد از اندرون رازت به صحرا
به بوی دوست از مادر بریدی
رها کردی وطن، غربت گزیدی
گهی در بحر گردی یا نهنگان
گهی در کوه باشی با پلنگان
به شب نالنده چون مرغ شب آویز
به روز آشفته چون باد سحر خیز
چو گل بر باد رفتی در جوانی
چو می کردی به تلخی زندگانی
سفر کردی به سودای تجارت
بسی دیدی ازین سودا خسارت
ز سر بیرون کن این سودای فاسد
که بازاریست سست و جنس کاسد
مکن زاری که از زاری و شیون
نیفزاید به جز شادی دشمن
ملک یکدم برآن گفتار بگریست
زمانی در فراق یار بگریست
نگار خویش را در خورد خود دید
نگارین آب چشم از دیده بارید
بدان امید کان زیبا نگارش
چو اشک از دیده آرد در کنارش
جوابش داد و گفت: «ای یار همدرد
مشو گرم و مکوب این آهن سرد
دم گرمت مرا این آتش افروخت
به چربی زبان قندیل دل سوخت
مرا منع تو افزون می کند شوق
وزین تلخی زیادم می شود ذوق
دل عاشق ملامت بر نتابد
رخ از تیر ملامت بر نتابد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۷ - قطعه
در آن روز وداع آن ماه خوبان
لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
ز روی حسرت او با من همی گفت:
هذا فراق بینی و بینک
همه شب با دوتن افسر در آن دشت
تماشا را بدان مهتاب می گشت
طوافی گرد آب و سبزه می کرد
ز ناگه ره بدان منزل در آورد
به یک منزل دو مه را دید با هم
نشسته هر دو چون بلقیس با جم
نوای چنگ و بانگ رود بشنود
بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
در آن مهتاب خرم بود خورشید
نشسته چون گلی در سایه بید
چو مادر را بدید از دور بشناخت
صنم خود را به بیدستان درانداخت
به دستان چون فلک نقشی عیان کرد
به بیدستان چو گل خود را نهان کرد
زمانه قاطع عیش است و شادی
نمی خواهد به غیر از نامرادی
رهی معیری : غزلها - جلد اول
ماجرای اشک
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشن دلی کجاست که داند بهای اشک؟
ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه
ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک
گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست
چون جویبار ساخته ام با نوای اشک
از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک
چون طفل هرزه پوی بهر سوی می دویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک
دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت
آتش افتاد بی تو به ماتم سرای اشک
خواب آور است زمزمه ی جویبارها
در خواب رفته بخت من از های های اشک
بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم
از بس که دردناک بود ماجرای اشک
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
حاصل عمر
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
حصار عافیت
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
حلقهٔ موج
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم
خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم
درد خود را می‌برد از یاد گر من قصه‌ای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
می‌روم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
هرکجا بی‌رویت از چشمم برون می‌گردد آب
گر همه در پردهٔ خار است خون می‌گردد آب
دل به سعی اشک در راه توگامی می‌زند
آتشی دارم‌که از بهر شگون می‌گردد آب
صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش
تختهٔ مشق‌کدورت از سکون می‌گردد آب
نرم‌خویان را به بیتابی رساند انفعال
ترک خودداری‌کند چون سرنگون می‌گردد آب
آرمیدن بیقرار شوق را افسردگی‌ست
چون بهٔکجا می‌شود ساکن زبون می‌گردد آب
روز ما شب‌گشت و ما بی‌اختیارگریه‌ایم
هرکه د‌ر دود افتد از چشمش برون می‌گردد آب
عرض حاجت می‌گدازد جوهر ناموس فقر
آه‌کاین‌گوهر ز دست طبع دون می‌گردد آب
اعتبارت هرقدر بیش است‌کلفت بیشتر
تیرگی بالد ز دریا چون فزون می‌گردد آب
دل ز ضبط‌گریه چندین شعله توفان می‌کند
تا سر این چشمه می‌بندم جنون می‌گردد آب
بسکه سر تا پایم از درد تمنایت گداخت
همچو موجم در رگ و پی‌جای‌خون‌می‌گردد آب
زین خمارآباد حسرت باده‌ای پیدا نشد
شیشه‌ام از درد نومیدی کنون می‌گردد آب
دل به‌توفان رفت هرجا جوهر طاقت‌گداخت
خانه سیلابی‌ست بیدل‌گر ستون می‌گردد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
نشسته‌ایم به یادت زگریه تنگ در آب
شکسته‌ایم چوگوهر هزار رنگ در آب
همین نه طاقتم ازگریه داغ خودداری‌ست
نشست دست ز تمکین‌کدام سنگ درآب
در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش
که‌شعله را به خس و خارنیست جنگ درآب
کراست بر لب جوآرزوی مطرب ومی
شکسته است نواهای موج چنگ در آب
کشید شعلهٔ دل سرز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ درآب
ز سخت‌جانی خود بی‌تو در شب هجران
نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب
زگریه خاک جهان بی‌تو داده‌ایم به باد
هنوز چون مژه‌ها می‌زنیم چنگ درآب
نگشت شعلهٔ حسنت‌کم از هجوم عرق
چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب
زمانه موسم توفان نوح را ماند
که غرقه است جهانی ز نام و ننگ درآب
همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم
وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ درآب
ز موج‌گریهٔ من عالمی چمن چوش است
فکنده‌ام به خیال‌کسی فرنگ در آب
ز انفعال‌گنه ناله‌ام عرق نفس است
چو موج سست پری می‌کند خدنگ در آب
به هرچه می‌نگرم مست وهم‌پیمایی‌ست
فتاده است در ین روزگار بنگ در آب
از این محیط‌کسی برد آبرو بیدل
که چون‌گهر نفس خودکرفت تنگ در آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
ز گریه‌، سیری چشم پر آب دشوار است
خیال دامن اشک‌، از سحاب دشوار است
جنونی از دل افسرده‌ گل نکرد افسوس
به موج آب‌گهرپیچ و تاب دشوار است
به غیر ساغر چشمم‌، که اشک‌، بادهٔ اوست
گرفتن از گل حیرت ‌گلاب دشوار است
نه لفظ دانم و نی معنی ا ینقدر دانم
که‌ گر سخن ز تو باشد جواب دشوار است
فسون عقل نگردد حریف غالب عشق
کتان‌گرو برد از ماهتاب دشوار است
زوال وهم خزان و بهار معنی نیست
فسردگی زگل آفتاب دشوار است
ز عمر فرصت آرام چشم نتوان داشت
ز برق و باد وداع شتاب دشوار است
پل‌ گذشتن عمرست قامت پیری
اقامت تو به پشت حباب دشوار است
نمی‌تپد دل خون‌گشته در غبار هوس
سراغ قهوه به جام شراب دشوار است
خروش دهر شنیدی، وداع راحت گیر
به این فسانه سر و برک خواب دشوار است
به ‌وصل‌، حیرت‌ و در هجر، شوق ‌حایل ‌ماست
بهوش باش که رفع حجاب دشوار است
حیا، زکف ندهد دامن ادب بیدل
گرفتن‌ گهر از مشت آب دشوار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
شعله‌ ها در گرم جوشی‌، داغ آه سرد ماست
نغمه هم حسرت غبار ناله‌های درد ماست
خاک تمکین آشیان حیرت آن جلوه ‌ایم
لنگر دامان چندین دشت وحشت‌ گردماست
حال‌ دل صد گل ز چاک‌ سینهٔ ‌ما روشن است
صد سحر بوی جگر در رهن آه سرد ماست
بسکه در دل مهرهٔ شوق سویدا چیده‌ایم
ازکواکب چرخ هم داغ بساط نردماست
عضوعضوماجراحت‌زار حسرتهای‌اوست
هر دلی ‌کز باد الفت خون ‌شود همدرد ماست
آفتابی در سواد یأس غربت‌گو مباش
خاک‌بر سریختن‌، صبح دل شبگرد ماست
مشت خاشاکی ز دشت ناکسی‌ گل ‌کرده‌ایم
حسرت‌ برق‌، آبیار طبع غم‌پرورد ماست
دام هستی نیست زنجیری‌ که نتوان پاره‌ کرد
اینقدر افسردگی از همت نامرد ماست
سایهٔ مژگان همان بر دیده‌ها پبنده است
آنچه نتوان ریختن جز بر سر ما گرد ماست
با غبار وهمی از هستی قناعت کرده‌ایم
خاک باد آورده ی ماگنج بادآورد ماست
تا کجا خواهی عیار دفتر مجنون‌ گرفت
نُه سپهر بی‌سر وپا نسخهٔ یک فرد ماست
پرتوشمع است بیدل خلعت زرین شب
بزم سودا، فرش اگر دارد، ز رنگ زرد ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به‌ کجا رفته‌ای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامت‌گهر نمی‌باشد
جز این عرق ‌که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالم‌کروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ر‌بشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدی‌ست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی به‌خود نرسیدی‌که زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملی‌که درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه می‌خواهی
به علم اگر همه‌ گردون شدی ‌کمال تو چیست
نبودی‌، آمده‌ای‌، نیستی و می‌آیی
نه ماضیی و نه مستقبلی‌ست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویده‌ای زلال تو چیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان‌گذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان ‌گذشت
تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم
دنیا غم تو نیست‌که نتوان از آن‌گذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدی‌ام
از پا نشستنی‌که ز عالم توان‌گذشت
برق و شرار محمل فرصت نمی‌کشد
عمری نداشتم‌که بگویم چسان‌گذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ کس
واماندنی‌ست اینکه توگو.بی فلان‌گذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهان‌گذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج ‌گهر می‌توان ‌گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان‌ گذشت
واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان‌ گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران ‌گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جان‌گذشت
تمکین ‌کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان ‌گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم‌ که ز هفت آسمان‌ گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
ساغرم بی‌ تو داغ می ‌گردد
نقش پای چراغ می‌گردد
لاله‌سان هرگلی که می کارم
آشیان کلاغ می‌گردد
دور این بزم رنگ‌گردانی‌ست
ششجهت یک ایاغ می‌گردد
خلق آسودل در عدم عمریست
به وداع فراغ می‌گردد
در بساطی که من طرب دارم
مطربش بانگ زاغ می‌گردد
من اگر سر ز خاک بردارم
نقش پا بیدماغ می‌گردد
شرر کاغذ است فرصت عیش
می‌پرد رنگ و باغ می‌گردد
منع پرواز از تپش مکنید
سوختن بی‌چراغ می‌گردد
همچو عنقا کجا روم بیدل
گم شدن هم سراغ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
احتیاجم خجلت از احباب برد
سوخت دل تا رخت درمهتاب برد
عمر رفت و آهی از دل‌ گل نکرد
ساز من آب رخ مضراب برد
آه عیش‌ گوشهٔ فقرم نماند
سایهٔ دیوار رفت و خواب برد
آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم
بسکه رفتم خانه را سیلاب برد
داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای
تا کنم تکلیف قاصد آب برد
بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا
رفت و داغ مطلب نایاب برد
غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند
خنده آخر زین چمن آداب برد
قامت خم عجز می‌خواهد ز ما
سجده باید پیش این محراب برد
محرم سیر گریبان کس مباد
زورق ما را که در گرداب برد
برکه نالم بیدل از بیداد چرخ
خواب من آواز این دولاب برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بی‌مغزی شور هوس پیچیده بود
وصل‌گوهریابد آن موجی‌که این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابه‌ای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتی‌که‌کس منت‌کشد از هر خسی
وقتی پیری خوش که بی‌دندانی‌اش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است
چون سحر بر آسمان می‌بایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان‌ کنی
مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود
جاده‌ها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایه‌های تاک برد
می‌روم محمل به دوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست
ای بسا صیدی‌ که رفت و حسرت فتراک برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند
از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند
چون شمع ‌که خاکسترش آیینهٔ داغ است
من سوختم و چشم سیاهی به کمین ماند
دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم
یک سجده جبین داشتم آنهم به زمین‌ماند
گر هوش پود عبرت شهرت طلبیهاست
خمیازه خشکی‌که ز شاهان به نگین ماند
گرد نفس تست پرافشان تو هم
زپن انجمن شوق نه‌آن رفت ونه این ماند
از نقش تو دارد خلل آیینهٔ تحقیق
هرجا اثر وهم و گمان رفت یقین ماند
هرچند غبارم همه بر باد فنا رفت
امید به ‌کوی تو همان خاک‌نشین ماند
بی‌برگیم ازکلفت اسباب برآورد
کوتاهی دامان من از غارت چین ماند
خاکستر من نذر نسیم سرکویی ست
این ‌گرد محال است تواند به زمین ماند
تا منتخبی واکشم از نسخهٔ تسلیم
چون ماه نوم یک خم ابرو ز جبین ماند
دنبالهٔ مینای زکف رفته ترنگیست
دل رفت و به‌ گوشم اثر آه حزین ماند
بیدل به رهش داغ زمینگیری اشکم
سر در ره جانان نتوان خوشتر ازین ماند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۶
به دل ز رفتن جانم چه عیش هاست، که نیست
نکرده جای غمش صد صفا هاست، که نیست
مرا ز چشم تو هر شیوه ای که باید هست
همین نهفته نگه های آشناست، که نیست
ز فتنه های جمال تو هر که بود رمید
کنون رمیده ز حسنت همین حیاست، که نیست
دلی که چشم تو بیمارش از کرشمه نکرد
به ناز بالش غم تکیه اش سزاست، که نیست
نهاد مرهم لطفی به دل که در دو جهان
به غیرت از دل چاکم همین وفاست، که نیست
پس از ملال در آمد یه سینه، یار و بگفت
که نیم جان تو عرفی کجاست، که نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگین‌پار خون شوهر است
در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینایی است
هلاک جانم ازین بی وفای هر جایی است
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دو بینی قصور بینایی است
وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل
توقع ثمر از بید باد پیمایی است
جدا ز خویشتنم زنده یک نفس مپسند
که دور از تو هلاکم به از شکیبایی است
چه می کشی به نقاب آفتاب، بنگر کز
تحیر تو که خون در دل تماشایی است
من از تو جز تو نخواهم، که در طریقت عشق
به غیر دوست تمنا ز دوست، رسوایی است
عجب نمک به حرامی است دور از تو رضی
که با وجود خیالت به تنگ تنهایی است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
تا از بر چشم آن جوان رفت
بینائی چشم ما از آن رفت
رفتم که از آن کناره گیرم
هر چیز که بود از میٰان رفت
دل رفت که دوست کام گردد
بیچاره به کام دشمنان رفت
از ذوق سمٰاع در خروشم
تا نام که باز بر زبان رفت
ای از همه مانده بر سر هیچ
جهدی جهدی که کاروان رفت
خود را به کنار خود ندیدیم
تا از که حدیث در میان رفت
اندیشه کجا رسد به کنهش
بر چرخ کسی به نردبان رفت؟
دیگر ز ندامتم چه حاصل
اکنون که چو تیرم از کمان رفت
تعیین قدر نمیتوان کرد
از تیر قضا کجٰا توان رفت
از کشتن من زیان چه داری؟
حرفیست که در میان، زیان رفت
چون رفت ز بام سوی خلوت
گویی تو که ماه ز آسمٰان رفت
شد خاک رضی بر آستانش
رفته رفته بر آسمٰان رفت