عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چشمم همه روز خون تراود
من دانم و دل که چون تراود
نتراوم پیش هیچ مردم
کز مردم دیده خون تراود
دل گر ز تو لخته شد محال است
کاین حال به آزمون تراود
با دیده مگوی راز، ای دوست
زیرا که روان برون تراود
من دست بشویم از تو هر چند
لیکن دیده فزون تراود
گر عقل مرا کسی بکاود
دانم که از او جنون تراود
افسون چه کنی به ریش خسرو؟
کاین بیشتر از فسون تراود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
دوش آتش زدی و گریه مرا یاری داد
ناله من همه کو را شغب و زاری داد
چشم دارم که به خواب اجلم خسپاند
خاک کویت که مرا سرمه بیداری داد
مست بگذشتی و شد بیخودیم رهزن عشق
تا که همراه شد و بخت کرا یاری داد
همه شب خلق در آسایش و من در فریاد
روز بد بین که دلم را چه گرفتاری داد؟
یارب، از خون منش هیچ نگیری دامن
گر چه در کشتن من داد جفا کاری داد
عقل کو بر سر من کار نمایی کردی
کارم افتاد، چو بر جان خط بیزاری داد
همه در بار تو بستند دل و خسرو بین
داد عقل و دل و دین، نیز به سر باری داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود
یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود
زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک
دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود
بی درد گویدم که چرا شام تا سحر
گریه ز چشم تو زنهایت فزون رود
دردی ست در دلم که بود حق به دست من
از چشم من گر از به دل آب خون رود
بادا فداش دیده و دل آن زمان که او
دل دزدد و ز دیده عاشق برون رود
بستی دلم به زلف و همی رانیش ز پیش
بیچاره پای بسته به زنجیر چون رود؟
نظاره تو هست کشنده تر از فراق
جانی که مانده بود ز هجران کنون رود
جان زیر پای تو به هوس می دهم، مگر
یکبار پای تا هوس از دل برون رود
خسرو، چو لاف عشق زدی، از بلا مترس
زینسان بر اهل عشق بسی آزمون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
فرشته می ننویسد گناه دم به دمش
که از تحیر آن رو نمی رود قلمش
نه حد دیدن خلق است روی تو، مگر آنک
قضا به قدر دو یوسف دهد جمال کمش
اگر به باغ روم دل بگیردم در دم
که خون گرفته دل من به گوشه های غمش
سماع و ناله من نی ز خون دل جویند
که ارغنون جگر خواریست زیر و بمش
کشم ز دست تو بر چوب جامه ای پر خون
که هر که شاه بتان شد چنین بود عملش
کجا ز چاشینی درد دل خبر دارد
کسی که نیست خلاص از وظیفه ستمش
جفای دوست به مقدار دوستیست عزیز
عزیز عشق شناسد حلاوت المش
چه جای بانگ مؤذن بدین دل بد روز؟
که روزگار بسر شد به طاعت صنمش
به یک دم است کز و جان خسرو مسکین
بمیرد ار نبود یاد دوست دمبدمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش
رسوا شدم از حالت خود زان که همه جاست
رخساره به گفتار و من دلشده خاموش
پوشیده نماند آتش من در تن چون کاه
آن شعله برآمد که نهفتیم به خس پوش
من دانم و جانی که به تن کاش نه بودی
تا هجر چسان کرد سزای دل من دوش
تو خواه، دلا، خون شو و خواهی برو، ای جان
کان شوخ نخواهد شدن از سینه فراموش
ای دام فلک زلف تو، دل ها چه کنی صید؟
یوسف که عزیز است به قلب دو سه مفروش
عمرم شد و روزی به رخت سیر ندیدم
زیرا که تو می آیی و من می روم از هوش
انبوه گدایان جمال است به کویت
مپسند که محروم شوم کشته در آن جوش
آتش بودم بی تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش
گر لطف و کرم نیست، کم از ضربت تیغی
باری برهد این سر تنگ آمده از دوش
از ره زدن خسرو اگر منکری، ای شوخ
آن دزد سیه را چه نشانی به بناگوش!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۰
هر سحری به کوی تو شعله وای خود کشم
چند به سینه خلق را داغ جفای خود کشم!
بس که بخفتم از غمت، فرق نباشدم دگر
گر به درون پیرهن رشته به جای خود کشم
عشق بود بلای من، کاش بود هزار جان
کز پی دوستی همه پیش بلای خود کشم
تا به سرای خویشتن یک نفست ندیده ام
هر نفسی به درد خود درد سرای خود کشم
شب که به گشت کوی تو خارم اگر به پا خلد
از مژه سوزنی کنم خار ز پای خود کشم
رفت خطا که سر بشد خاک در تو، تیغ کو
تا سر خود قلم کنم، خط به خطای خود کشم
دعوی یار و زهد بد، وه که نیست ره به دل
پیش در تو همت صدق و صفای خود کشم
بهر وصال می کشد خسرو خسته درد و غم
بر تو چه منت است، چون جور برای خود کشم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۲
ز عشقت من خسته جان می خراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟
به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم
به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم
زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۵
عشقت نصیب من همه غم داد، درد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۰
خونی ز چشمم می رود، در انتظار کیست این؟
تیری به جانم می نهد، از خارخار کیست این؟
دل کز بتان بوالهوس آورده بودم باز پس
باری دگر دزدیده کس، بنگر که کار کیست این؟
هر دم به خاکی منزلم، هر دم غباری حاصلم
ای خاک بر فرق دلم، آخر غبار کیست این؟
گویند اگر آن خوش پسر آید، چه آری در نظر
در چشم من چندین گهر بهر نثار کیست این؟
اینک رسید آن کینه کش، جان در رکابش سینه وش
برکشتم دل کرده خوش، مردم شکار کیست این؟
گلگون انار انگیخته، گیسو کمند آویخته
دل خسته و خون ریخته، چابک سوار کیست این؟
بسته میانی در کمر چون ریسمانی و گهر
باری مرا نآمد ببر، تا در کنار کیست این؟
بر خسرو بیدل ز کین، اسپ جفا را کرده زین
گر ریزدش خون در زمین، در زینهار کیست این؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۸
کم زان که جان به کوی تو دانیم سوختن
گر جمله وام را نتوانیم توختن
گر تو نظاره آیی و یا پرسش کنی
ما را کدام چاره به از جامه دوختن؟
در پرده پوشی ام چه کنی کوشش، ای رقیب
جهل است چاک دامن دیوانه دوختن
جانا، مده اگر دو جهانت دهند، از آنک
یوسف به من یزید نشاید فروختن
شبهای من سیاه تر است، ار چه نیم شب
از آه من چراغ توان برفروختن
دعوی عشق کرده خسرو بیایدت
چون هندوان در آتش غم زنده سوختن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۸
چشم است، یارب، آنچنان یا خود بلای جان من
جور است از آنسان دلستان یا غارت ایمان من
شوخ و مقامر پیشه ای، قتال بی اندیشه ای
خونین چو شیرین تیشه ای، صیدت دل قربان من
هر روز آیم سوی تو، دل جویم از گیسوی تو
کان دل که دارد خوی تو، بوده ست روزی آن من
از غارت خوبان مرا جان رها شد مبتلا
تو، شوخ، دیگر از کجا پیدا شدی از جان من؟
ای، گنج دلها، مستیت، در قتل چابکدستیت
درد من آمد مستیت، دیوانگی درمان من
هجرم بکشت و شوق هم، روزی نگفتی از کرم
چون است در شبهای غم، آن عاشق حیران من؟
با عاشقان تنگدل زینسان منه در جنگ دل
آخر بترس، ای سنگدل، ز آه دل بریان من
خیز، ای صبای مشک بو، بر گلرخ من راه جو
حال من مسکین بگو، در خدمت جانان من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷۰
پر زخم است و شکست زلف گرانبار تو
زانکه هزاران دل است بسته هر بار تو
خط که بر آن لب کشید از سر کلک قضا
نقش فنا زد رقم بر لب خونخوار تو
زنده به کویش نماند، وه که چه مردم کش است
همچو طبیبان خام نرگس بیمار تو
فاتحه خوان است خلق سوی سرایش که هست
خاک شهیدان عشق کهگل دیوار تو
هر که زبان می کشید از پی تو سوی من
همچو من بی زبان گشت گرفتار تو
ای سر خسرو ترا مژده که هر بامداد
فتنه به قصابیست بر سر بازار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲۸
مه من خراب گشتم ز رخت به یک نظاره
نظری ز تو عفاالله چه می است مستکاره
به چسانت سیر بینم که هم از نخست دیدن
شوم از خود و نیارم که ببینمت دوباره
هوسم بود که دیده ز همه ستانم و پس
به هزار دیده شبها به رخت کنم نظاره
چو روی به گشت میدان دل عاشقان بود گو
که ز لعل بادپایت جهد آتشین شراره
تو به ره روان و خلقی به هلاک مانده هر سو
چه غم آب تندرو را ز خرابی کناره
سر آن دو چشم گردم که چو هندوان رهزن
همه را ز نوک مژگان زده بر جگر کناره
چو زنم دم عیاری ته آن بلند ایوان
که به کنگر جلالش نرسد کمند چاره
مشمر، حکیم، طالع چو ز روز بد بگریم
که من آب خوش نخوردم به شمار این ستاره
چو ز دست رفت خسرو رگ جان مکش ز دستش
که به رشته دوخت نتوان جگری که گشت پاره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۲
شتربانا، دمی محمل میارای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۲
ای ز غبار خنگ تو یافته دیده روشنی
چند به شوخی و خوشی گرد هلاک من تنی
وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم
خوب نه ای تو آفتی، دوست نه ای، تو دشمنی
بهر خدای دست را پیش از آستین مکش
زانکه زبان بری تو از ریزش خون چون منی
می بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از این سپس دعوی پاکدامنی
دعوی مهر و آنگهی بر دل خسته رخنه ها
ریش منست آخر این، چند نمک پراگنی
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنایتم، گر نظری در افگنی
ای که سوار می روی ترکش ناز بر کمر
زین چه که غمزه می زنی، تیر چرا نمی زنی؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه می زنی دگر؟
شیشه نازک مرا سنگ مزن که بشکنی
کبر تو ار چه می کشم، زانکه لطیف و دلکشی
خوب نیاید، ای پسر، از چو تویی فروتنی
خسرو خسته پیش ازین داشت رعونتی به سر
چون به ریاضیت غمت جمله ببرد توسنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۹
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی
شبها منم و اشکی، وز خون همه بالین تر
عشق این هنرم فرمود، ار عیب نفرمایی
گفتی که شکیبا شو تا نوبت وصل آید
تو پیش نظر، وانگه امکان شکیبایی!
صد رنج همی بینم، ای راحت جان، از تو
از دیده توان دیدن چیزی که تو بنمایی
گر راز برون دادم، دانی که ز بی خویشی
دیوانه بود عاشق، خاصه من سودایی
بس در که همی ریزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۹
تو، ای پسر، که از این سو سوار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان
گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود
تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان
نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان
بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه
آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان (؟)
دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط
خرد ذاتی او آمد پست دگران (؟)
ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان
رای فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان
عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر
رای اوکرد به آسانی چون تیر کمان
چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند
خلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جوان
در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان
تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان
هم بگویندی، گرجای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان
او ازین کار گریزنده و این بالش ازو
اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان
هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان
خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار
این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان
لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغان
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان
خداندان تو شریفست، از آنی تو شریف
تو چنانی به شریفی که بود زراز کان
دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان
شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان
شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز
بیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصان
بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسیان
اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران
شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان
ای سر بار خدایان سر سال عجمست
تو به شادی بزی و سال به شادی گذران
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان