عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب
که ابر را عربان نام کردهاند رباب
چنان که ابر سقای گل و گلستانست
رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
رباب دعوت بازست سوی شه بازآ
به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب
گشایش گره مشکلات عشاقست
چو مشکلیش نباشد، چه درخورست جواب؟
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا؟
که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
برای ملک وصال و برای رفع حجاب
به بانگ او همه دلها به یک مهم آیند
ندای رب برهاند ز تفرقهی ارباب
ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب
که ابر را عربان نام کردهاند رباب
چنان که ابر سقای گل و گلستانست
رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب
در آتشی بدمی شعلهها برافزود
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب
رباب دعوت بازست سوی شه بازآ
به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب
گشایش گره مشکلات عشاقست
چو مشکلیش نباشد، چه درخورست جواب؟
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا؟
که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
برای ملک وصال و برای رفع حجاب
به بانگ او همه دلها به یک مهم آیند
ندای رب برهاند ز تفرقهی ارباب
ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
چونک درآییم به غوغای شب
گرد برآریم ز دریای شب
خواب نخواهد، بگریزد ز خواب
آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک
مشتغل و بنده و مولای شب
شب تتق شاهد غیبی بود
روز کجا باشد همتای شب؟
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار
تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
گرد برآریم ز دریای شب
خواب نخواهد، بگریزد ز خواب
آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک
مشتغل و بنده و مولای شب
شب تتق شاهد غیبی بود
روز کجا باشد همتای شب؟
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار
تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
یار آمد به صلح ای اصحاب
ما لکم قاعدین عند الباب؟
نوبت هجر و انتظار گذشت
فادخلوا الدار یا اولی الالباب
آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ادب عشق جمله بیادبیست
امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شکست
لا راسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت
کامتزاج العبید بالارباب
دختران ضمیر، سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب
گر شما محرم ضمیر نه اید
فاسالوهن من وراء حجاب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الکبد للشراب کباب
ما لکم قاعدین عند الباب؟
نوبت هجر و انتظار گذشت
فادخلوا الدار یا اولی الالباب
آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب
ادب عشق جمله بیادبیست
امه العشق عشقهم آداب
باده عشق ننگ و نام شکست
لا راسا تری و لا اذناب
لذت عشق با دماغ آمیخت
کامتزاج العبید بالارباب
دختران ضمیر، سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب
گر شما محرم ضمیر نه اید
فاسالوهن من وراء حجاب
شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الکبد للشراب کباب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
آن خواجه را از نیمشب، بیماریی پیدا شدهست
تا روز بر دیوار ما، بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده، وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده، گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب، نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین، کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون قاعدهست
صفراش نی، سوداش نی، قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما، هر گوشه ای صد عربدهست
نی خواب او را، نی خورش، از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را، هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی، کآرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته ست، نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان، کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان، دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو، بندش منه، پندش مگو
کان جا که افتادست او، نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیده ای؟ از عاشقان نشنیده ای
خاموش کن افسون مخوان، نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا، ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا، بیتابش تو جامدست
تا روز بر دیوار ما، بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده، وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده، گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب، نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین، کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون قاعدهست
صفراش نی، سوداش نی، قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما، هر گوشه ای صد عربدهست
نی خواب او را، نی خورش، از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را، هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی، کآرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته ست، نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان، کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان، دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو، بندش منه، پندش مگو
کان جا که افتادست او، نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیده ای؟ از عاشقان نشنیده ای
خاموش کن افسون مخوان، نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا، ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا، بیتابش تو جامدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
آمدهام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت؛ خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت
آمدهام که بوسه ای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من، گر چه ز دام جستهای
جانب دام بازرو، ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده، تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن، زانک همیپرانمت
نی که تو شیرزاده ای، در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت
گوی منی و میدوی، در چوگان حکم من
در پی تو همیدوم، گر چه که میدوانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت؛ خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت
آمدهام که بوسه ای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من، گر چه ز دام جستهای
جانب دام بازرو، ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده، تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن، زانک همیپرانمت
نی که تو شیرزاده ای، در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت
گوی منی و میدوی، در چوگان حکم من
در پی تو همیدوم، گر چه که میدوانمت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها، همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین، از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را، رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه، که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را، سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش، فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده، که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم، همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را، رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه، که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را، سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش، فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده، که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم، همین ساعت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد، که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری، پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری، که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمیترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد، چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان، که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان، که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزانست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد، که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری، پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری، که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمیترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد، چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان، که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان، که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزانست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بیحالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بیآلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بیحاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بیروح سر و سبلت
کف میزن و زین میدان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بیفرقت و بیوصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بیآلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بیحاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بیروح سر و سبلت
کف میزن و زین میدان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بیفرقت و بیوصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
از دفتر عمر ما، یکتا ورقی ماندهست
کز غیرت لطف آن، جان در قلقی ماندهست
بنوشته بر آن دفتر، حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش، مه در عرقی ماندهست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی، نی جای دقی ماندهست
نامش ورقی بوده، ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی ماندهست
پیچیده ورق بر وی، نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی، روشن حدقی ماندهست
کز غیرت لطف آن، جان در قلقی ماندهست
بنوشته بر آن دفتر، حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش، مه در عرقی ماندهست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی، نی جای دقی ماندهست
نامش ورقی بوده، ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی ماندهست
پیچیده ورق بر وی، نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی، روشن حدقی ماندهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
بادست مرا زان سر، اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت؟
هر لحظه و هر ساعت، بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم، بیساغر و بیآلت
مرغان هوایی را، بازان خدایی را
از غیب به دست آرم، بیصنعت و بیحیلت
خود از کف دست من، مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد، در مستی آن حالت
آن دانه آدم را، کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را، بر جان نهم جنت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت؟
هر لحظه و هر ساعت، بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم، بیساغر و بیآلت
مرغان هوایی را، بازان خدایی را
از غیب به دست آرم، بیصنعت و بیحیلت
خود از کف دست من، مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد، در مستی آن حالت
آن دانه آدم را، کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را، بر جان نهم جنت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم، از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم، از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست؟ کزو جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست؟ چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد؟
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده، که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت، که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار به رو، گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همیکردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادرهتکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیدهست
اندر پی من بود، به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کمآزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گرانسنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم، از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم، از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست؟ کزو جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست؟ چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم که بیابد؟
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده، که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت، که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار به رو، گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همیکردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادرهتکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیدهست
اندر پی من بود، به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کمآزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گرانسنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم، بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیال است، ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جان است
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست
من بیمن و تو بیتو درآییم درین جو
زیرا که درین خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیات است و به جز لطف و کرم نیست
دیوانه شدم، بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیال است، ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جان است
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست
من بیمن و تو بیتو درآییم درین جو
زیرا که درین خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیات است و به جز لطف و کرم نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
این خانه که پیوسته درو بانگ چغانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست؟
این صورت بت چیست، اگر خانه کعبهست؟
وین نور خدا چیست، اگر دیر مغانهست
گنجیست درین خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست
بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست
با خواجه مگویید، که او مست شبانهست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشکست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانهست
فی الجمله هر آن کس که درین خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانهست
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کندر رخ خوب تو، ز اقبال نشانهست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمین است، فسون است و فسانهست
حیران شده بستان، که چه برگ و چه شکوفهست؟
واله شده مرغان که چه دام است و چه دانهست؟
این خواجه چرخ است که چون زهره و ماه است
وین خانه عشق است که بیحد و کرانهست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی، که جان آن میانهست
مستند همه خانه، کسی را خبری نیست
از هر که درآید که فلان است و فلانهست
شوم است، بر استانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آن که ورا جاش ستانهست
مستان خدا گر چه هزارند، یکیاند
مستان هوا جمله دوگانهست و سهگانهست
در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانهست
کان جا نبود زخم، همه رحمت و مهر است
لیکن پس در وهم تو ماننده فانهست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را، که زبان تو زبانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست؟
این صورت بت چیست، اگر خانه کعبهست؟
وین نور خدا چیست، اگر دیر مغانهست
گنجیست درین خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست
بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست
با خواجه مگویید، که او مست شبانهست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشکست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانهست
فی الجمله هر آن کس که درین خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانهست
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کندر رخ خوب تو، ز اقبال نشانهست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمین است، فسون است و فسانهست
حیران شده بستان، که چه برگ و چه شکوفهست؟
واله شده مرغان که چه دام است و چه دانهست؟
این خواجه چرخ است که چون زهره و ماه است
وین خانه عشق است که بیحد و کرانهست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی، که جان آن میانهست
مستند همه خانه، کسی را خبری نیست
از هر که درآید که فلان است و فلانهست
شوم است، بر استانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آن که ورا جاش ستانهست
مستان خدا گر چه هزارند، یکیاند
مستان هوا جمله دوگانهست و سهگانهست
در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانهست
کان جا نبود زخم، همه رحمت و مهر است
لیکن پس در وهم تو ماننده فانهست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را، که زبان تو زبانهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر دروکش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستهست
وی خوارعزیزی که درین ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق، اگر در یتیمی
زیرا که جزین عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگ است
هر جان که به هر روز ازین رنج بتر نیست
در صورت هر کس که ازان رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق، که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر، که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست، که امکان حذر نیست
تو ابر دروکش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستهست
وی خوارعزیزی که درین ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق، اگر در یتیمی
زیرا که جزین عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگ است
هر جان که به هر روز ازین رنج بتر نیست
در صورت هر کس که ازان رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق، که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر، که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست، که امکان حذر نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
از اول امروز حریفان خرابات
مهمان تواند، ای شه و سلطان خرابات
امروز چه روز است؟ بگو روز سعادت
این قبله دل کیست؟ بگو جان خرابات
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خراب است به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
کین رخت گرو کن، بر دربان خرابات
هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
مهمان تواند، ای شه و سلطان خرابات
امروز چه روز است؟ بگو روز سعادت
این قبله دل کیست؟ بگو جان خرابات
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خراب است به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
کین رخت گرو کن، بر دربان خرابات
هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
همه خوف آدمی را از درون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشتست، نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفتچرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشتست، نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفتچرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا، که فی التاخیر آفات
به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات
شراب ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادی است لذات
چه پرخون است پوز و پنجه شیر
ز خون ما گرفتهست این علامات
نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات
چو بازم، گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات
بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات
بیفشان وصفهای باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات
نه خاک است این زمین، طشتی است پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گویی صبح آمد؟
نماید صبح را خود نور مشکات
مگو فردا، که فی التاخیر آفات
به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات
شراب ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادی است لذات
چه پرخون است پوز و پنجه شیر
ز خون ما گرفتهست این علامات
نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات
چو بازم، گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات
بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات
بیفشان وصفهای باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات
نه خاک است این زمین، طشتی است پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گویی صبح آمد؟
نماید صبح را خود نور مشکات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خواب است آن، حریفان را جواب است
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا میکن، جفایت جمله لطف است
خطا میکن، خطای تو صواب است
تو چشم آتشین در خواب میکن
که ما را چشم و دل باری کباب است
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقی است
یکی گوید که این فعل شراب است
می و ساقی چه باشد؟ نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است
نه خواب است آن، حریفان را جواب است
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا میکن، جفایت جمله لطف است
خطا میکن، خطای تو صواب است
تو چشم آتشین در خواب میکن
که ما را چشم و دل باری کباب است
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقی است
یکی گوید که این فعل شراب است
می و ساقی چه باشد؟ نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
سماع آرام جان زندگان است
کسی داند که او را جان جان است
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان است
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم، که آن جای فغان است
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میان است
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر، خود رایگان است
کسی داند که او را جان جان است
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان است
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم، که آن جای فغان است
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میان است
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر، خود رایگان است