عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
روز و شب خدمت تو، بیسر و بیپا چه خوش است
در شکرخانهٔ تو مرغ شکرخا چه خوش است
بر سر غنچه بسته که نهان میخندد
سایهٔ سرو خوش نادره بالا چه خوش است
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد، گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوش است
بانگ سرنای چه گر مونس غمگینان است
از دم روح نفخنا، دل سرنا چه خوش است
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیدهٔ بینا چه خوش است
بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که برین گنبد مینا چه خوش است؟
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا، سینهٔ سینا چه خوش است
که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوش است
در شکرخانهٔ تو مرغ شکرخا چه خوش است
بر سر غنچه بسته که نهان میخندد
سایهٔ سرو خوش نادره بالا چه خوش است
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد، گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوش است
بانگ سرنای چه گر مونس غمگینان است
از دم روح نفخنا، دل سرنا چه خوش است
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیدهٔ بینا چه خوش است
بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که برین گنبد مینا چه خوش است؟
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا، سینهٔ سینا چه خوش است
که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است
تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
گرد زیر و بم مطرب بچه پیچیده خوش است
زابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شکوفهی رخ پژمرده بباریده خوش است
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش است
دیدن روی دلارام عیان سلطانی ست
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است
بس کن ارچه که اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است
تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
گرد زیر و بم مطرب بچه پیچیده خوش است
زابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شکوفهی رخ پژمرده بباریده خوش است
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش است
دیدن روی دلارام عیان سلطانی ست
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است
بس کن ارچه که اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
بوسهیی داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت؟
هر لبی را که ببوسید نشانها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقهٔ زفت؟
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت؟
هر لبی را که ببوسید نشانها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
میدود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقهٔ زفت؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونهست دلت؟
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویاند؟
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت
آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضهٔ خوی وی از سغد سمرقند گذشت
خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت
هر که عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت
مرد چون که به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بس که از قصهٔ خوبش همه در فتنه فتند
کین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
گفت بس چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونهست دلت؟
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویاند؟
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت
آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضهٔ خوی وی از سغد سمرقند گذشت
خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت
هر که عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت
مرد چون که به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بس که از قصهٔ خوبش همه در فتنه فتند
کین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست؟
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست؟
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن بادهٔ اول که مبارک باده ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه برین خاک ز چیست؟
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشتهست
بادهیی ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست؟
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن بادهٔ اول که مبارک باده ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه برین خاک ز چیست؟
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشتهست
بادهیی ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن بادهی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریاد است؟
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن بادهی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریاد است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
غیر عشقت راهبین جستیم، نیست
جز نشانت همنشین جستیم، نیست
آنچنان جستن که میخواهی بگو
کانچنان را اینچنین جستیم، نیست
بعد ازین بر آسمان جوییم یار
زانکه یاری در زمین جستیم، نیست
چون خیال ماه تو ای بیخیال
تا به چرخ هفتمین جستیم، نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به ازین جستیم، نیست
صافهای جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم، نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقهها هست و نگین جستیم، نیست
صورتی کندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم، نیست
آنچنان صورت که شرحش میکنم
جز که صورت آفرین جستیم، نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن، یقین جستیم، نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم
زان که بیمکری امین جستیم، نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زان که راهی بیکمین جستیم، نیست
زین بیان نوری که پیدا میشود
در بیان و در مبین جستیم، نیست
جز نشانت همنشین جستیم، نیست
آنچنان جستن که میخواهی بگو
کانچنان را اینچنین جستیم، نیست
بعد ازین بر آسمان جوییم یار
زانکه یاری در زمین جستیم، نیست
چون خیال ماه تو ای بیخیال
تا به چرخ هفتمین جستیم، نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به ازین جستیم، نیست
صافهای جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم، نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقهها هست و نگین جستیم، نیست
صورتی کندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم، نیست
آنچنان صورت که شرحش میکنم
جز که صورت آفرین جستیم، نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن، یقین جستیم، نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم
زان که بیمکری امین جستیم، نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زان که راهی بیکمین جستیم، نیست
زین بیان نوری که پیدا میشود
در بیان و در مبین جستیم، نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش درین عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چارهگر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانهٔ بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانهیی را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسهٔ سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش درین عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چارهگر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانهٔ بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانهیی را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسهٔ سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
این چنین پابند جان میدان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق میداند که او گردان کیست؟
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست؟
این چه باغ است این که جنت مست اوست؟
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست؟
شاخ گل از بلبلان گویاتر است
سرو رقصان گشته کین بستان کیست؟
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کین چنین نرگس ز نرگسدان کیست؟
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من میندانم کان کیست؟
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
ماه همچون عاشقان اندر پیاش
فربه و لاغر شده حیران کیست؟
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست؟
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست؟
درد هم از درد او پرسان شده
کی عجب این درد بیدرمان کیست؟
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق میداند که او گردان کیست؟
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست؟
این چه باغ است این که جنت مست اوست؟
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست؟
شاخ گل از بلبلان گویاتر است
سرو رقصان گشته کین بستان کیست؟
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کین چنین نرگس ز نرگسدان کیست؟
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من میندانم کان کیست؟
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
ماه همچون عاشقان اندر پیاش
فربه و لاغر شده حیران کیست؟
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست؟
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست؟
درد هم از درد او پرسان شده
کی عجب این درد بیدرمان کیست؟
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی و بیوفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جملهٔ خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود؟
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کندر او ایمان ما انکار ماست
آن که افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتش بار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتش است
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر ازین اسرار خود
سر طالب پردهٔ اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود؟
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
هم به بر این بت زیبا خوشکست
من نشستم که همینجا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دلها است
دایما با گل رعنا خوشکست
من نشستم که همینجا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دلها است
دایما با گل رعنا خوشکست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نقل این می نبود به جز ملامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نقل این می نبود به جز ملامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی بدست آتش؟
آتش بود فراقت حقا وزان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی؟ دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی بدست آتش؟
آتش بود فراقت حقا وزان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی؟ دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهرهٔ مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیام نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهراست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها ازوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصهٔ ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمهٔ رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زینسان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهرهٔ مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیام نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهراست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها ازوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصهٔ ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمهٔ رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زینسان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر میزند که چنین است خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یک تای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو؟
کو کو همیزنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشهٔ رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های هوی سرد تو کو های های دوست؟
بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر میزند که چنین است خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یک تای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو؟
کو کو همیزنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشهٔ رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های هوی سرد تو کو های های دوست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
از دل به دل برادر گویند روزنیست
روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست
هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست
زان روزنه نظر کن در خانهٔ جلیس
بنگر که ظلمت است درو یا که روشنیست
گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
میدان که کان لعل و عقیق است و معدنیست
پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
گل در رهش بکار که سروی و سوسنیست
در گردنش درآر دو دست و کنار گیر
برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست
رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست
خواهم که شرح گویم میلرزد این دلم
زیرا غریب و نادر و بیما و بیمنیست
آن جا که او نباشد این جان و این بدن
از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست
خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست
گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست
آهن شکافتن بر داوود عشق چیست؟
خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست
روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست
هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست
زان روزنه نظر کن در خانهٔ جلیس
بنگر که ظلمت است درو یا که روشنیست
گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
میدان که کان لعل و عقیق است و معدنیست
پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
گل در رهش بکار که سروی و سوسنیست
در گردنش درآر دو دست و کنار گیر
برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست
رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست
خواهم که شرح گویم میلرزد این دلم
زیرا غریب و نادر و بیما و بیمنیست
آن جا که او نباشد این جان و این بدن
از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست
خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست
گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست
آهن شکافتن بر داوود عشق چیست؟
خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
ساقی بیار باده که ایام بس خوش است
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و بادهٔ لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وش است
بشنو نوای نای کزان نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکستهیی
امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای اوست
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هرجا که مردهییست
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم اوست
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه اوست
منگر بدان که زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود؟ که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود؟ که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بیدهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و بادهٔ لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وش است
بشنو نوای نای کزان نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکستهیی
امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای اوست
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هرجا که مردهییست
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم اوست
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه اوست
منگر بدان که زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود؟ که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود؟ که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بیدهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهدهست
از عشق برنگردد آن کس که دلشدهست
مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند
مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بدهست
کوه است نیست که که به بادی ز جا رود
آن گلهٔ پشهست که بادیش ره زدهست
گر قاعدهست این که ملامت بود ز عشق
کری گوش عشق ازان نیز قاعدهست
ویرانی دو کون درین ره عمارت است
ترک همه فواید در عشق فایدهست
عیسی ز چرخ چارم میگوید الصلا
دست و دهان بشوی که هنگام مایدهست
رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربدهست
در بارگاه دیو درآیی که داد داد
داد از خدای خواه که اینجا همه ددهست
گفتهست مصطفی که ز زن مشورت مگیر
این نفس ما زنست اگر چه که زاهدهست
چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکدهست؟
گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری
آن سو که جعفراست خرافات فاسدهست
از عشق برنگردد آن کس که دلشدهست
مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند
مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بدهست
کوه است نیست که که به بادی ز جا رود
آن گلهٔ پشهست که بادیش ره زدهست
گر قاعدهست این که ملامت بود ز عشق
کری گوش عشق ازان نیز قاعدهست
ویرانی دو کون درین ره عمارت است
ترک همه فواید در عشق فایدهست
عیسی ز چرخ چارم میگوید الصلا
دست و دهان بشوی که هنگام مایدهست
رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربدهست
در بارگاه دیو درآیی که داد داد
داد از خدای خواه که اینجا همه ددهست
گفتهست مصطفی که ز زن مشورت مگیر
این نفس ما زنست اگر چه که زاهدهست
چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکدهست؟
گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری
آن سو که جعفراست خرافات فاسدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
امروز روز نوبت دیدار دلبر است
امروز روز طالع خورشید اکبر است
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز لطف مطلق و بیچاره پرور است
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگر است
هر کس که دید چهرهٔ او نشد خراب
او آدمی نباشد او سنگ مرمر است
هر مومنی که زاتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق کافر است
ای آن که بادههای لبش را تو منکری
در چشم من نگر که پر از می چو ساغر است
زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست؟
آواز داد او که کمین بنده بر در است
گفتا که با تو کیست؟ بگفت او که عشق تو
گفتا کجاست عشق؟ بگفت اندر این بر است
ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن
کاین چشم من پر از در و رخسار از زر است
گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک
دستیم بر در تو و دستیم بر سر است
گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو که این متاع بر ما محقر است
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
کین قصهٔ پرآتش از حرف برتر است
امروز روز طالع خورشید اکبر است
دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
امروز لطف مطلق و بیچاره پرور است
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگر است
هر کس که دید چهرهٔ او نشد خراب
او آدمی نباشد او سنگ مرمر است
هر مومنی که زاتش او باخبر بود
در چشم صادقان ره عشق کافر است
ای آن که بادههای لبش را تو منکری
در چشم من نگر که پر از می چو ساغر است
زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست؟
آواز داد او که کمین بنده بر در است
گفتا که با تو کیست؟ بگفت او که عشق تو
گفتا کجاست عشق؟ بگفت اندر این بر است
ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن
کاین چشم من پر از در و رخسار از زر است
گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک
دستیم بر در تو و دستیم بر سر است
گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند
رو رو که این متاع بر ما محقر است
پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
کین قصهٔ پرآتش از حرف برتر است