عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گل مست و بلبلان شاد امروز روز خوبی است
ساقی بشارتت باد امروز روز خوبی است
زنجیرهای فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهی شد آزاد امروز روز خوبی است
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد
ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
ای پادشاه خوبان غم های دور گردان
با جام می بر از یاد، امروز روز خوبی است
داری دلی سعیدا دلدار را خبر کن
تا دلبرت کند شاد امروز روز خوبی است
ساقی بشارتت باد امروز روز خوبی است
زنجیرهای فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهی شد آزاد امروز روز خوبی است
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد
ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
ای پادشاه خوبان غم های دور گردان
با جام می بر از یاد، امروز روز خوبی است
داری دلی سعیدا دلدار را خبر کن
تا دلبرت کند شاد امروز روز خوبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
امروز که نوبهار معنی است
دل بلبل گلعذار معنی است
معنی ز دو عالم است بیرون
خوشحال کسی که یار معنی است
در عالم غیب، باز فکرم
پیوسته پی شکار معنی است
کبکی است خیال من خرامان
در دامن کوهسار معنی است
بیگانهٔ آشنا گدازی است
عمری است که این شعار معنی است
عقل از حرمش خبر ندارد
جز عشق که یار غار معنی است
با سیل سرشک [و] آه همراه
سرو لب جویبار معنی است
کیفی که خمار در پسش نیست
آن بادهٔ خوشگوار معنی است
بر درگه دل نهان سعیدا
ز اغیار در انتظار معنی است
دل بلبل گلعذار معنی است
معنی ز دو عالم است بیرون
خوشحال کسی که یار معنی است
در عالم غیب، باز فکرم
پیوسته پی شکار معنی است
کبکی است خیال من خرامان
در دامن کوهسار معنی است
بیگانهٔ آشنا گدازی است
عمری است که این شعار معنی است
عقل از حرمش خبر ندارد
جز عشق که یار غار معنی است
با سیل سرشک [و] آه همراه
سرو لب جویبار معنی است
کیفی که خمار در پسش نیست
آن بادهٔ خوشگوار معنی است
بر درگه دل نهان سعیدا
ز اغیار در انتظار معنی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت
شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت
تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد
کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت
گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد
اشک من از گریهٔ من گل به دامان کرد و رفت
داشتم زان پیرهن [بویی] چو گل در جیب خویش
سرزد آهی صبح آن را در گریبان کرد و رفت
غنچه را آمد نسیم آشفت بگذشت از چمن
نالهٔ بلبل دل گل را پریشان کرد و رفت
نکهتی از طرهٔ جانان نسیم آورد دوش
بلبل طبع سعیدا را غزلخوان کرد و رفت
شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت
تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد
کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت
گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد
اشک من از گریهٔ من گل به دامان کرد و رفت
داشتم زان پیرهن [بویی] چو گل در جیب خویش
سرزد آهی صبح آن را در گریبان کرد و رفت
غنچه را آمد نسیم آشفت بگذشت از چمن
نالهٔ بلبل دل گل را پریشان کرد و رفت
نکهتی از طرهٔ جانان نسیم آورد دوش
بلبل طبع سعیدا را غزلخوان کرد و رفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
جوهر تیغی که من بر آن کمر می بینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می بینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر می بینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر می بینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو می دانی که از آن بیشتر می بینمت
همچو عمر عاشقان بی قرار و بی شکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر می بینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر می بینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر می بینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده ای
در نزاکت خوبتر از مشک تر می بینمت
می روم گاهی ز خود گه باز می آیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر می بینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسی ها معتبر می بینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می بینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر می بینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر می بینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو می دانی که از آن بیشتر می بینمت
همچو عمر عاشقان بی قرار و بی شکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر می بینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر می بینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر می بینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده ای
در نزاکت خوبتر از مشک تر می بینمت
می روم گاهی ز خود گه باز می آیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر می بینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسی ها معتبر می بینمت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
به بستن کمرش نیست آن میان باعث
که فکر ما شده چون موی در میان باعث
هر آن که هر چه به ما کرده از تو دانستیم
چرا که غیر تو کس نیست در میان باعث
اثر به نالهٔ چنگ از قد خمیده اوست
که تیر را به پریدن بود کمان باعث
کشیدن این همه منت ز خار و خس بلبل
سبب نظارهٔ گل بود آشیان باعث
ظهور مبدأ هر گل که بود دانستیم
سبب نزول تو بودی و باغبان باعث
کسی به رزق سعیدا چرا غمین باشد
که شد زمین سبب او را و آسمان باعث
که فکر ما شده چون موی در میان باعث
هر آن که هر چه به ما کرده از تو دانستیم
چرا که غیر تو کس نیست در میان باعث
اثر به نالهٔ چنگ از قد خمیده اوست
که تیر را به پریدن بود کمان باعث
کشیدن این همه منت ز خار و خس بلبل
سبب نظارهٔ گل بود آشیان باعث
ظهور مبدأ هر گل که بود دانستیم
سبب نزول تو بودی و باغبان باعث
کسی به رزق سعیدا چرا غمین باشد
که شد زمین سبب او را و آسمان باعث
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رفتم حباب وار ز خود در هوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح
از شب و از روز خود مهر بریده است صبح
بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد
پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح
فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من
شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح
از حرکات فلک وز سکنات زمین
صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح
خنجر عریان کیست بر جگر آسمان
شام فرورفته بود باز کشیده است صبح
چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام
روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح
قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست
نیم شب از دست او می نکشیده است صبح
بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت
خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح
ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش
خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح
این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او
گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح
از شب و از روز خود مهر بریده است صبح
بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد
پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح
فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من
شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح
از حرکات فلک وز سکنات زمین
صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح
خنجر عریان کیست بر جگر آسمان
شام فرورفته بود باز کشیده است صبح
چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام
روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح
قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست
نیم شب از دست او می نکشیده است صبح
بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت
خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح
ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش
خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح
این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او
گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
هرگز ندیده ام گرهی بر جبین صبح
دارم نیازها به رخ نازنین صبح
شد آفتاب داغ نمایان به هر دو کون
دست نسیم شب چو شکست آستین صبح
نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسیم
دارم دمی چو بوی گل آن هم رهین صبح
بر آفتاب روی تو از حلقه های زلف
گویا که می چکد عرق یاسمین صبح
تا دید خویش را ز خجالت به باد رفت
آیینه ای است زنگی شب را جبین صبح
آیین صبح و مشرب او روز روشن است
کافر اگر نیاورد ایمان به دین صبح
تا شد عیان گشادگی جبهه ات به خلق
در دور حسن روی تو مهر است کین صبح
بردار آستین بنما داغ خویش را
روشن شود جهان ز گل آتشین صبح
حرف درست گویمت ای دل ز طول عمر
از کوتهی نخورده شکست آستین صبح
چون شیشهٔ می است ظهور و بطون ما
نبود جدا ز هم دل صبح و جبین صبح
از فکر آبدار سعیدا چو آفتاب
گل ها شکفته از غزلم در زمین صبح
دارم نیازها به رخ نازنین صبح
شد آفتاب داغ نمایان به هر دو کون
دست نسیم شب چو شکست آستین صبح
نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسیم
دارم دمی چو بوی گل آن هم رهین صبح
بر آفتاب روی تو از حلقه های زلف
گویا که می چکد عرق یاسمین صبح
تا دید خویش را ز خجالت به باد رفت
آیینه ای است زنگی شب را جبین صبح
آیین صبح و مشرب او روز روشن است
کافر اگر نیاورد ایمان به دین صبح
تا شد عیان گشادگی جبهه ات به خلق
در دور حسن روی تو مهر است کین صبح
بردار آستین بنما داغ خویش را
روشن شود جهان ز گل آتشین صبح
حرف درست گویمت ای دل ز طول عمر
از کوتهی نخورده شکست آستین صبح
چون شیشهٔ می است ظهور و بطون ما
نبود جدا ز هم دل صبح و جبین صبح
از فکر آبدار سعیدا چو آفتاب
گل ها شکفته از غزلم در زمین صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
زمین از اشک سرگردان من گرداب می گردد
زمان از ناله های زار من سیماب می گردد
مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده
که از گستاخیش در چشم شبنم آب می گردد
به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی
ز چشم ما نهان ناگشته آن هم خواب می گردد
مرا در فقر حاصل گشته اکسیر قناعت بس
که خاکستر به زیر پهلوم سنجاب می گردد
چسان مشاطه بربندد کمر یارب نمی داند
میانی را که از تشبیه مو بی تاب می گردد
مگر قصد شبیخونی سعیدا آسمان دارد
که امشب بر سر ویرانه ام مهتاب می گردد
زمان از ناله های زار من سیماب می گردد
مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده
که از گستاخیش در چشم شبنم آب می گردد
به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی
ز چشم ما نهان ناگشته آن هم خواب می گردد
مرا در فقر حاصل گشته اکسیر قناعت بس
که خاکستر به زیر پهلوم سنجاب می گردد
چسان مشاطه بربندد کمر یارب نمی داند
میانی را که از تشبیه مو بی تاب می گردد
مگر قصد شبیخونی سعیدا آسمان دارد
که امشب بر سر ویرانه ام مهتاب می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
که طرف از این فلک فتنه بار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نه خوی از جبههٔ آن دلبر مغرور می بارد
به چشم من ز روی آفتابش نور می بارد
ندارم در نظر گر بحر شور غم چرا دایم
ز چشم گوهرافشان من آب شور می بارد؟
نم تردامنی سرسبز خواهد کرد خاکم را
چه شد گر ابر رحمت بر سر مغفور می بارد
ز مستی تاک می پیچد به خود سر می کشد هر سو
که کیفیت مدام از دانهٔ انگور می بارد
اگرچه سنگ و چوب از هر طرف بر دار می آید
ولی از عشق، نصرت بر سر منصور می بارد
سعیدا روی خشکی تا ابد زخمم نمی بیند
که از هر چشمهٔ داغم نم ناصور می بارد
به چشم من ز روی آفتابش نور می بارد
ندارم در نظر گر بحر شور غم چرا دایم
ز چشم گوهرافشان من آب شور می بارد؟
نم تردامنی سرسبز خواهد کرد خاکم را
چه شد گر ابر رحمت بر سر مغفور می بارد
ز مستی تاک می پیچد به خود سر می کشد هر سو
که کیفیت مدام از دانهٔ انگور می بارد
اگرچه سنگ و چوب از هر طرف بر دار می آید
ولی از عشق، نصرت بر سر منصور می بارد
سعیدا روی خشکی تا ابد زخمم نمی بیند
که از هر چشمهٔ داغم نم ناصور می بارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد
جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد
نگهش هر دل آشفته که می برد از راه
می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد
سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا
کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟
سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم
سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد
هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد
می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد
در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند
که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد
خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید
هر که درد خودی داشت چه درمان می کرد
موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد
ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد
قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل
لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد
جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد
نگهش هر دل آشفته که می برد از راه
می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد
سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا
کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟
سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم
سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد
هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد
می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد
در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند
که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد
خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید
هر که درد خودی داشت چه درمان می کرد
موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد
ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد
قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل
لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
موج خیز گریهٔ ما چشم تر بار آورد
صندل پیشانی ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن
جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد نی ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نیستان نیست این نی کان شکر بار آورد
نخل عمرت را سعیدا پروری چون ز آبرو
بی نیازی این نهال از بحر و بر بار آورد
صندل پیشانی ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن
جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد نی ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نیستان نیست این نی کان شکر بار آورد
نخل عمرت را سعیدا پروری چون ز آبرو
بی نیازی این نهال از بحر و بر بار آورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
نی همین در نی از آن لب ناله حسرت می خورد
شکرستان ها از آن تبخاله حسرت می خورد
طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب
آرزو دارد جوان صد ساله حسرت می خورد
جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا
سرنگونش کرده و از لاله حسرت می خورد؟
بسکه چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه
خال پشت چشم بر دنباله حسرت می خورد
همچو عنبر گرچه سودایم سعیدا خاک شد
برده ام بویی کز آن دلاله حسرت می خورد
شکرستان ها از آن تبخاله حسرت می خورد
طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب
آرزو دارد جوان صد ساله حسرت می خورد
جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا
سرنگونش کرده و از لاله حسرت می خورد؟
بسکه چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه
خال پشت چشم بر دنباله حسرت می خورد
همچو عنبر گرچه سودایم سعیدا خاک شد
برده ام بویی کز آن دلاله حسرت می خورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
می تلخ و چمن پرگل، ساقی نمکین باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد
جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد
ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد
بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد
خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد
کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد
معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد
خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد
بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد
پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد
بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد
یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد
جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد
جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد
ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد
بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد
خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد
کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد
معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد
خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد
بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد
پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد
بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد
یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد
جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
پای بر نرگس نهادی چشم بلبل تازه شد
شاخ سنبل را شکستی خاطر گل تازه شد
آن قدر در راه فقر و نیستی کردیم صبر
تا قناعت سبز گردید و توکل تازه شد
شب سخن از پیچش آن زلف آمد در میان
خاطر مجروح ما را داغ کاکل تازه شد
با هلال عید اشارت کرد سوی جام می
عاشقان را زخم شمشیر تغافل تازه شد
دی جهان آرا و شهرآرا به یاد آمد مرا
دل سعیدا از خیال شهر کابل تازه شد
شاخ سنبل را شکستی خاطر گل تازه شد
آن قدر در راه فقر و نیستی کردیم صبر
تا قناعت سبز گردید و توکل تازه شد
شب سخن از پیچش آن زلف آمد در میان
خاطر مجروح ما را داغ کاکل تازه شد
با هلال عید اشارت کرد سوی جام می
عاشقان را زخم شمشیر تغافل تازه شد
دی جهان آرا و شهرآرا به یاد آمد مرا
دل سعیدا از خیال شهر کابل تازه شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دگر ساقی به بزم ما چنان مستانه می رقصد
که عاقل وجد می آرد از او دیوانه می رقصد
به جام باده هر دم دلنوازی ساز ای ساقی
که تا مستش کنی دیوانه استادانه می رقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز می آرند
که دام امروز در هر رهگذر با دانه می رقصد
به دور دیگران افلاک دوران دگر دارد
همین در دور ما دوران دون طفلانه می رقصد
فلک از چرخ کی افتد زمین از پای ننشیند
که در بزم جهان تا شیشه و پیمانه می رقصد
نمی دانم که آدم در نهاد خود چه سر دارد
که نه گردون سعیدا بر سر این دانه می رقصد
که عاقل وجد می آرد از او دیوانه می رقصد
به جام باده هر دم دلنوازی ساز ای ساقی
که تا مستش کنی دیوانه استادانه می رقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز می آرند
که دام امروز در هر رهگذر با دانه می رقصد
به دور دیگران افلاک دوران دگر دارد
همین در دور ما دوران دون طفلانه می رقصد
فلک از چرخ کی افتد زمین از پای ننشیند
که در بزم جهان تا شیشه و پیمانه می رقصد
نمی دانم که آدم در نهاد خود چه سر دارد
که نه گردون سعیدا بر سر این دانه می رقصد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
[تیر] ماهت فصل نوروزی کند
بوریاباف تو زردوزی کند
روز مهرت عالم آرا می شود
شب نجومت مشعل افروزی کند
گر بگیری دست هر گم گشته ای
گمرهان را او قلاوزی کند
گر سگی را بر در خود ره دهی
او ز یمن همتت یوزی کند
عشق را با عقل در یک دل مکن
شیر را روبه بدآموزی کند
درد می خواهد که پرسد خاطرم
داغ می خواهد که دلسوزی کند
ای سعیدا هر چه می خواهی از او
او ز خوان همتش روزی کند
بوریاباف تو زردوزی کند
روز مهرت عالم آرا می شود
شب نجومت مشعل افروزی کند
گر بگیری دست هر گم گشته ای
گمرهان را او قلاوزی کند
گر سگی را بر در خود ره دهی
او ز یمن همتت یوزی کند
عشق را با عقل در یک دل مکن
شیر را روبه بدآموزی کند
درد می خواهد که پرسد خاطرم
داغ می خواهد که دلسوزی کند
ای سعیدا هر چه می خواهی از او
او ز خوان همتش روزی کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
آن ماهوش که در همه جا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند