عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آن مونس غمگسار جان کو؟
و آن شاهد جان انس و جان کو؟
آن جان جهان کجاست آخر؟
و آن آرزوی همه جهان کو؟
حیران همه مانده‌ایم و واله
کان یار لطیف مهربان کو؟
با هم بودیم خوش، زمانی
آن عیش و خوشی و آن زمان کو؟
ای دل شده، دم مزن ز عشقش
گر عاشق صادقی نشان کو؟
گر باخبری ازو نشان چیست؟
ور بی‌خبری ز جان فغان کو؟
گر یافته‌ای ز عشق بویی
خون دل و چشم خون فشان کو؟
ور همچو من از فراق زاری
دل خسته و جان ناتوان کو؟
ای دل، منگر سوی عراقی
سرگشته مباش هم‌چنان کو
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوش‌الحان صبحگاه
خوش نغمه‌ای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعره‌ای است نعرهٔ مستان صبحگاه
وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمه‌ای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که می‌وزد ز گلستان صبحگاه
در خلد هرچه نسیه تو را وعده داده‌اند
نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه
جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه
باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
می‌سنج نقد خویش به میزان صبحگاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبحگاه
چون دانه‌ای، دل تو که چون جوز غم شده است
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته
عالمی در شور و شوری در جهان انداخته
عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته
آرزویت غلغلی در آسمان انداخته
چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته
چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته
روی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ
در دل بیچارگان شور و فغان انداخته
دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است
آرزویی در دل این ناتوان انداخته
چند باشد بی‌دلی در آرزوی روی تو؟
بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته
بی‌تو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟
چون نیاید باز تیر از کمان انداخته
مانده‌ام در چاه هجران، پای در دنبال مار
دست در کام نهنگ جان ستان انداخته
هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان
جذبه‌های دلربایی ریسمان انداخته؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
ای راحت روح هر شکسته
بخشای به لطف بر شکسته
بر جان من شکسته رحم آر
کاشکسته‌ترم ز هر شکسته
پیوسته ز غم شکسته بودم
این لحظه شدم بتر شکسته
ای بار غمت شکسته پشتم
تو رخ ز شکسته برشکسته
بر سنگ مزن تو سینهٔ ما
بی‌قدر شود گهر شکسته
ای تیر غمت رسیده بر دل
پیکان تو در جگر شکسته
بی لطف تو کی درست گردد؟
جانا دل من به سر شکسته
آمد به درت ندیده رویت
زان شد دل من مگر شکسته
در کوی تو جان سپرد دگر بار
آن مرغک بال و پر شکسته
دل بندهٔ توست در همه حال
گر غمزده است و گر شکسته
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
ای در میان جانم گنجی نهان نهاده
بس نکته‌های معنی اندر زبان نهاده
سر حکیم ما را در شوق لایزالی
در من یزید عشقش پیش دکان نهاده
در جلوه‌گاه معنی معشوق رخ نموده
در بارگاه صورت تختش عیان نهاده
از نیست هست کرده، از بهر جلوهٔ خود
وانگه نشان هستی بر بی‌نشان نهاده
روحی بدین لطیفی در چاه تن فگنده
سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده
خود کرده رهنمایی آدم به سوی گندم
ابلیس بهر تادیب اندر میان نهاده
خود کرده آنچه کرده، وانگه بدین بهانه
هر لحظه جرم و عصیان بر این و آن نهاده
بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان
اندر بهشت باقی امن و امان نهاده
کس را درین میانه چون و چرا نزیبد
هر کس نصیب او را هم غیب‌دان نهاده
عمری درین تفکر، از غایت تحیر
گوش دل عراقی بر آستان نهاده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
ای هر دهن ز یاد لبت پر عسل شده
در هر دهن خوشی لب تو مثل شده
آوازهٔ وصال تو کوس ابد زده
مشاطهٔ جمال تو لطف ازل شده
از نیم ذره پرتو خورشید روی تو
ارواح حال گشته و اجسام حل شده
جان‌ها ز راه حلق بر افکنده خویشتن
در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده
ترک رخت، که هندوک اوست آفتاب
آورده خط به خون من و در عمل شده
ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر
وز کافری زلف تو در دین خلل شده
بر تو چو من بدل نگزینم، روا مدار
آبی که من خورم ز تو با خون بدل شده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
در صومعه نگنجد رند شرابخانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند چو توبه، هر بت که می‌پرستید
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
تا تو در حسن و جمال افزوده‌ای
دل ز دست عالمی بربوده‌ای
در جهان این شور و غوغا از چه خاست؟
گر جمال خود به کس ننموده‌ای
گوی در میدان حسن افگنده‌ای
نیکوان را چاکری فرموده‌ای
پرده از چهره زمانی دور کن
کافتابی را به گل اندوده‌ای
چون نباشم من سگ درگاه تو؟
چون بدین نام خوشم بستوده‌ای
در جهان بیهوده می‌جستم تو را
خود تو در جان عراقی بوده‌ای
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
ای به تو زنده جسم و جان، مونس جان کیستی؟
شیفتهٔ تو انس و جان، انس روان کیستی؟
مهر ز من گسسته‌ای، با دگری نشسته‌ای
رنج ز من شکسته‌ای، راحت جان کیستی؟
چون ز من جدا نه‌ای، چیست که آشنا نه‌ای؟
یک دم از آن ما نه‌ای، آخر از آن کیستی؟
نز تو به من رسد اثر، نه به رخت کنم نظر
از تو دو کون بی‌خبر، پس تو عیان کیستی؟
صید دلم به دام تو، توسن چرخ رام تو
ای دو جهان غلام تو، جان و جهان کیستی؟
یافتمی به روز و شب از لب لعل تو رطب
هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی؟
بر سر کویت چون سگان هر سحری کنم فغان
هیچ نگویی: ای فلان، تو ز سگان کیستی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
ای عشق، کجا به من فتادی؟
وی درد، به من چه رو نهادی؟
ای هجر، به جان رسیدم از تو
بس زحمت و دردسر که دادی
از یار خودم جدا فکندی
آخر تو به من کجا فتادی؟
هرگز نکنم تو را فراموش
ای آنکه مرا همیشه یادی
خرم به غم تو چون نباشم؟
چون تو به غمم همیشه شادی
تا چند خوری، دلا، غم جان؟
با غم همه وقت در جهادی
بگذر ز سر جهان، عراقی
انگار نبودی و نزادی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
آمد به درت امیدواری
کو را به جز از تو نیست یاری
محنت‌زده‌ای، نیازمندی
خجلت‌زده‌ای، گناهکاری
از گفتهٔ خود سیاه‌رویی
وز کردهٔ خویش شرمساری
از یار جدا فتاده عمری
وز دوست بمانده روزگاری
بوده به درت چنان عزیزی
دور از تو چنین بمانده خواری
خرسند ز خاک درگه تو
بیچاره به بوی یا غباری
شاید ز در تو باز گردد؟
نومید، چنین امیدواری
زیبد که شود به کام دشمن
از دوستی تو دوستداری؟
بخشای ز لطف بر عراقی
کو ماند کنون و زینهاری
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری
شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری
چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی
جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری
چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان
بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری
به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری
در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود
که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری
ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟
تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری
اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل
نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری
مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی
که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری
به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن
ببین چون می‌زیی امروز، فردا آن چنان میری
اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید
و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری؟
بدو گر زنده‌ای، یابی ز مرگ آسایش کلی
و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری
عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل می‌باید
و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
چو برقع از رخ زیبای خود براندازی
بگو نظارگیان را صلای جانبازی
ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی
که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی
نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم:
رخ از نقاب برافگن، مرا براندازی
ز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان
که شمع روشنی آنگه دهد که بگدازی
عجب‌تر آنکه جهان را ز تو برون انداخت
به صد زبان و تو با وی هنوز دمسازی
ز نقش روی تو با هیچ کس نشان ندهد
زمان زمان ز رخت نقش دیگری آغاز
رخ تو راز همه عالم آشکارا کرد
بلی، عجب نبود ز آفتاب غمازی
ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن
که عاشقان تو چون می‌کنند جانبازی؟
به تیر غمزه چرا خسته می‌کنی دل‌ها؟
چو چارهٔ دل بیچارگان نمی‌سازی
دلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد
ز پای بوس تو بر گردنان سرافرازی
اگر تن است و اگر جان، فدای توست همه
به هیچ وجه مرا نیست با تو انبازی
بساز با من مسکین، که ساز بزم توام
ز پرده‌ساز نباشد غریب دمسازی
صدای صوت توام، گرچه زار می‌نالم
بدان خوشم که تو با ناله‌ام هم‌آوازی
از آن خوش است چو نی ناله‌ام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام به ننوازی
بهر چه می‌نگرم چون رخ تو می‌بینم
بگویم: از همه خوبان به حسن ممتازی
کمال حسن تو را چون نهایتی نبود
چگونه بر رخ زیبات برقع اندازی؟
همای عشق عراقی چو بال باز کند
کسی بدو نرسد از بلند پروازی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بی‌تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟
اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟
ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی
فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی
عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
الا قم، واغتنم یوم التلاقی
و در بالکاس وارفق بالرفاقی
بده جامی و بشکن توبهٔ من
خلاصم ده ازین زهد نفاقی
مشعشعة اذا اسکرت منها
فلا اضحوا الی یوم التلاقی
ازان باده که اول دادی، ای دوست
بده بار دگر، گر هست باقی
و ان لم یبق فی‌الدن الحمیا
تدارک بالرحیق من الحداقی
مرا باده مده، بوی خودم ده
که از بوی تو سرمستیم، ساقی
اما تسقی کئوس الوصل یوما
الی کم کاس هجران تساق
به وصلت شاد کن جانم، کزین بیش
ندارد طاقت هجران عراقی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
اندوهگنی چرا؟ عراقی
مانا که ز جفت خویش طاقی
غمگین مگر از فراق یاری؟
شوریده مگر ز اشتیاقی؟
خون خور، که درین سرای پر غم
با هجر همیشه هم وثاقی
یاران ز شراب وصل سر مست
مخمور تو از شراب ساقی
ناگشته دمی ز خویش فانی
خواهی که شوی به دوست باقی؟
جان کن، که نه لایق وصالی
خون بار، که در خور فراقی
چون در خور وصل نیست بودت
ای کاش نبودی، ای عراقی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
فمالی لم اطا سبع الطباقی
و لم اصعد علی اعلی المراقی
چرا خربندهٔ دجال باشم؟
چو کردم با مسیحا هم وثاقی
علی اعلی المعارج و المعالی
مطاء المجد اوحی کالتراق
به از هشتم بهشت آید مرا جای
ورای این رواق هفت طاقی
و انی لم اصرح باتحاد
ولکن ان فنیت اکون باق
مگو: من او و او من، نیک می‌دان
که او را خود نباشد جفت و طاقی
و کیف تبین فی ثیار بحر
قطیرات جرین من السواق
مکن فاش این سخن‌ها همچو حلاج
بیاویزندت از دار، ای عراقی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
آن جام طرب فزای ساقی
بنمود مرا لقای ساقی
در حال چو جام سجده بر دم
پیش رخ جان فزای ساقی
ننهاده هنوز چون پیاله
لب بر لب دلگشای ساقی
ترسم که کند خرابیی باز
چشم خوش دلربای ساقی
پیوسته چو جام در دل آتش
در سر هوس و هوای ساقی
با چشم پر آب چون قنینه
جان می‌دهم از برای ساقی
باشد چو پیاله غرقه در خون
چشمی که شد آشنای ساقی
عمری است که می‌زنم در دل
یعنی که در سرای ساقی
باشد که رسد به گوش جانم
از میکده مرحبای ساقی
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
کو صیقل غم زدای ساقی؟
تا بستاند مرا ز من باز
این است خود اقتضای ساقی
باشد که شود دل عراقی
چون جام جهان نمای ساقی