عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر
بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خون‌نگر
هست از پری رخساره‌ای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می
این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
باغی است طاووس رخش ماری است افسون‌گر در او
شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیده‌ای بازار عشق اکنون نگر
دل کشته‌ام در پای تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر
من عاشق و او بی‌خبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر
در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم
ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم
برای بوی وصال تو بندهٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم
هر می که دیده ریخت به پالونهٔ مژه
یاد خیال انس رسان تو می‌خورم
گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است
درد فراق ناگذران تو می‌خورم
ای ساقی فراق گرانی همی برم
نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم
طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری
جان آن توست من غم از آن تو می‌خورم
هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم
زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم
گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو
کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم
رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی
حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم
بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد
هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم
مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین
پس ذم کنی مرا که غمان تو می‌خورم
من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات
وانگه چو نای دم ز دهان تو می‌خورم
کافور دان شود ز دم سرد من فلک
از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم
بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است
من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم
خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز
از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
به کوی عشق تو جان در میان راه نهم
کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم
گرم به شحنگی عاشقان فرود اری
خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم
گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند
نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم
به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود
هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم
به آسمان شکنی آه من میان دری است
مراد آه توئی در کنار آه نهم
اگر به خدمت دست تو دررسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم
به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند
منم که سر به خط آن خط سیاه نهم
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده‌ام
زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده‌ام
دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست
مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیده‌ام
بی‌میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان
لابه‌ها بنموده‌ام لبیک‌ها بشنیده‌ام
گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو
هم به دست اشک در پای غمش پاشیده‌ام
از نحیفی همچو تار رشته‌ام در عقد او
لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیده‌ام
گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت
من به دندان محنت او را به جان بخریده‌ام
او مرا بی‌زحمت من دوست دارد زین قبل
دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده‌ام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم
بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم
گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت
خود دست به خون من، هم تر نکنی دانم
گه‌گه زنی از شوخی حلقهٔ در خاقانی
خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم
هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم
گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم
به خاک پای او کامید خاک پای او دارم
ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد
من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم
اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو
دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم
بن هر موی را گر باز پرسی تا چه سر دارد
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم
به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی
که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم
که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم
اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم
خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
به صفت، عاشق جمال توایم
به خبر، فتنهٔ خیال توایم
خام پندار سوخته جگران
در هوس پختن وصال توایم
چه عجب گر ز وصل محرومیم
ما کجا محرم جمال توایم
غرقهٔ عشق و تشنهٔ وصلیم
که آرزومند زلف و خال توایم
رد مکن خشک جان من بپذیر
که برآورد خشک سال توایم
جای تو در دل شکستهٔ ماست
که تو ریحان و ما سفال توایم
از پی خدمت پدید آئیم
که تو عیدی و ما هلال توایم
به سلامیت درد سر ندهیم
زان که ترسنده از ملال توایم
همه تن چشم و سوی تو نگران
کعبتین‌وار دستمال توایم
گفت خاقانی ارچه هیچ کسیم
خاری از گلبن کمال توایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم
پایم به سر گنج است از مار نیندیشم
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم کز نار نیندیشم
جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند
او را به جوی زین غم غم‌خوار نیندیشم
گر زان رخ گندم‌گون اندک نظری یابم
زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم
خاکی دل من خون شد ور خون من اندیشد
اندیشم از آزارش ز آزار نیندیشم
گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش
تشریف سر دندان هر بار نیندیشم
ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم
هم پیش‌کشی دانم بازار نیندیشم
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم
گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی
بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم
همچو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان آمدم
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم
کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت
سایه بر در ماند چون من در شبستان آمدم
آتش رخسار او دیدم سپند او شدم
بی‌من از من نعره سر برزد پشیمان آمدم
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم
سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا
خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم
دوست جام می کشید و جرعه‌ها بر من فشاند
خاک او بودم سزای جرعه‌ها زان آمدم
از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغاکی برم چون خاص سلطان آمدم
شام‌گه زین سرنه عاشق، کستان بوسی شدم
صبح‌دم زان سر نه خاقانی، که خاقان آمدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
تو را در دوستی رائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
چو راز اندر دلت جائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
تمنا می‌کنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
که چون تو مجلس آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری
کنارم کم ز دریائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
اگر تو سرو بالائی تو را من دوست می‌دارم
که چون تو سرو بالائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می‌نالم
که زحمت را محابائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیب‌آسا
چو او گل گلشن آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
در این میدان جانبازان اگر انصاف می‌خواهی
چو خاقانیت شیدائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنت‌ها نیاساید ز من
ای خیال یار در خورد آمدی
بی‌تو دانی هیچ نگشاید ز من
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
ای قرصهٔ آفتاب پیش من
بگشای زبان، قصد آن مه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزهٔ جان مرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشق و دل داده
جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خاقانی دراز شد قصه
جان خواهد یار قصه کوته کن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن
گر پای سگ کویش بر دیدهٔ ما آید
زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
در عشوهٔ وصل او عمری به کران آرم
گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن
در راه وفای او شد شیفته خاقانی
هر روز قفای نو از دست زمان خوردن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمی‌دانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما هم‌زرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بی‌خودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبله‌ش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار می‌کرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چه کرده‌ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو
مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو
مکن خراب سینه‌ام، که من نه مرد کینه‌ام
ز مهر تو بری نه‌ام، به جان کشم جفای تو
مرا دلی است پر زخون ببند زلف تو درون
پناه می‌برم کنون به لعل جان‌فزای تو
مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دل‌گشای تو
رخ و سرشک من نگر که کرده‌ای چو سیم و زر
تبارک الله ای پسر قوی است کیمیای تو
نه افضلم تو خوانده‌ای، به بزم خود نشانده‌ای
کنون ز پیش رانده‌ای، تو دانی و خدای تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته
گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت
ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته
زیر فلک نیست جنس و گر هست
هست به نوعی ز دهر نام شکسته
گویی کی بینم من آسیای فلک را
آب زده، سنگ سوده، بام شکسته
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
رو که شد اهل سخن تمام شکسته
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
شوریده کرد ما را عشق پری جمالی
هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی
با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم ازو سؤالی
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بی‌جمالت روزی بود چو سالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده‌ای به رنگی بیند ازو خیالی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داندآفریدن سبحانه تعالی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
راندی به گوش اول صد فصل دل‌فریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
آن لابه‌های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یک‌سر همه زبانی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
از خون من فرستی هردم نوالهٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی
هستم بر آنکه خود را بی‌تو ز خود برآرم
هرچند می‌سگالم تو نیز هم برآنی
خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهٔ جهانی