عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
کدام لب که ازو بوی جان نمی‌آید؟
کدام دل که درو آن نشان نمی‌آید؟
مثال اشتر هر ذره‌یی چه می‌خاید؟
اگر نواله از آن شهره خوان نمی‌آید
سگان طمع چپ و راست از چه می‌پویند؟
چو بوی قلیه ازان دیگدان نمی‌آید
چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان؟
اگر ز غیب به دل‌ها سنان نمی‌آید
هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند؟
به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی‌آید
برون گوش دو صد نعره جان همی‌شنود
تو هوش دار چنین گر چنان نمی‌آید
درین جهان کهن جان نو چرا روید؟
چو هر دمی مددی زان جهان نمی‌آید
به دست خویش تو در چشم می‌فشانی خاک
نه آن که صورت نو نو عیان نمی‌آید
شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین
قرین بسی‌ست که صاحب قران نمی‌آید
دهان و دست به آب وفا که می‌شوید؟
که دم دمش می جان در دهان نمی‌آید
دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد
که صد سلامش از آن باغبان نمی‌آید
ورای عشق هزاران هزار ایوان هست
ز عزت و عظمت در گمان نمی‌آید
به هر دمی ز درونت ستاره‌یی تابد
که هین مگو کاثری ز آسمان نمی‌آید
دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش
به صورتی که تو را در زبان نمی‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
درین قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
برو گشته ترسان برو گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
به جز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق؟
عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کرده‌ست این عشق با تو؟
که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیده‌یی کان بلایی ندارد؟
خمش کن نثار است بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
دل من که باشد که تو را نباشد؟
تن من که باشد که فنا نباشد؟
فلکش گرفتم چو مهش گرفتم
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد؟
به درون جنت به میان نعمت
چه شکنجه باشد چو لقا نباشد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه کند جفاها که وفا نباشد؟
چو خطا تو گیری به عتاب کردن
چه کند دل و جان که خطا نباشد؟
دو هزار دفتر چو به درس گویم
نه فسرده باشم چو صفا نباشد؟
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
تو به فقر اگر چه که برهنه گردی
چه غم است مه را که قبا نباشد؟
چه عجب که جاهل ز دل است غافل
ملکی و شاهی همه را نباشد
همه مجرمان را کرمش بخواند
چو به توبه آیند و دغا نباشد
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا که چیزی چو خدا نباشد
چه کنی سری را که فنا بکوبد؟
چه کنی زری را که تو را نباشد؟
همه روز گویی چو گل است یارم
چه کنی گلی را که بقا نباشد؟
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
چه خوش است شب‌ها ز مهی که آن مه
همه روی باشد که قفا نباشد
چه خوش است شاهی که غلام او شد
چه خوش است یاری که جدا نباشد
تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
که حدیث دل را من و ما نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
گفتم که ای جان خود جان چه باشد؟
ای درد و درمان درمان چه باشد؟
خواهم که سازم صد جان و دل را
پیش تو قربان قربان چه باشد؟
ای نور رویت ای بوی کویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد؟
گفتی گزیدی بر ما دکانی
بر بی‌گناهی بهتان چه باشد؟
اقبال پیشت سجده کنان است
ای بخت خندان خندان چه باشد؟
بگشای ای جان در بر ضعیفان
بر رغم دربان دربان چه باشد؟
فرمود صوفی که آن نداری
باری بپرسش که آن چه باشد؟
با حسن رویت احسان که جوید؟
خود پیش حسنت احسان چه باشد؟
تو شیری و ما انبان حیله
در پیش شیران انبان چه باشد؟
بردار پرده از پیش دیده
کوری شیطان شیطان چه باشد؟
بس خلق هستند کز دوست مستند
هرگز ندانند که نان چه باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمع‌ها می‌زنند خورشیدند
تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهید تو را سعید کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهن‌هاش را جدید کنند
رغم آن حاسدان که می‌خواهند
تا قریب تو را بعید کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مرید کنند
کیمیای سعادت همه‌اند
در همه فعل خود پدید کنند
کیمیایی کنند هم افلاک
لیک در مدتی مدید کنند
وان هم از ماه غیب دزدیدند
که گهی پاک و گه پلید کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بی‌ز ترکیب‌ها وحید کنند
بس کن این و سر تنور ببند
تا که نان‌هات را ثرید کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی‌عاشقی مدان به حساب
کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که می‌رود بی‌عشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه‌اندر وطن تو را سبکی‌ست
ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود
فقر کز وی تو ننگ می‌داری
آن جهان افتخار خواهد بود
تلخی صبر اگر گلوگیر است
عاقبت خوش گوار خواهد بود
چون رهد شیر روح ازین صندوق
اندر آن مرغزار خواهد بود
چون ازین لاشه خر فرود آید
شاه دل شهسوار خواهد بود
دامن جهد و جد را بگشا
کز فلک زر نثار خواهد بود
تو نهان بودی و شدی پیدا
هر نهان آشکار خواهد بود
هر که خود را نکرد خوار امروز
همچو فرعون خوار خواهد بود
هر که چون گل ز آتش آب نشد
اندر آتش چو خار خواهد بود
چون شکار خدا نشد نمرود
پشه‌یی را شکار خواهد بود
هر که از نقد وقت بست نظر
سخره انتظار خواهد بود
هر که را اختیار کردش عشق
مست و بی‌اختیار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که را مهر و مهر این دم نیست
اشتری بی‌مهار خواهد بود
در سر هر که چشم عبرت نیست
خوار و بی‌اعتبار خواهد بود
بس کن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
شمس تبریز چون قرار گرفت
دل ازو بی‌قرار خواهد بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
شعر من نان مصر را ماند
شب بر او بگذرد نتانی خورد
آن زمانش بخور که تازه بود
پیش از آن که برو نشیند گرد
گرمسیر ضمیر جای وی است
می بمیرد درین جهان از برد
همچو ماهی دمی به خشک طپید
ساعتی دیگرش ببینی سرد
ور خوری بر خیال تازگی اش
بس خیالات نقش باید کرد
آنچه نوشی خیال تو باشد
نبود گفتن کهن ای مرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
هر که در ذوق عشق دنگ آمد
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد
نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیری که چون پلنگ آمد
شیشه عشق را فراغت‌ها‌ست
گر بر او صد هزار سنگ آمد
نام و ناموس کی شود مانع؟
چون که آن دلربای شنگ آمد
صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان عشق تنگ آمد
قیصر روم عشق غالب باد
گر کسل چون سپاه زنگ آمد
زهره بر چنگ این نوا می‌زد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد
شمس تبریز هر که بی‌تو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
هر که بهر تو انتظار کند
بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند
انتظار ادیم بهر سهیل
اندرو صد هزار کار کند
آهنی کانتظار صیقل کرد
روی را صاف و بی‌غبار کند
زانتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند
انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش عذار کند
انتظار حبوب زیر زمین
هر یکی دانه را هزار کند
آسیا آب را چو منتظر است
سنگ را چست و بی‌قرار کند
انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند
انتظار نثار بحر کرم
سینه را درج در چو نار کند
شیره را انتظار در دل خم
بهر مغز شهان عقار کند
بی‌کنار است فضل منتظرش
رانده را لایق کنار کند
تا قیامت تمام هم نشود
شرح آن کانتظار یار کند
ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
هر که را ذوق دین پدید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید؟
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگوسار یک نبیذ آید؟
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود ازین خرید آید
نه ازان حالتی‌ست ای عاقل
که درو عقل کس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر همه عقل‌ها کلید آید
گر درآیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
بنده گر پاک وگر پلید آید
هر که رو آورد بدین دریا
گر یزید است بایزید آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
صبر با عشق بس نمی‌آید
عقل فریادرس نمی‌آید
بی‌خودی خوش ولایتی‌ست ولی
زیر فرمان کس نمی‌آید
کاروان حیات می‌گذرد
هیچ بانگ جرس نمی‌آید
بوی گلشن به گل همی‌خواند
خود تو را این هوس نمی‌آید
زان که در باطن تو خوش نفسی‌ست
از گزاف این نفس نمی‌آید
بی‌خدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمی‌آید
هر دمی تخم نیکوی می‌کار
تا نکاری عدس نمی‌آید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمی‌آید؟
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمی‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
من بسازم ولیک کی شاید
زاغ با طوطیان شکر خاید؟
هر یکی را ولایت است جدا
کژ با راست راست کی آید؟
گر چه طوطی خود از شکر زنده است
زاغ را می چمین خر باید
عشق در خویش بین کجا گنجد؟
ماده گرگ شیر نر زاید؟
بگریز از کسی که عاشق نیست
زان ز گرگین تو را گر افزاید
ور شوی کوفته به هاون عشق
 دان که او سرمه ایت می‌ساید
رو بکن تو خراب خانه از آنک
شمس تبریز مست می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زان که جان محدث است و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مقناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و درو پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاص‌ها ازو برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
زان ازلی نور که پرورده‌اند
در تو زیادت نظری کرده‌اند
خوش بنگر در همه خورشیدوار
تا بگذارند که افسرده‌اند
سوی درختان نگر ای نوبهار
کز دی دیوانه بپژمرده‌اند
لب بگشا هیکل عیسی بخوان
کز دم دجال جفا مرده‌اند
بشکن امروز خمار همه
کز می تو چاشنی‌یی برده‌اند
درده تریاق حیات ابد
کین همگان زهر فنا خورده‌اند
همچو سحر پرده شب را بدر
کاین همه محجوب دو صد پرده‌اند
بس کن و خاموش مشو صدزبان
چون که یکی گوش نیاورده‌اند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری‌ست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی می‌شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
پیرهن یوسف و بو می‌رسد
در پی این هر دو خود او می‌رسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو می‌رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو می‌رسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو می‌رسد
آب حیات است ورای ضمیر
جوی بکن کاب به جو می‌رسد
آب بزن بر حسد آتشین
باد درین خاک ازو می‌رسد
عشق و خرد خانه درون جنگی‌اند
عربده هر لحظه به کو می‌رسد
هر چه دهد عاشق از رخت و پخت
عاقبت آن جمله بدو می‌رسد
گر چه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو می‌رسد؟
مایده‌یی خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو می‌رسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
شاخ گلی، باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
باد چو جبریل و تو چون مریمی
عیسی گلروی از این هر دو زاد
رقص شما هر دو کلید بقاست
رحمت بسیار بر این رقص باد
تختگه نسل شما شد دماغ
تخت بود جایگه کیقباد
میوه هر شاخ به معده رود
زانک برستست ز کون و فساد
نعمت ما چو ز مکون بود
خلط نگردد بخور و ارتقاد
روزی هر قوم ز باغ دگر
خوان بزرگست تو را، ای جواد
قسمت بختست، برو بخت جو
بخت به از رخت بود، المراد
بس که نسیمی به دل اندردمید
زان مدد نور که آرد ولاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد، عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی، آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند، زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
هم صفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت الامر، گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو، پریشان شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی، به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست، مگر پوست مرد
مغز نمیرد، مگرش دوست برد
پوست بهل، دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
نوبت آدم گذشت، نوبت مرغان رسید
طبل قیامت زدند، خیز که فرمان رسید
انت لطیف الفعال، انت لذیذ المقال
انت جمال الکمال، زدت فهل من مزید؟
از پس دور قمر، دولت بگشاد در
دلق برون کن ز سر، خلعت سلطان رسید
جاء اوان السرور، زال زمان الفتور
لیس لدنیا غرور، یا سندی لا تحید
دیو و پری داشت تخت، ظلم از آن بود سخت
دیو رها کرد رخت، چتر سلیمان رسید
هل طرب یا غلام؟ فاملا کاس المدام
انت بدار السلام ساکن قصر مشید
عشق چه خوش حاکمیست، ظالم و بی‌قول نیست
حاجت لاحول نیست، دیو مسلمان رسید
یا لمع المشرق، مثلک لم یخلق
خذ بیدی، ارتقی نحوک انت المجید
عاشق از دست شد، نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد، سوی گلستان رسید
پرده برانداخت حور، جمله جهان همچو طور
زیر و زبر بست نور، موسی عمران رسید
هر چه خیال نکوست، عشق هیولای اوست
صورت از رشک حق، پرده گر جان رسید
هست تنت چون غبار، بر سر بادی سوار
چونک جدا گشت باد، خاک به ماچان رسید
اعلم ان الغبار، مرتفع بالریاح
مثل هوی اختفی، وسط صیاح شدید
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید