عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۳
حالیست عجب با توام ای طیره حور
بی تو دل و دیده را نه روح است و نه نور
ای منزل تو دل و دل از هجر تو ریش
ای جای تو چشم و چشم از روی تو دور
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
شبی گریم شبی نالم ز هجرت داد از این شبها
به شبهای غمت در مانده‌ام فریاد از این شبها
بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن
مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بی‌تو
بسر بردم غمین زان روزها ناشاد از این شبها
چنین کز دوریت هر شب در آب و آتشم دانم
که خاک هستیم آخر رود بر باد از این شبها
چنین شبها که من دارم نه بیند روز خوش دیگر
بعمر خود کند گر تیره روزی یاد از این شبها
به اشک و آه چندم شمع سان هر شب سحر گردد
نسیم مرگ کوتا سازدم آزاد از این شبها
ز بخت تیره مشتاق آن درازی هر شبم دارد
که نبود از پیش امید روزی داد از این شبها
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از تنگی دل نیست بلب ره نفسم را
یا رب کند آگاه که فریاد رسم را
در وصلم و از هجر بود ناله زارم
آویخته صیاد بگلبن قفسم را
نالم زپی ناقه‌اش اکنون که ندیده است
خاموش نشیننده محمل جرسم را
درمانده خاشاک تنم کو مدد اشک
شاید که بسیلاب دهد مشت خسم را
از من حذر ای آینه‌رو چند که چون صبح
از پاکی دل نیست غباری نفسم را
آن یکه سوارم که بمیدان محبت
عشق از ازل آورده به جولان فرسم را
مشتاق من و ناله که جز ناله کسی نیست
کز بی‌کسی من کند آگاه کسم را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفتی شویم کی من از او او ز من جدا
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم
رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا
نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم
هجران گل جدا و فراق چمن جدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب
تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است
مجو ز دیده غواص خواب در ته آب
نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است
که ماهیم من و میجویم آب در ته آب
غریق وصلم و سوزم ز هجر آه که من
ز داغ دوری آبم کباب در ته آب
بریز اشک ز خوناب دیده مژگانم
بود چه پنجه مرجان خضاب در ته آب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گفتی او راست وفاپیشه بلی گر می‌بود
اندکی ایدل ازین حال تو بهتر می‌بود
با من اکنون که بمهر است مرا حال این است
وه چه میکردم اگر یار ستمگر می‌بود
گفتی ار چاره هجران‌طلبی باش صبور
چاره صبر است بلی کاش میسر می‌بود
چاره هجر که آنهم نکند می‌کردم
غیر مردن اگرم چاره دیگر می‌بود
میگذشت آه چه بر جان خلایق مشتاق
روز حشر ار به شب هجر برابر می‌بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
کسیکه دور شدت چون ز آستان میرد
به آنکه بر درت از جور پاسبان میرد
شهید میرد اسیر قفس چه رشک برد
بطایری که چو میرد در آشیان میرد
کسیکه زنده عشقست جاودان باقیست
وگرنه دارد اگر صدهزار جان میرد
زبس بمرغ چمن هجر گل بود دشوار
بهار ناشده آن به که در خزان میرد
اجل نمیکشدش خسته تو بیماریست
که جان دهد چو بدست تو جان‌ستان میرد
مبر ز عاشق و منشین به ابوالهوس نه رواست
ز هجر و وصل تو این زنده ماند آن میرد
نهان بکنج غمت بی‌تو داد جان مشتاق
چو آن غریب که در گوشه نهان میرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خوش آنکه مرا وصل تن سیمنتی بود
در دستم ازین باغچه سیب ذقنی بود
بودم به گلی خوش دل و چون مرغ اسیرم
نه حسرت باغی نه هوای چمنی بود
میگشت دلم شب همه شب گرد چراغی
سرگشته نه پروانه هر انجمنی بود
آگاه نبودم ز شب تیره عشاق
در گوش دلم قصه هجران سخنی بود
کی داشت دلم حسرت یکبوسه که چون خال
این گوشه‌نشین ساکن کنج دهنی بود
نی‌نی غلطم این همه مشتاق فسانه است
کی دامن وصلی بکف همچو منی بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بغربت یوسف من من بزندان وطن مانده
پسر گم کرده‌ای در گوشه بیت‌الحزن مانده
حلالش باد با یاران غربت عشرت ارگاهی
کسی آید بیاد او را که بیکس در وطن مانده
چه سازم گرنه از خود دور ازو قالب تهی سازم
چه کار آید مرا این زندگی جان رفته تن مانده
نخواهم دور از آن گل زیست امروز است یا فردا
که خالی آشیان عندلیبی در چمن مانده
بتیغ فرقتم کشت و نیامد بر سر خاکم
غباری در دلش گویا از این خونین کفن مانده
کسی کز فرقت شیرین لبی جان داده میداند
چه تلخی تا قیامت در مذاق کوهکن مانده
خمار حسرت آرد باده ته شیشه مستان‌را
برنجم دور از آن زین نیم‌جانی در بدن مانده
زبان خامه فرسود و هنوزم از غم هجران
بدل صد گفتگو مشتاق و بر لب صد سخن مانده
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۱۰
ذوق عشقت کاشکی جانا نمی دیدی دلم
یا تن کاهیده من تاب هجران داشتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بی تو دوشم در درازی از شب یلدا گذشت
آفتاب امروز چون برق از سرای ما گذشت
نیش خاری نیست کز خون شکاری سرخ نیست
آفتی بود این شکارافکن کزین صحرا گذشت
شوکت حسنش کسی را رخصت آهی نداد
گرچه هر سو دادخواهی بود، او تنها گذشت
جلوه اش ننمود از بس محو رفتارش شدم
ناله ام نشنید از بس گرم استغنا گذشت
خواستی آشفتگی دستار بردن از سرش
بس که سرمست و به خود مغرور و بی پروا گذشت
با پریشانان چه گویم، صولت هجرش چه کرد
باد یأسی آمد و بر دفتردل ها گذشت
باز امشب با سگ کویش «نظیری » همرهست
شوکتی دیدم که پنداری جم و دارا گذشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
لخت دل بر جیب و جیبم بر کنار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
می روم جایی که غم آنجا ز دل ها می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
هوس پروانه است اما به گرد دود می گردد
نظر خوبست اما دل غبارآلود می گردد
ز کاوش های مژگان تو پرخون دیده یی دارم
که گر شویم به آب بحر خون آلود می گردد
دلم را کرده ذوقت خوش دگر نگذارم از دستش
دهد تا باز ذوقی دست غم فرسود می گردد
تو گر برهم زنی سودای دل، نازی زیان داری
مرا سرمایه دنیا و دین نابود می گردد
درین مدت غم هجران عبث بر خود پسندیدم
ندانستم که از مرگم دلت خشنود می گردد
کس این بی اعتدالی های حسنت را کجا گوید
که عاشق پیشت از مهر و وفا مردود می گردد
به شفقت گاه گاهی سوی خود می خوان «نظیری » را
جدایی دیده از وصلت تسلی زود می گردد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دلم از ناله خوش گردید امید اثر باشد
بسی آسود شستم این خدنگم کارگر باشد
اگر دزدیده دیدن ها نباشد بهر پاس دل
محبت از تغافل های بیجا در خطر باشد
دلم تا خو به آسایش نگیرد روز خرسندی
به خاطر شیوه یی آید که آن جانسوزتر باشد
ز هجران روز ما دارد غبار عالمی بر دل
نباشد در شب ما روشنی گر صد سحر باشد
نگویم جرم ادراکست، شرم غمزه را نازم
که صدره کشته ام دید و ز حالم بی خبر باشد
مکن دورم، که بس دشوار باشد بال افشاندن
اسیری را که گردی زین حرم بر بال و پر باشد
«نظیری » شاد هم باشی که خدمتکار دیرینی
کدامت قدر و قیمت پیش او؟ خاکت بسر باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
شاهدی بر سر این کوچه پدیدار شده
هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
بس غریبان نگری بی دل و بی یار شده
بس کند غارت هندو و مسلمان زلفش
بر سر کوش به هم سبحه و زنار شده
آشیان همه مرغان چمن ویران کرد
که به شب نرگسش از زمزمه بیدار شده
ماه کنعان سفری کرد که بازاری دید
یوسف ماست که راهش همه بازار شده
صد حسین از لب او شربت کامی نچشید
بر سر کویش ازین عربده بسیار شده
هر که را جان و دلی هست کند در کارش
زود بینی دو جهان بر سر این کار شده
هجر و مخموری همسایه «نظیری » سهل است
بخت آن مست که در میکده هشیار شده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
دلم گداخته غم وز تنم توان رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته
ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته
کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته
چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته
ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته
ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته
درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
جدا ز لعل تو هر جام لعل گون که کشیدم
گذر نکرده ز لب خون شد و ز دیده چکیدم
نشان هنوز ز ابرو نبود و نام مژگان
که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم
نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن
تطاولی که من از روزگار هجر تو دیدم
گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق
به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم
بزد به تیغ به فتراک بر نبست و عنان داد
به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم
نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی
هلاک شادی تیغت بده به قتل نویدم
علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه
چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم
گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان
ز دیده خون دل است اینکه بر کنارم چکیدم
بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد
به ساعتی که ز کوی تو آورند شهیدم
در انتظار به راه صبا به بوی وصالت
به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم
به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران
غبار گشتم و بر طرف دامنی نرسیدم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
به جانان درد دل ناگفته ماند ای نطق تقریری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری