عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عاشق چو گفتیش که برو زود می رود
نازم به خواجگی غضب آلود می رود
امشب به بزم دوست کسی نام ما نبرد
گویی سخن ز طالع مسعود می رود
از نامه ام مرنج که آخر شده ست کار
شمع خموشم و ز سرم دود می رود
شادم به بزم وعظ که رامش اگر چه نیست
باری حدیث چنگ و نی و عود می رود
فردوس جوی عمر به وسواس داده را
سرمایه نیز در هوس سود می رود
نخوت نگر که می خلد اندر دلش ز رشک
حرفی که در پرستش معبود می ود
ما هم به لاغ و لابه تسلی شویم کاش
نادان ز بزم دوست چه خشنود می رود
رشک وفا نگر که به دعویگه رضا
هر کس چگونه در پی مقصود می رود
فرزند زیر تیغ پدر می نهد گلو
گر خود پدر در آتش نمرود می رود
غالب خوش ست فرصت موهوم و فکر عیش
تاری که نیست در سر این پود می رود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل نه تنها ز فراق تو فغان ساز دهد
رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز
زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
خاک خون باد که در معرض آثار وجود
زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
داغم از پرورش چرخ که در بزم امید
سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد
شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد
های پرکاری ساقی که به ارباب نظر
می به اندازه و پیمانه به انداز دهد
طره ات مشک به دامان نسیم افشاند
جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد
سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ
کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد
ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست
هان صلایی که مرا حوصله آز دهد
من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر
هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد
پرده داران به نی و ساز فشارش دادند
ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد
هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد
یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد
چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش
که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
غم چو به هم درافگند رو که مراد می دهد
دانه ذخیره می کند کاه به باد می دهد
آخر منزل نخست خوی تو راه می زند
اول منزل دگر بوی تو زاد می دهد
ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست
نازش غم که هم ز تست خاطر شاد می دهد
شوخی دلگشا تنت برگ نبات می نهد
سختی بی وفا دلت رزق جماد می دهد
مست عطای خود کند ساقی ما نه مست می
داده ز یاد می برد بس که زیاد می دهد
دوست ز رفته بگذرد لیک غبار ما هنوز
در رهش از فزونسری مالش باد می دهد
آنچه به من نبشته ای نیست ز نامه بر نهان
شوخی نامه در کفش نامه گشاد می دهد
می دهیم به خلد جا رحم کجاست ای خدا
آب و هوای این فضا کوی که یاد می دهد؟
خو به جفا گرفته را تازه کند خراش دل
ور نه بهانه جوی من چیست که داد می دهد؟
توسن کلک غالبا مصرع فیضی ش عنانست
«صبح چو ترک مست من شیشه گشاد می دهد»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
داغم از پرده دل رو به قفا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بی دوست ز بس خاک فشاندیم به سر بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
از مهر جهانتاب امید نظرم نیست
این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر
اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
هر برق که نظاره گدازست نهادش
بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
سرمست می لذت دردم به خرام آر
وین شیشه دل بشکن و در رهگذرم ریز
هر خون که عبث گرم شود در دلم افگن
هر برق که بی صرفه جهد بر اثرم ریز
هر جا نم آبی ست به مژگان ترم بخش
از قلزم و جیحون کف خاکی به سرم ریز
از شیشه گر آیین نتوان بست شبم را
باری گل پیمانه به جیب سحرم ریز
گیرم که به افشاندن الماس نیرزم
مشتی نمک سوده به زخم جگرم ریز
این سوز طبیعی نگدازد نفسم را
صد شعله بیفشار و به مغز شررم ریز
مسکین خبر از لذت آزار ندارد
خارم کن و در رهگذر چاره گرم ریز
وجهی که به پامزد توان داد ندارم
آبم کن و اندر قدم نامه برم ریز
دارم سر هم طرحی غالب چه جنونست؟
یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس حال اسیری که در خم هوسش
به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش
به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد
چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش
صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست
که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش
ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر
مگر ز رشته طول امل کنم مرسش
ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم
غبار قافله عمر و ناله جرسش
مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد
فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش
جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید
فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش
خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد
که در گمان نسگالم امیدگاه کسش
بهار پیشه جوانی که غالبش نامند
کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش
دیده بر خواب پریشان زد جهان نامیدمش
وهم خاکی ریخت در چشمم بیابان دیدمش
قطره ای بگداخت بحر بیکران نامیدمش
باغ دامن زد بر آتش نوبهاران خواندمش
داغ گشت آن شعله از مستی خزان نامیدمش
قطره خونی گره گردید دل دانستمش
موج زهرابی به طوفان زد زبان نامیدمش
غربتم ناسازگار آمد وطن فهمیدمش
کرد تنگی حلقه دام آشیان نامیدمش
بود در پهلو به تمکینی که دل می گفتمش
رفت از شوخی به آیینی که جان نامیدمش
هر چه از جان کاست در مستی به سود افزودمش
هر چه با من ماند از هستی زیان نامیدمش
تا ز من بگسست عمری خوشدلش پنداشتم
چون به من پیوست لختی بدگمان نامیدمش
او به فکر کشتن من بود آه از من که من
لاابالی خواندمش نامهربان نامیدمش
تا نهم بر وی سپاس خدمتی از خویشتن
بود صاحبخانه اما میهمان نامیدمش
دل زبان را رازدان آشنایی ها نخواست
گاه بهمان گفتمش، گاهی فلان نامیدمش
هم نگه جان میستاند هم تغافل می کشد
آن دم شمشیر و این پشت کمان نامیدمش
در سلوک از هر چه پیش آمد گذشتن داشتم
کعبه دیدم نقش پای رهروان نامیدمش
بر امید شیوه صبر آزمایی زیستم
تو بریدی از من و من امتحان نامیدمش
بود غالب عندلیبی از گلستان عجم
من ز غفلت طوطی هندوستان نامیدمش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست
از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی
به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم
به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟
بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟
چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا
ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟
نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست
بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟
به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم
از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟
تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم
مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟
به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس
«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
به خون تپم به سر رهگذر دروغ دروغ
نشان دهم به رهت صد خطر دروغ دروغ
مرو به گفت بدآموز و بیمناک مباش
من و ز ناله تلاش اثر دروغ دروغ
فریب وعده بوس و کنار یعنی چه؟
دهن دروغ دروغ و کمر دروغ دروغ
طراوت شکن جیب و آستینت کو
ز نامه دم مزن ای نامه بر دروغ دروغ
من و به ذوق قدم ترک سر درست درست
تو و ز مهر به خاکم گذر دروغ دروغ
تو و ز بیکسییم این همه شگفت شگفت
من و به بندگیت این قدر دروغ دروغ
اگر به مهر نخواندی به ناز خواهی کشت
نه هر چه وعده کنی سر به سر دروغ دروغ
دگر کرشمه در ایجاد شیوه نگهی ست
تو و ز عربده قطع نظر دروغ دروغ
درین ستیزه ظهوری گواه غالب بس
«من و ز کوی تو عزم سفر دروغ دروغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تن بر کرانه ضایع دل در میانه غافل
چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل
داغم به شعله زایی انداز برق خاطف
سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل
ذوق شهادتم را دست قضا به حنا
سیر سعادتم را پای ستاره در گل
اندیشه را سراسر حشری ست در برابر
نظاره را دمادم برقی ست در مقابل
فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه
آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل
هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا
هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل
شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت
چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل
راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب
تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل
نظاره با ادایت موسی و طور سینا
اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل
با من نموده مجنون بیعت به فن سودا
بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل
غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان
در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
هم به عالم ز اهل عالم بر کنار افتاده ام
چون امام سبحه بیرون از شمار افتاده ام
ریزم از وصف رخت گل را شرر در پیرهن
آتش رشکم به جان نوبهار افتاده ام
می فشانم بال و در بند رهایی نیستم
طایر شوقم به دام انتظار افتاده ام
کار و بار موج با بحر است خودداری مجوی
در شکست خویشتن بی اختیار افتاده ام
سر به سر میناست اجزایم چو کوه اما هنوز
بر نمی خیزم ز بس سنگین خمار افتاده ام
هر شکست استخوانم خنده ای دندان نماست
راز غم را بخیه ای بر روی کار افتاده ام
هم ز من طرز آشنای عشقبازان گشته ای
هم ز تو عاشق کشان را رازدار افتاده ام
تا ز مستی می زنی بر تربت اغیار گل
خویشتن را همچو آتش در مزار افتاده ام
یک جهان معنی تنومندست از پهلوی من
چون قلم هر چند در ظاهر نزار افتاده ام
جان به غم می بازم و می نالم از جور سپهر
وه که هم بدنقشم و هم بدقمار افتاده ام
کشتی بی ناخدایم سرگذشت من مپرس
از شکست خویش بر دریا کنار افتاده ام
ناتوانی محو غم کرده ست اجزای مرا
در پرند ناله نقش زرنگار افتاده ام
رفته از خمیازه ام بر باد ناموس چمن
چاک اندر خرقه صبح بهار افتاده ام
از روانی های طبعم تشنه خون است دهر
آبم آب اما تو گویی خوشگوار افتاده ام
این جواب آن غزل غالب که صائب گفته است
«در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
آنم که لب زمزمه فرسای ندارم
در حلقه سوهان نفسان جای ندارم
خاموشم و در دل ز ملالم اثری نیست
سرجوش گداز نفسم لای ندارم
خود رشته زند موج گهر گر چه من اکنون
جز رعشه به دست گهرآمای ندارم
لرزد ز فرو ریختنش خامه در انشا
آن نیست که حرفی جگرآلای ندارم
ناز تو فراوان بود و صبر من اندک
تو دست و دلی داری و من پای ندارم
بگذار که از راه نشینان تو باشم
پایی که شود مرحله پیمای ندارم
خاشاک مرا تاب شرر چهره فروزست
در جلوه سپاس از چمن آرای ندارم
بی باده خجالت کشم از باد بهاری
صبح ست و دم غالیه اندای ندارم
واعظ دم گیرای خود آرد به مصافم
گویی دل خودکامه خودرای ندارم
غالب سر و کارم به گدایی به کریم است
گر وایه من دیر رسد وای ندارم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خود را همی به نقش طرازی علم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟
رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست
کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟
یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش
چندان که دفع لذت و جذب الم کنم
تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج
خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم
غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف
قانون فن غالیه سایی رقم کنم
خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان
سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم
غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه
کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
درد ناسازست و درمان نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
شبهای غم که چهره به خوناب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم
توشه راه دلی بود که برداشته ایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خمکده خشتی ته سر داشته ایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشته ایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشته ایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشته ایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخن سازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشته ایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشته ایم؟