عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
نه محرمی که پیامی به یار بگذارد
نه هم دمی که دمی خاطرم نگه دارد
چنان ستیزه نداند سپهرِ بی رحمت
که خون ز دیدۀ من دم به دم فرو بارد
جهانِ سست قدم ار شکسته حالی را
دمی ز سینه بر آرد به بام بگذارد
گر از درونِ پر آتش بر آورد آهی
به هر دو دست قضا در گلوش بفشارد
شدند دشمنِ من عالمی و یار هنوز
به دوس داریِ من سر فرو نمی آرد
محّبِ معتقد آن است کز برایِ حبیب
به هر ستم که کند روزگار بسپارد
نزاریا مطلب در زمانه آسایش
که گر دلت بنوازد تَنت بیازارد
نه هم دمی که دمی خاطرم نگه دارد
چنان ستیزه نداند سپهرِ بی رحمت
که خون ز دیدۀ من دم به دم فرو بارد
جهانِ سست قدم ار شکسته حالی را
دمی ز سینه بر آرد به بام بگذارد
گر از درونِ پر آتش بر آورد آهی
به هر دو دست قضا در گلوش بفشارد
شدند دشمنِ من عالمی و یار هنوز
به دوس داریِ من سر فرو نمی آرد
محّبِ معتقد آن است کز برایِ حبیب
به هر ستم که کند روزگار بسپارد
نزاریا مطلب در زمانه آسایش
که گر دلت بنوازد تَنت بیازارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
کس نمی دانم که پیغامی برد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
بر یاد دوستان نفسی می زنم به درد
خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد
ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی
تا می خوردند می که خردمند غم نخورد
گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن
کز دوستان دو حرف توانی سوال کرد
گو یاد ما کنید و به همت مدد دهید
وآن گه به گرد هیچ مزاحم دگر مگرد
تا دوستان ملول نگردند و سر گران
رمزی سبک ادا کن و طومار درنورد
نگذاردت زمانه زمانی به خانه ای
اینجا نمونه ای است به صد اعتبار نرد
هان تا به یاوران برسی بیشتر که بس
در خانه مخاطره ای مهره وار فرد
در زمهریر آزی و عریان ز ستر راز
گر نیست برگ بردت از این مرغزار برد
هست از سرشک روی نزاری همیشه سرخ
ورنه بود هر آیینه رنگ نزار زرد
یک هفته عیش و از پی آن مدتی فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیات همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیات سرد
با روزگار بیش چه کوشی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد
ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی
تا می خوردند می که خردمند غم نخورد
گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن
کز دوستان دو حرف توانی سوال کرد
گو یاد ما کنید و به همت مدد دهید
وآن گه به گرد هیچ مزاحم دگر مگرد
تا دوستان ملول نگردند و سر گران
رمزی سبک ادا کن و طومار درنورد
نگذاردت زمانه زمانی به خانه ای
اینجا نمونه ای است به صد اعتبار نرد
هان تا به یاوران برسی بیشتر که بس
در خانه مخاطره ای مهره وار فرد
در زمهریر آزی و عریان ز ستر راز
گر نیست برگ بردت از این مرغزار برد
هست از سرشک روی نزاری همیشه سرخ
ورنه بود هر آیینه رنگ نزار زرد
یک هفته عیش و از پی آن مدتی فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیات همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیات سرد
با روزگار بیش چه کوشی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز
دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
آستانت به تضرع ز خدا میخواهم
که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز
کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند
من و درگاه خداوند تعالی و نیاز
روی در روی تو میخواهم و کنجی همه عمر
بر همه خلق جهان کرده در انس فراز
من تعصب نکنم هرکه مرا عیب کند
قول بدگوی یقینم که محال است و مجاز
آتش سوخته از خام نپرسید آری
منکر عشق ندارد خبر از عالم راز
جگرم خون شد از اندیشهٔ بی همنفسی
محرمی کو که بدو قصه توان کرد آغاز
بلبلان را بود آخر که بنالند به حال
من خود آن زهره ندارم که برآرم آواز
سر خود نیز همم نیست که از سایهٔ خود
هستم از بیم گریزنده و چو تیهو از باز
دوش با دل ز پریشانی خود میگفتم
تو بدین محتشم افکندهای از نعمت و ناز
گفت آری که نه همواره شب وصل بود
روزکی چند صبوری کن و با هجر بساز
کس نیارد به حیل دامن تقدیر به کف
دست تدبیر چه کوتاه نزاری چه دراز
میل مرغ از طرف دانه و غافل که قضا
به سر دام بلا میبردش در پرواز
دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
آستانت به تضرع ز خدا میخواهم
که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز
کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند
من و درگاه خداوند تعالی و نیاز
روی در روی تو میخواهم و کنجی همه عمر
بر همه خلق جهان کرده در انس فراز
من تعصب نکنم هرکه مرا عیب کند
قول بدگوی یقینم که محال است و مجاز
آتش سوخته از خام نپرسید آری
منکر عشق ندارد خبر از عالم راز
جگرم خون شد از اندیشهٔ بی همنفسی
محرمی کو که بدو قصه توان کرد آغاز
بلبلان را بود آخر که بنالند به حال
من خود آن زهره ندارم که برآرم آواز
سر خود نیز همم نیست که از سایهٔ خود
هستم از بیم گریزنده و چو تیهو از باز
دوش با دل ز پریشانی خود میگفتم
تو بدین محتشم افکندهای از نعمت و ناز
گفت آری که نه همواره شب وصل بود
روزکی چند صبوری کن و با هجر بساز
کس نیارد به حیل دامن تقدیر به کف
دست تدبیر چه کوتاه نزاری چه دراز
میل مرغ از طرف دانه و غافل که قضا
به سر دام بلا میبردش در پرواز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
همه را شادی و مارا غم جانانه خویش
همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش
مبتلای غم و محنت زده هجرانیم
آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش
بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود
چند سوزیم در این تنگ قفس خانه خویش
هر دم این سوخته پروانه ما یعنی دل
جان به کف بر نهد از همت مردانه ی خویش
راست چون جغد گرفتم به خرابی مسکن
نه که چون گنج نهانیم به ویرانه خویش
گر زمانی ز پس پرده برون آید دوست
پیش آن شمع بسوزیم ز پروانه خویش
مرد اگر معتکف خاک در دوست بود
به که بر مسند تعظیم به کاشانه خویش
سال ها شد که به دریای عدم غواصیم
تا وجودی به کف آریم ز دردانه خویش
هان نزاری مطلب صاف ز خم خانه دهر
چونکه در دُرد زدیم اول پیمانه ی خویش
همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش
مبتلای غم و محنت زده هجرانیم
آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش
بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود
چند سوزیم در این تنگ قفس خانه خویش
هر دم این سوخته پروانه ما یعنی دل
جان به کف بر نهد از همت مردانه ی خویش
راست چون جغد گرفتم به خرابی مسکن
نه که چون گنج نهانیم به ویرانه خویش
گر زمانی ز پس پرده برون آید دوست
پیش آن شمع بسوزیم ز پروانه خویش
مرد اگر معتکف خاک در دوست بود
به که بر مسند تعظیم به کاشانه خویش
سال ها شد که به دریای عدم غواصیم
تا وجودی به کف آریم ز دردانه خویش
هان نزاری مطلب صاف ز خم خانه دهر
چونکه در دُرد زدیم اول پیمانه ی خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
منم و گوشه تنهایی و بی یاری خویش
گشته مشغول به کار خود و بیکاری خویش
ساکن کنجم و دیوانه شدهستم از چه
از دل آزاری اصحاب و سبک باری خویش
شیوه ای هست مرا بی غرض از ای هم نفسان
زود در هم شوم از فرط دل آزاری خویش
التفاتم نه به خود باشد و نه هم به کسی
لاجرم ساخته ام با دل و دلداری خویش
من ز مبدای ازل مست و خراب آمده ام
نتوانم که زنم لاف ز هشیاری خویش
بس که خواهم دل اصحاب بدست آوردن
دل خود را یله کردم به جگر خواری خویش
با خرد راست بگوییم شده ام بیگانه
از چه از کثرت اصحاب و ز بسیاری خویش
نه گرفتار چنانم که خلاصم باشد
خجلم راستی از روی گرفتاری خویش
وای من تا به کی از دفتر و دیوان سیاه
راستی سیر شدهستم ز سیه کاری خویش
از کسی نیست مرا شکر و شکایت خالی
با نزاری نفسی می زنم از زاری خویش
گشته مشغول به کار خود و بیکاری خویش
ساکن کنجم و دیوانه شدهستم از چه
از دل آزاری اصحاب و سبک باری خویش
شیوه ای هست مرا بی غرض از ای هم نفسان
زود در هم شوم از فرط دل آزاری خویش
التفاتم نه به خود باشد و نه هم به کسی
لاجرم ساخته ام با دل و دلداری خویش
من ز مبدای ازل مست و خراب آمده ام
نتوانم که زنم لاف ز هشیاری خویش
بس که خواهم دل اصحاب بدست آوردن
دل خود را یله کردم به جگر خواری خویش
با خرد راست بگوییم شده ام بیگانه
از چه از کثرت اصحاب و ز بسیاری خویش
نه گرفتار چنانم که خلاصم باشد
خجلم راستی از روی گرفتاری خویش
وای من تا به کی از دفتر و دیوان سیاه
راستی سیر شدهستم ز سیه کاری خویش
از کسی نیست مرا شکر و شکایت خالی
با نزاری نفسی می زنم از زاری خویش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
در به رویِ نیک و بد بر بسته ام
گو مدارِ چرخ هر چون خواه باد
من چو نقطه ثابت و آهسته ام
فارغم از نام و ننگ و صلح و جنگ
هیچ دیگر نیست از خود رسته ام
یافتم از چاهِ ظلمانی خلاص
زان که در حبل المتین پیوسته ام
می نهم مرهم بسی مجروح را
گرچه هم از خویشتن دل خسته ام
می کشد عشق از کنارم در میان
گرچه از دستِ ملامت جسته ام
با نزاری گرچه تنها خوش ترست
در خیال آبادِ خود بنشسته ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
دلِ گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم
همان به تر که بر دنبالِ مرغِ رفته نشتابم
دم از من بر نمی آید غم از من بر نمی گردد
ملول از جمعِ حُسّادم نفور از منعِ بوّابم
توانم چاره یی کردن دمی با خود برآوردن
اگر جمعیّتِ خاطر مرتّب دارد اسبابم
چنان مستوحش از خویشم چنان مستغرقِ فکرم
که از مشغولیِ خاطر نمی گیرد دگر خوابم
اگر وقتی دگر در آشنایی می زدم دستی
کنونم پای از جا رفت و از سر برگذشت آبم
منم این در قفایِ بخت ضایع کرده سرگردان
برون رفتند و بر بستند رخت از منزل اصحابم
نظر پیوسته بر محرابِ ابرویِ بتان دارم
مسلمانی نباشد روی اگر از قبله بر تابم
عبادت خانه رد کردم به رندی سر برآوردم
چو ابرویِ بتان دیدم بگشت از قبله محرابم
نصیحت در نمی گیرد ملامت گر نمی داند
که رغبت می کشد با مرکزِ فطرت به قلّابم
نزاری ای به زاری باز می گوی و اسف می خور
دل گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم
همان به تر که بر دنبالِ مرغِ رفته نشتابم
دم از من بر نمی آید غم از من بر نمی گردد
ملول از جمعِ حُسّادم نفور از منعِ بوّابم
توانم چاره یی کردن دمی با خود برآوردن
اگر جمعیّتِ خاطر مرتّب دارد اسبابم
چنان مستوحش از خویشم چنان مستغرقِ فکرم
که از مشغولیِ خاطر نمی گیرد دگر خوابم
اگر وقتی دگر در آشنایی می زدم دستی
کنونم پای از جا رفت و از سر برگذشت آبم
منم این در قفایِ بخت ضایع کرده سرگردان
برون رفتند و بر بستند رخت از منزل اصحابم
نظر پیوسته بر محرابِ ابرویِ بتان دارم
مسلمانی نباشد روی اگر از قبله بر تابم
عبادت خانه رد کردم به رندی سر برآوردم
چو ابرویِ بتان دیدم بگشت از قبله محرابم
نصیحت در نمی گیرد ملامت گر نمی داند
که رغبت می کشد با مرکزِ فطرت به قلّابم
نزاری ای به زاری باز می گوی و اسف می خور
دل گم کرده را چندان که می جویم نمی یابم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
شبانه دوش که تنها به کنج خود بودم
ز هولِ صاعقه و بانگِ رعد نغنودم
ز بی دلی وز بی طاقتی بترسیدم
ز بی کسی وز بی هم دمی بفرسودم
ز ممکنات نبد یارِ دستِ من جز جام
ز کاینات جز آوازِ رعد نشنودم
سرم گران شد اگرچه دماغ بود سبک
ولی دماغ و سر از غّل و غش بپالودم
درین میانه به خاطر درآمد این که چرا
چنین شکسته دلم کی شکسته دل بودم
ز نورِ آینۀ خنب خانه شد روشن
سبک به صیقلِ می زنگِ سینه بزدودم
به یادِ دوست که من هیچ نیستم همه اوست
ز جامِ عشق شراب شبانه پیمودم
به پایِ مردیِ لوح اللّهم نبد حاجت
به دست کاریِ خود مرده زنده بنمودم
به نورِ عکسِ قدح در سوادِ ظلمتِ شب
ز موجِ قلزِم طوفان خلاص شد زودم
زمانه منقلب احوالِ نا جوان مردیست
ز رنجِ او به همه عمر بر نیاسودم
دریغ عمر که بگذشت و یک نفس ایّام
ز روزگار نزاری نداشت خشنودم
ز هولِ صاعقه و بانگِ رعد نغنودم
ز بی دلی وز بی طاقتی بترسیدم
ز بی کسی وز بی هم دمی بفرسودم
ز ممکنات نبد یارِ دستِ من جز جام
ز کاینات جز آوازِ رعد نشنودم
سرم گران شد اگرچه دماغ بود سبک
ولی دماغ و سر از غّل و غش بپالودم
درین میانه به خاطر درآمد این که چرا
چنین شکسته دلم کی شکسته دل بودم
ز نورِ آینۀ خنب خانه شد روشن
سبک به صیقلِ می زنگِ سینه بزدودم
به یادِ دوست که من هیچ نیستم همه اوست
ز جامِ عشق شراب شبانه پیمودم
به پایِ مردیِ لوح اللّهم نبد حاجت
به دست کاریِ خود مرده زنده بنمودم
به نورِ عکسِ قدح در سوادِ ظلمتِ شب
ز موجِ قلزِم طوفان خلاص شد زودم
زمانه منقلب احوالِ نا جوان مردیست
ز رنجِ او به همه عمر بر نیاسودم
دریغ عمر که بگذشت و یک نفس ایّام
ز روزگار نزاری نداشت خشنودم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
شب ها همه شب در انتظارم
تا دوست نظر کند به کارم
او حاضرِ وقت و من نبینم
او با من و من خبر ندارم
کس را غمِ روزگارِ من نیست
من خود سرِ این طمع نخارم
زین شور که در جهان فکندی
شوریده شده ست روزگارم
باید که به دوستان رسانم
عمری که به هرزه می گذرانم
زیرا که مهم تر از همه چیز
این است که باز می گزارم
گر پای نمی نهم درین راه
از دست بمی رود نگارم
هر چیز که با من است حالی
فی الجمله به دوست می سپارم
با هم نفسی به آخر الامر
آخر نفسی مگر برآرم
تیمار نمی برد خزانم
غم خوار نمی شود بهارم
هر سال همان که پار دادند
از هفت و شش و سه و چهارم
از پای دراوفتاد عقلم
از دست برفت اختیارم
گر دی بودم نزاری ام روز
بنگر به چه زاریانِ زارم
تا دوست نظر کند به کارم
او حاضرِ وقت و من نبینم
او با من و من خبر ندارم
کس را غمِ روزگارِ من نیست
من خود سرِ این طمع نخارم
زین شور که در جهان فکندی
شوریده شده ست روزگارم
باید که به دوستان رسانم
عمری که به هرزه می گذرانم
زیرا که مهم تر از همه چیز
این است که باز می گزارم
گر پای نمی نهم درین راه
از دست بمی رود نگارم
هر چیز که با من است حالی
فی الجمله به دوست می سپارم
با هم نفسی به آخر الامر
آخر نفسی مگر برآرم
تیمار نمی برد خزانم
غم خوار نمی شود بهارم
هر سال همان که پار دادند
از هفت و شش و سه و چهارم
از پای دراوفتاد عقلم
از دست برفت اختیارم
گر دی بودم نزاری ام روز
بنگر به چه زاریانِ زارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
چه خوش باشد پس از هجران کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ماه رویا ز غمت یک دم نیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست
بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست
بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
امید راحت از عالم ندارم
اگر شادیست ورغم هم ندارم
اگر افزون شود خرّم نگردم
وگر نقصان کند ماتم ندارم
همه عالم دمست و این عجبتر
که در عالم یکی همدم ندارم
پذیرفتم من از دست قناعت
که حاجت بر بنی آدم ندارم
نبینم روی شادی هرگز ارمن
دل خود را بغم خرّم ندارم
اگر بی بهره ام از کام گیتی
نصیب مهنت از کس کم ندارم
چرا گیرم غم صد ساله در پیش
کامید زندگی یک دم ندارم؟
اگر شادیست ورغم هم ندارم
اگر افزون شود خرّم نگردم
وگر نقصان کند ماتم ندارم
همه عالم دمست و این عجبتر
که در عالم یکی همدم ندارم
پذیرفتم من از دست قناعت
که حاجت بر بنی آدم ندارم
نبینم روی شادی هرگز ارمن
دل خود را بغم خرّم ندارم
اگر بی بهره ام از کام گیتی
نصیب مهنت از کس کم ندارم
چرا گیرم غم صد ساله در پیش
کامید زندگی یک دم ندارم؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر شبی با دلی و صد زاری
منم و آب چشم و بیداری
بنماندست آب بر جگرم
بس که چشمم کند گهرباری
دل تو از کجا و غم ز کجا؟
تو چه دانی که چیست غمخواری؟
آنگه از حال من شوی آگاه
که چو من یک شبی بروز آری
گفتم جان بیار و عشوه ببر
چشم بد دور ازین کله داری
مردمی کن، مجوی آزارم
که نه کاریست مردم آزاری
بار تو بر دلم خود بود
خشم خوشتر کنون بسر باری
من فراوان کشیده ام غم دل
لیک کم بوده ام بدین زاری
که نه صبر همی کند پشتی
که نه یارم همی دهد یاری
منم و آب چشم و بیداری
بنماندست آب بر جگرم
بس که چشمم کند گهرباری
دل تو از کجا و غم ز کجا؟
تو چه دانی که چیست غمخواری؟
آنگه از حال من شوی آگاه
که چو من یک شبی بروز آری
گفتم جان بیار و عشوه ببر
چشم بد دور ازین کله داری
مردمی کن، مجوی آزارم
که نه کاریست مردم آزاری
بار تو بر دلم خود بود
خشم خوشتر کنون بسر باری
من فراوان کشیده ام غم دل
لیک کم بوده ام بدین زاری
که نه صبر همی کند پشتی
که نه یارم همی دهد یاری
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
گر بخواهی کشتنم یکبارگی
رحمتی آخر برین بیچارگی
عشق می بایست ما را، بس نبود
محنت تنهایی و آوارگی ؟
در فراقت جز غمم غموخواره نیست
وای آنکش غم کند غمخوارگی
می کنم نظّارۀ رویت ز دور
جز درودی نیست بر نظّارگی
کشتیم در انتظار بوسه یی
ای بکنیم گرم کرده بارگی
یابده بوسی و جانم زنده من
یا بکش تا وارهم یکبارگی
رحمتی آخر برین بیچارگی
عشق می بایست ما را، بس نبود
محنت تنهایی و آوارگی ؟
در فراقت جز غمم غموخواره نیست
وای آنکش غم کند غمخوارگی
می کنم نظّارۀ رویت ز دور
جز درودی نیست بر نظّارگی
کشتیم در انتظار بوسه یی
ای بکنیم گرم کرده بارگی
یابده بوسی و جانم زنده من
یا بکش تا وارهم یکبارگی
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
منم امروز و یکی مطرب و جایی خالی
شیشه یی پر ز می و صحن سرایی خالی
خانه یی خرد، و لیکن چون نگارستانی
خوش و از زحمت هر خانه خدایی خالی
نرد و شطرنج بدست آید و در شیوۀ خویش
راستی نیست هم از برگ و نوایی خالی
خیز جانا و بیا تا سه بسه بنشینیم
که نباشند حریفان ز بلایی خالی
بوفا بر تو که تنها بخرامی زیراک
نبود روی رقیبان ز جفایی خالی
با تو در خلوت خواهم که کنم عشرت از آنک
بر ملاعیش نباشد زربایی خالی
مطرب، انصاف درین مجلس هم زحمت ماست
لیک هم خوش نبود از دف و نایی خالی
تا کنم بر رخ تو همچو صراحی ز شراب
مغز و اندیشه زهر رنج و عنایی خالی
به ادب می کنمت خدمت از آن سان که بود
حرکاتم همه از چون و چرایی خالی
دست مال سر زلف ار نکنم گه گاهی
بود از خدمت مالیدن پایی خالی
لیک اگر از سر مستی دهمت بوسه مرنج
فعل مستان نبود خود ز خطایی خالی
ور ببر در کشمت هست هم از جا بمرو
بهر این کار بکار آید جایی خالی
شیشه یی پر ز می و صحن سرایی خالی
خانه یی خرد، و لیکن چون نگارستانی
خوش و از زحمت هر خانه خدایی خالی
نرد و شطرنج بدست آید و در شیوۀ خویش
راستی نیست هم از برگ و نوایی خالی
خیز جانا و بیا تا سه بسه بنشینیم
که نباشند حریفان ز بلایی خالی
بوفا بر تو که تنها بخرامی زیراک
نبود روی رقیبان ز جفایی خالی
با تو در خلوت خواهم که کنم عشرت از آنک
بر ملاعیش نباشد زربایی خالی
مطرب، انصاف درین مجلس هم زحمت ماست
لیک هم خوش نبود از دف و نایی خالی
تا کنم بر رخ تو همچو صراحی ز شراب
مغز و اندیشه زهر رنج و عنایی خالی
به ادب می کنمت خدمت از آن سان که بود
حرکاتم همه از چون و چرایی خالی
دست مال سر زلف ار نکنم گه گاهی
بود از خدمت مالیدن پایی خالی
لیک اگر از سر مستی دهمت بوسه مرنج
فعل مستان نبود خود ز خطایی خالی
ور ببر در کشمت هست هم از جا بمرو
بهر این کار بکار آید جایی خالی
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰