عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد
فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد
حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد
به گرد کوی تو دیوانهوار کی گردم
گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا
میان ما عجبست ار به داوری نکشد!
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش
به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد
دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست
ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد
به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین
سفینها بنویسد، که انوری نکشد
فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد
حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد
به گرد کوی تو دیوانهوار کی گردم
گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا
میان ما عجبست ار به داوری نکشد!
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش
به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد
دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست
ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد
به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین
سفینها بنویسد، که انوری نکشد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد
صبر از آن دلدار و دوری زان نگار
گر چه میگفتم که: بتوانم، نشد
از شکایتها که هست این بنده را
یک سخن در گوش سلطانم نشد
نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زاری به کیوانم نشد
کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
خود نه او پیشم نمیآید به روز
شب خیالش نیز مهمانم نشد
بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد
اوحدی گفت: آن پری در عشق ما
نرم شد خیلی، ولی دانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد
صبر از آن دلدار و دوری زان نگار
گر چه میگفتم که: بتوانم، نشد
از شکایتها که هست این بنده را
یک سخن در گوش سلطانم نشد
نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زاری به کیوانم نشد
کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
خود نه او پیشم نمیآید به روز
شب خیالش نیز مهمانم نشد
بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد
اوحدی گفت: آن پری در عشق ما
نرم شد خیلی، ولی دانم نشد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد
دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟
بیار من که رساند؟ که: بیجمال تو، یارا
نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد
شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد
محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد
خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد
هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد
دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟
بیار من که رساند؟ که: بیجمال تو، یارا
نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد
شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد
محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد
خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد
هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار میکشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، میخور و میپرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار میکشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، میخور و میپرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل به کسی سپردهام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بیخبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفتهام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بیخبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفتهام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
ترک ستم پرست من ترک جفا نمیکند
عهد به سر نمیبرد، وعده وفا نمیکند
هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک
ناوک چشم مست او هیچ خطا نمیکند
گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش
یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند
بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو
ور نفروخت میبریم آنچه بها نمیکند
چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر
خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند
در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من
خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟
دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن
کو غم ما نمیخورد، چارهٔ ما نمیکند
عهد به سر نمیبرد، وعده وفا نمیکند
هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک
ناوک چشم مست او هیچ خطا نمیکند
گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش
یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند
بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو
ور نفروخت میبریم آنچه بها نمیکند
چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر
خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند
در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من
خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟
دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن
کو غم ما نمیخورد، چارهٔ ما نمیکند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
دلدار دل ببرد و زما پرده میکند
ما را ز هجر خویشتن آزرده میکند
دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست
شاهست و حکم بر خدم و برده میکند
ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد
اکنون عتاب و عربده ده مرده میکند
یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا
آن طرهٔ دراز دو تا کرده میکند
طفلان دیدگان مرا دایهٔ غمش
از خون دل برای چه پرورده میکند؟
چشمش ز پیش زلف سیه دل نمیرود
وین نازنیست خود که پس پرده میکند
گلگون اشک دیده ز درد فراق او
بر روی اوحدی گذر آزرده میکند
ما را ز هجر خویشتن آزرده میکند
دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست
شاهست و حکم بر خدم و برده میکند
ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد
اکنون عتاب و عربده ده مرده میکند
یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا
آن طرهٔ دراز دو تا کرده میکند
طفلان دیدگان مرا دایهٔ غمش
از خون دل برای چه پرورده میکند؟
چشمش ز پیش زلف سیه دل نمیرود
وین نازنیست خود که پس پرده میکند
گلگون اشک دیده ز درد فراق او
بر روی اوحدی گذر آزرده میکند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند
ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بیهوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند
ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بیهوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
سر دردم بر طبیب آسان نبود
گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود
نوش دارو داد و آن سودی نداشت
گل شکر فرمود و آن درمان نبود
بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند
ورنه اشک دیدهام پنهان نبود
من بکوشیدم که: گویم حال خویش
دل به دست و نطق در فرمان نبود
عشق را هم عاشقی داند که: چیست؟
عشق دانستن چنین آسان نبود
از دلیل این درد را نتوان شناخت
در کتاب این نکته را برهان نبود
گر چه آهم برده بود از چهره رنگ
اشک چشمم کمتر از باران نبود
جان به یاد دوست میرفت از تنم
این چنین جان دادنی ارزان نبود
از فراق اندیشهای میکرد دل
ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود
ای که گفتی: چاره میدانم ترا
اوحدی نیز این چنین نادان نبود
چارهٔ من وصل بود، اما چه سود؟
کان ستمگر بر سر پیمان نبود
گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود
نوش دارو داد و آن سودی نداشت
گل شکر فرمود و آن درمان نبود
بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند
ورنه اشک دیدهام پنهان نبود
من بکوشیدم که: گویم حال خویش
دل به دست و نطق در فرمان نبود
عشق را هم عاشقی داند که: چیست؟
عشق دانستن چنین آسان نبود
از دلیل این درد را نتوان شناخت
در کتاب این نکته را برهان نبود
گر چه آهم برده بود از چهره رنگ
اشک چشمم کمتر از باران نبود
جان به یاد دوست میرفت از تنم
این چنین جان دادنی ارزان نبود
از فراق اندیشهای میکرد دل
ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود
ای که گفتی: چاره میدانم ترا
اوحدی نیز این چنین نادان نبود
چارهٔ من وصل بود، اما چه سود؟
کان ستمگر بر سر پیمان نبود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد به عمر دراز دست
ترسم که در سر هوس خام ما رود
هر لحظه نامهای بنویسم به مجلسی
روزی مگر به مجلس او نام ما رود
دل را گر آرزوست که یابد مراد خود
ناچار بر مراد دلارام ما رود
زین سان که کم نمیکند آن شوخ سرکشی
بسیار فتنها که در ایام ما رود
ای اوحدی،مریز دگر دانهٔ سخن
کان مرغ نیست یار که در دام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد به عمر دراز دست
ترسم که در سر هوس خام ما رود
هر لحظه نامهای بنویسم به مجلسی
روزی مگر به مجلس او نام ما رود
دل را گر آرزوست که یابد مراد خود
ناچار بر مراد دلارام ما رود
زین سان که کم نمیکند آن شوخ سرکشی
بسیار فتنها که در ایام ما رود
ای اوحدی،مریز دگر دانهٔ سخن
کان مرغ نیست یار که در دام ما رود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد
گرفتم عهد ازین بهتر نداری
به زودی تازه کن باری همان عهد
چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد
به عهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمیپایی بر آن عهد
چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد
میان بستی به خون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد
دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد
گرفتم عهد ازین بهتر نداری
به زودی تازه کن باری همان عهد
چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد
به عهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمیپایی بر آن عهد
چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد
میان بستی به خون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد
دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد
عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم
چه غلامی ز من بیتن و بیتوش آید؟
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست
اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید
مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید
بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟
بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو
همه تحصیل که کردیم فراموش آید
بید با قامت رعنای چنان شرط آنست
که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صید به دام من مدهوش آید
اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در
پیش لعل لب گویای تو خاموش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد
عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم
چه غلامی ز من بیتن و بیتوش آید؟
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست
اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید
مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید
بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟
بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو
همه تحصیل که کردیم فراموش آید
بید با قامت رعنای چنان شرط آنست
که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صید به دام من مدهوش آید
اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در
پیش لعل لب گویای تو خاموش آید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟
که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید
بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز
که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید
به زور بازوی مردی برون نشاید برد
بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید
اگر چه شد ز روانی چو آب گفتهٔ ما
ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید
چو میل سوی تو کردم به دوستی، دل گفت:
مکن، که جامهٔ این کار بر تو ننگ آید
ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،مینالم
به نالهای، که چنان نالها ز چنگ آید
به صبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره
در افکنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟
که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید
بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز
که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید
به زور بازوی مردی برون نشاید برد
بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید
اگر چه شد ز روانی چو آب گفتهٔ ما
ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید
چو میل سوی تو کردم به دوستی، دل گفت:
مکن، که جامهٔ این کار بر تو ننگ آید
ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،مینالم
به نالهای، که چنان نالها ز چنگ آید
به صبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره
در افکنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
دیریست که یار ما نمیآید
پیغام به کار ما نمیآید
هر کس به تفرجی و صحرایی
خود بوی بهار ما نمیآید
ما را به دیار او نباشد ره
او خود به دیار ما نمیآید
کمتر ز سگیم در شمار او
زیرا به شمار ما نمیآید
ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:
کین عشق به کار ما نمیآید
دولت همه جا برفت و باز آمد
هرگز بگذار ما نمیآید
یک دم نرود که یاد او صد پی
اندر دل زار ما نمیآید
آن دام که ما نهادهایم، ای دل
در چشم شکار ما نمیآید
ای اوحدی، از خوشی کناری کن
کان بت به کنار ما نمیآید
پیغام به کار ما نمیآید
هر کس به تفرجی و صحرایی
خود بوی بهار ما نمیآید
ما را به دیار او نباشد ره
او خود به دیار ما نمیآید
کمتر ز سگیم در شمار او
زیرا به شمار ما نمیآید
ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:
کین عشق به کار ما نمیآید
دولت همه جا برفت و باز آمد
هرگز بگذار ما نمیآید
یک دم نرود که یاد او صد پی
اندر دل زار ما نمیآید
آن دام که ما نهادهایم، ای دل
در چشم شکار ما نمیآید
ای اوحدی، از خوشی کناری کن
کان بت به کنار ما نمیآید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
دلی که در سر زلف شما همی آید
به پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
به پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
دل میبرد امشب ز من آن ماه، بگیرید
دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید
اندر پی او آه منست آتش سوزان
گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید
گردن نکند نرم به فریاد و به زاری
او را ز چپ و راست با کراه بگیرید
ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را
آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید
این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟
گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید
گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب
یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید
تا زندهام او را برسانید به من باز
چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید
زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید
او گر ندهد داد دل اوحدی امشب
فردا به در آیید و در شاه بگیرید
دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید
اندر پی او آه منست آتش سوزان
گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید
گردن نکند نرم به فریاد و به زاری
او را ز چپ و راست با کراه بگیرید
ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را
آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید
این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟
گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید
گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب
یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید
تا زندهام او را برسانید به من باز
چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید
زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید
او گر ندهد داد دل اوحدی امشب
فردا به در آیید و در شاه بگیرید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟
رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من
قصهای شد، که به هر شهر و ولایت برسید
جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود
یاد میداد دل من که عنایت برسید
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید
خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟
اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی
همه آفاق حدیثش به روایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟
رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من
قصهای شد، که به هر شهر و ولایت برسید
جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود
یاد میداد دل من که عنایت برسید
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید
خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟
اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی
همه آفاق حدیثش به روایت برسید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید
دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید
بر تن شنیدهای چه رسید از فراق جان؟
از درد دوری تو دلم را همان رسید
هرگز جفا نبرده و دوری ندیدهام
بر من جفا و جور تو نامهربان رسید
انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟
کز یار برگزیده به یاران زیان رسید
دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:
باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید
ما را مگر به پیش تولطف تو آورد
ورنه به سعی ما به کجا میتوان رسید؟
حال من و تو فاش چنان شد، که سالها
زین دوستی بهر طرفی داستان رسید
یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم
خاک در تو گشت و بدان آستان رسید
من بلبلم ز درد بنالم، علیالخصوص
فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید
دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید
بر تن شنیدهای چه رسید از فراق جان؟
از درد دوری تو دلم را همان رسید
هرگز جفا نبرده و دوری ندیدهام
بر من جفا و جور تو نامهربان رسید
انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟
کز یار برگزیده به یاران زیان رسید
دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:
باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید
ما را مگر به پیش تولطف تو آورد
ورنه به سعی ما به کجا میتوان رسید؟
حال من و تو فاش چنان شد، که سالها
زین دوستی بهر طرفی داستان رسید
یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم
خاک در تو گشت و بدان آستان رسید
من بلبلم ز درد بنالم، علیالخصوص
فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار