عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
اگر از زلف تودر دست من افتد تاری
پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری
ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی
سروگشتی چو قدت بودش اگر رفتاری
چشم مست تو ز بس هوش وخرد برده زدست
نیست درعهد تودیگر به جهان هشیاری
تومگر شانه زدی گیسوی مشکل افشان را
که دراین شهر نمانده است دگر عطاری
گفتی ازناله من خلق نخوابند به شب
من در آن وقت که نالم نبود بیداری
چون من از عشق تودلداده اگر بسیار است
چون تودرحسن نباشد به جهان دلداری
ترسم آنگه شوی آگه ز بلنداقبالت
که نباشد زمن سوخته دل آثاری
پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری
ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی
سروگشتی چو قدت بودش اگر رفتاری
چشم مست تو ز بس هوش وخرد برده زدست
نیست درعهد تودیگر به جهان هشیاری
تومگر شانه زدی گیسوی مشکل افشان را
که دراین شهر نمانده است دگر عطاری
گفتی ازناله من خلق نخوابند به شب
من در آن وقت که نالم نبود بیداری
چون من از عشق تودلداده اگر بسیار است
چون تودرحسن نباشد به جهان دلداری
ترسم آنگه شوی آگه ز بلنداقبالت
که نباشد زمن سوخته دل آثاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
نگرددماه نوطالع گر از رخ پرده برداری
نروید سرو در بستان به بستان گر گذار آری
توئی آن بت که دین بت پرستی را دهند از کف
اگر بینند رویت را برهمن های فرخاری
دگر از هند سوی فارس نارد کاروان شکر
تعالی الله ز شیرین لب ز بس قندوشکرباری
چه حاجت آنکه مشک آرنداز چین وختن دیگر
تو اندر چین زلف خویش از بس مشک تر داری
غم عشق تومی باشد گران باری به دوش من
مکن وامانده ام از درد هجر خودز سربازی
به دامان وصالت کی رسد دست من مسکین
به حال من کند رحمی ز فضل خود مگر باری
بلند اقبال شاید گردد آزاد از غم هجرت
کند گردون اگر شفقت کند طالع اگر یاری
نروید سرو در بستان به بستان گر گذار آری
توئی آن بت که دین بت پرستی را دهند از کف
اگر بینند رویت را برهمن های فرخاری
دگر از هند سوی فارس نارد کاروان شکر
تعالی الله ز شیرین لب ز بس قندوشکرباری
چه حاجت آنکه مشک آرنداز چین وختن دیگر
تو اندر چین زلف خویش از بس مشک تر داری
غم عشق تومی باشد گران باری به دوش من
مکن وامانده ام از درد هجر خودز سربازی
به دامان وصالت کی رسد دست من مسکین
به حال من کند رحمی ز فضل خود مگر باری
بلند اقبال شاید گردد آزاد از غم هجرت
کند گردون اگر شفقت کند طالع اگر یاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
از طلعت اگر ماهی گفتار چرا داری
وز قامت اگر سروی رفتار چرا داری
خون دل ما خوردی از لعل لبت پیداست
حاشا نتوان کردن انکار چرا داری
صنعان صفت از دستم بردی دل و دین اززلف
ای بت نیی ار ترسا زنار چرا داری
با اینکه به لب داری اعجاز مسیحائی
از چشم نمی دانم بیمار چرا داری
ای ترک اگر از لب ضحاک نمی باشی
بر دوش ز دو گیسو دومار چرا داری
ای زلف نگار من هندوئی وکافر دل
جا ورنه چوهندویان درنار چرا داری
چون وصل نشدحاصل از یار بلنداقبال
از چراغ شکایت کن از یار چرا داری
وز قامت اگر سروی رفتار چرا داری
خون دل ما خوردی از لعل لبت پیداست
حاشا نتوان کردن انکار چرا داری
صنعان صفت از دستم بردی دل و دین اززلف
ای بت نیی ار ترسا زنار چرا داری
با اینکه به لب داری اعجاز مسیحائی
از چشم نمی دانم بیمار چرا داری
ای ترک اگر از لب ضحاک نمی باشی
بر دوش ز دو گیسو دومار چرا داری
ای زلف نگار من هندوئی وکافر دل
جا ورنه چوهندویان درنار چرا داری
چون وصل نشدحاصل از یار بلنداقبال
از چراغ شکایت کن از یار چرا داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
چرا با دیگران مهر و وفا با من ستم داری
مرا پیوسته خوار و این و آن محترم داری
هر آن حسنی که خوبان راست داری بلکه افزونتر
همی مهر است و بس در دلبری چیزی که کم داری
فریبم می دهی تا کی گهی از نقل و گه از می
بده بوسی اگر با من سر لطف و کرم داری
ز درمان باشدم خوشتر هر آن دردی که هست از تو
ز تریاق آیدم بهتر اگر در دست سم داری
ز سیر باغ و بستان بی نیازی داده یزدانت
که از رخ هر کجا باشی گلستان ارم داری
همی زآن سوره ن و القلم می خوانم از قرآن
که در ابرو و بینی معنی ن و القلم داری
بلند اقبال اگر هستی بلنداقبال از وصلش
چو ابرویش ز بار غم قد از بهر چه خم داری
مرا پیوسته خوار و این و آن محترم داری
هر آن حسنی که خوبان راست داری بلکه افزونتر
همی مهر است و بس در دلبری چیزی که کم داری
فریبم می دهی تا کی گهی از نقل و گه از می
بده بوسی اگر با من سر لطف و کرم داری
ز درمان باشدم خوشتر هر آن دردی که هست از تو
ز تریاق آیدم بهتر اگر در دست سم داری
ز سیر باغ و بستان بی نیازی داده یزدانت
که از رخ هر کجا باشی گلستان ارم داری
همی زآن سوره ن و القلم می خوانم از قرآن
که در ابرو و بینی معنی ن و القلم داری
بلند اقبال اگر هستی بلنداقبال از وصلش
چو ابرویش ز بار غم قد از بهر چه خم داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
دل ز آهن تو سیم تن داری
یا به من کینه کهن داری
کینه هائی که داری اندر دل
همه را از برای من داری
نه همی چین به زلف خم درخم
که دراو تبت و ختن داری
خودتوئی گلعذار وغنچه دهان
چه هوای گل و چمن داری
چه به گلشن روی که از قد وبر
خود سهی سرو ونسترن داری
رشک می آیدم که می بینم
به بر خویش پیرهن داری
دلم از چشم مورتنگ تر است
تنگ تر از دلم دهن داری
نبری دل چرا ز دشمن ودوست
که تو ترکان راهزن داری
توئی آن بت که چون بلنداقبال
در کلیسا بسی شمن داری
یا به من کینه کهن داری
کینه هائی که داری اندر دل
همه را از برای من داری
نه همی چین به زلف خم درخم
که دراو تبت و ختن داری
خودتوئی گلعذار وغنچه دهان
چه هوای گل و چمن داری
چه به گلشن روی که از قد وبر
خود سهی سرو ونسترن داری
رشک می آیدم که می بینم
به بر خویش پیرهن داری
دلم از چشم مورتنگ تر است
تنگ تر از دلم دهن داری
نبری دل چرا ز دشمن ودوست
که تو ترکان راهزن داری
توئی آن بت که چون بلنداقبال
در کلیسا بسی شمن داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
فغان که یار ندارد به ما سر یاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
تا ز عشق روی خوددیوانه ام کرد آن پری
هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دین بری
حاش لله آدمیزاد این چنین کی دیده کس
گشته ام حیران که حورت بوده مادر یا پری
خود بر آن بودم که مهر خاوری خوانم تو را
چون نکودیدم ندارد زلف مهر خاوری
بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو
خوب چون دیدم ندارم سروچشم عبهری
مهربانی هم دخیل است ای نگار ماه رو
خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبری
بی تو هم خون شددلم هم دیدهام خونبار گشت
در غمت دل یاریم بنمود و چشمم یاوری
ای جبینت زهره رویت مه جمالت آفتاب
چون بلنداقبال داری صدهزاران مشتری
هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دین بری
حاش لله آدمیزاد این چنین کی دیده کس
گشته ام حیران که حورت بوده مادر یا پری
خود بر آن بودم که مهر خاوری خوانم تو را
چون نکودیدم ندارد زلف مهر خاوری
بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو
خوب چون دیدم ندارم سروچشم عبهری
مهربانی هم دخیل است ای نگار ماه رو
خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبری
بی تو هم خون شددلم هم دیدهام خونبار گشت
در غمت دل یاریم بنمود و چشمم یاوری
ای جبینت زهره رویت مه جمالت آفتاب
چون بلنداقبال داری صدهزاران مشتری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
مگر گشتی اسیر سروقدی چون من ای قمری
که بندی چون دل خودبینمت بر گردن ای قمری
به چوب از باغ سروت را نماید باغبان بیرون
خرامان سوی باغ آید اگر سرو من ای قمری
مگو درروزگار ار هست همچون سرو من کوکو
که سرو تو ندارد چشم وزلف رهزن ای قمری
گرفتم سروتودارد قدی رعنا چو سرومن
ولی کس سیم ساق است وکجا سیمین تن ای قمری
کس ار سرومرا بیندمن از این رشک می میرم
تو سروت جلوه گر باشد به هر مردوزن ای قمری
نشستن بر سر سرو این نه شرط دوستی باشد
به دشمن چون توگستاخی کندکی دشمن ای قمری
بلند اقبال را دائم بود این آرزو در دل
که باشد چون تو با سرو خود اندر گلشن ای قمری
که بندی چون دل خودبینمت بر گردن ای قمری
به چوب از باغ سروت را نماید باغبان بیرون
خرامان سوی باغ آید اگر سرو من ای قمری
مگو درروزگار ار هست همچون سرو من کوکو
که سرو تو ندارد چشم وزلف رهزن ای قمری
گرفتم سروتودارد قدی رعنا چو سرومن
ولی کس سیم ساق است وکجا سیمین تن ای قمری
کس ار سرومرا بیندمن از این رشک می میرم
تو سروت جلوه گر باشد به هر مردوزن ای قمری
نشستن بر سر سرو این نه شرط دوستی باشد
به دشمن چون توگستاخی کندکی دشمن ای قمری
بلند اقبال را دائم بود این آرزو در دل
که باشد چون تو با سرو خود اندر گلشن ای قمری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
دلا منال گراز یار خویشتن دوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
نه مایلی به چه رنجش که یار ما باشی
چرا به زخم دل ماهمی نمک پاشی
به دهر چون تونشددلبری بهعیاری
به شهر چونتوندیدم بتی به قلاشی
شبان هجر مرا کرده ای به غم همدم
توخود نشسته به می خوردنی وعیاشی
زچشم مست تو می خوردن توفاش بود
تو را گمان همه خلقند غافل وناشی
تفاوتی نگذاری میان دشمن ودوست
هزار فرق زفیروزه است تاکاشی
خیال رویتو خوش نقش بسته در دل ما
به منزل تو نکوکرده ایم نقاشی
بلندتر شود از هر شهی مرا اقبال
به کوی خویش گماری گرم به فراشی
چرا به زخم دل ماهمی نمک پاشی
به دهر چون تونشددلبری بهعیاری
به شهر چونتوندیدم بتی به قلاشی
شبان هجر مرا کرده ای به غم همدم
توخود نشسته به می خوردنی وعیاشی
زچشم مست تو می خوردن توفاش بود
تو را گمان همه خلقند غافل وناشی
تفاوتی نگذاری میان دشمن ودوست
هزار فرق زفیروزه است تاکاشی
خیال رویتو خوش نقش بسته در دل ما
به منزل تو نکوکرده ایم نقاشی
بلندتر شود از هر شهی مرا اقبال
به کوی خویش گماری گرم به فراشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی
به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی
تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من
بمیرم از غمت ار بینمت غمین باشی
به حورعین وبه جنت چه حاجت است مرا
که کوی توست بهشت وتوحور عین باشی
بود به ماه دوهفته تو را چه فرق جز اینک
در آسمان بود آن وتو در زمین باشی
من آن زمان که بدیدم رخ تو را گفتم
که آفت دل وجان خصم عقل ودین باشی
به سیر باغ چه حاجت بود تورا که توخود
گل وبنفشه وشمشاد ویاسمین باشی
به قصد صید دل خسته بلنداقبال
کمان کشیده ز ابروی و در کمین باشی
به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی
تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من
بمیرم از غمت ار بینمت غمین باشی
به حورعین وبه جنت چه حاجت است مرا
که کوی توست بهشت وتوحور عین باشی
بود به ماه دوهفته تو را چه فرق جز اینک
در آسمان بود آن وتو در زمین باشی
من آن زمان که بدیدم رخ تو را گفتم
که آفت دل وجان خصم عقل ودین باشی
به سیر باغ چه حاجت بود تورا که توخود
گل وبنفشه وشمشاد ویاسمین باشی
به قصد صید دل خسته بلنداقبال
کمان کشیده ز ابروی و در کمین باشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای نازنین شمایل آشوب عقل وهوشی
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی
هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری
خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی
از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم
اما تودر خموشی پا تا به سر چو گوشی
با دوستان پیرو بنشین بگو وبشنو
دلتنگ از چه روئی آخر چرا خموشی
مژگان چونیش زنبور داری وجای دارد
زیرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشی
رویت ندیده دادیم از دست دین ودل را
وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشی
وز صبر غوره می شد وزمی غم توطی شد
چندای بلنداقبال از هجر درخروشی
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی
هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری
خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی
از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم
اما تودر خموشی پا تا به سر چو گوشی
با دوستان پیرو بنشین بگو وبشنو
دلتنگ از چه روئی آخر چرا خموشی
مژگان چونیش زنبور داری وجای دارد
زیرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشی
رویت ندیده دادیم از دست دین ودل را
وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشی
وز صبر غوره می شد وزمی غم توطی شد
چندای بلنداقبال از هجر درخروشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
بتا به کشتن ما عاشقان چه می کوشی
چوآب بر سر آتش ز کین چه می جوشی
مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت
چه حاجت است که دیگر به تن زره پوشی
من شکسته دل افراسیاب شاه نیم
اگر تودر پی خونخواهی سیاووشی
نخورده باده که داری بما چنین سر جنگ
نعوذ بالله اگر یک دوجام می نوشی
هر آنچه دردنهی بر دلم پرستاری
هر آنچه دور شوی از برم درآغوشی
من از غلامیت ای خواجه بر ندارم دست
هزار بارم اگر بنه وار بفروشی
رواست یار نوازد گرت بلنداقبال
که همچو دایره ز اخلاص حلقه درگوشی
چوآب بر سر آتش ز کین چه می جوشی
مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت
چه حاجت است که دیگر به تن زره پوشی
من شکسته دل افراسیاب شاه نیم
اگر تودر پی خونخواهی سیاووشی
نخورده باده که داری بما چنین سر جنگ
نعوذ بالله اگر یک دوجام می نوشی
هر آنچه دردنهی بر دلم پرستاری
هر آنچه دور شوی از برم درآغوشی
من از غلامیت ای خواجه بر ندارم دست
هزار بارم اگر بنه وار بفروشی
رواست یار نوازد گرت بلنداقبال
که همچو دایره ز اخلاص حلقه درگوشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
بیاد ابروی تو شد قدم به شکل هلالی
نمی شود دل من گاهی از خیال تو خالی
مگر که دیده منجم قد و رخ تو که داده
خبر زغارت وغوغا به تیر ماه جلالی
چه جوئی از دل زارم چه پرسی از من وکارم
برو درآینه بنگر که تا شود به تو حالی
مرا به بندگی خود قبول کن دو سه روزی
ببین به روزچهارم به شهر حاکم ووالی
حلال نیست می اما به من حرام نباشد
چوهست ازکف وجام تو نوشمش به حلالی
در آب شورگهر پرورش نماید ودلبر
در آب شیرین داده است پرورش به لألی
کس ار بلند شد اقبال او ز منصب و دولت
بلند آمده اقبال من ز حضرتعالی
نمی شود دل من گاهی از خیال تو خالی
مگر که دیده منجم قد و رخ تو که داده
خبر زغارت وغوغا به تیر ماه جلالی
چه جوئی از دل زارم چه پرسی از من وکارم
برو درآینه بنگر که تا شود به تو حالی
مرا به بندگی خود قبول کن دو سه روزی
ببین به روزچهارم به شهر حاکم ووالی
حلال نیست می اما به من حرام نباشد
چوهست ازکف وجام تو نوشمش به حلالی
در آب شورگهر پرورش نماید ودلبر
در آب شیرین داده است پرورش به لألی
کس ار بلند شد اقبال او ز منصب و دولت
بلند آمده اقبال من ز حضرتعالی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
گفتی از چیست که شیرین سخنی
ای صنم بسکه توشیرین دهنی
وصف لعل شکرین تو مرا
شهره کرده است به شیرین سخنی
پیش زلفت ندهد بوبه مشام
عنبر اشهب ومشک ختنی
گوبه چشمت نکند فتنه بپا
گوبه زلفت نکند راهزنی
که شوداگه اگر شهزاده
که چنین فتنه هر انجمنی
گردن زلف تو راخواهد زد
بهتر است اینکه خوداورا بزنی
تا ببنیم به چشمت چه کند
مختصر گویمت اندر محنی
نه چه گفتم که اگر شهزاده
بیندت با همه صاحب فطنی
می کند چشم تو را تیر انداز
دهدت منصب ضیغم فکنی
با همه اهرمنی زلف تو را
می دهد قرب اویس قرنی
با همه راهزنی می دهدش
در سپه داری خودمؤتمنی
پیشت آید چو بلنداقبالت
مکن آن روز به او ما ومنی
ای صنم بسکه توشیرین دهنی
وصف لعل شکرین تو مرا
شهره کرده است به شیرین سخنی
پیش زلفت ندهد بوبه مشام
عنبر اشهب ومشک ختنی
گوبه چشمت نکند فتنه بپا
گوبه زلفت نکند راهزنی
که شوداگه اگر شهزاده
که چنین فتنه هر انجمنی
گردن زلف تو راخواهد زد
بهتر است اینکه خوداورا بزنی
تا ببنیم به چشمت چه کند
مختصر گویمت اندر محنی
نه چه گفتم که اگر شهزاده
بیندت با همه صاحب فطنی
می کند چشم تو را تیر انداز
دهدت منصب ضیغم فکنی
با همه اهرمنی زلف تو را
می دهد قرب اویس قرنی
با همه راهزنی می دهدش
در سپه داری خودمؤتمنی
پیشت آید چو بلنداقبالت
مکن آن روز به او ما ومنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ز آتشین رخ آتشم تا کی به خرمن می زنی
خرمنم را سوختی تا چند دامن می زنی
پادشاه کشور حسنی برای نظم وملک
زلف را تا سرکشی کرده است گردن می زنی
دل دهانت را دلیل نقطه موهوم گفت
گفتمش داری یقین یا حرفی از ظن می زنی
چاک زخم تیغ ابرویت پذیرد کی رفو
بر دل از مژگان مرا بیهوده سوزن می زنی
از ملاحت سفره بر لیلا وعذرا می کنی
وز لطافت طعنه بر شیرین ار من می زنی
در بیابان دزد اگر ره می زند در تیره شب
تو میان انجمن در روز روشن می زنی
غازیان حفظ تن از پیکان به جوشن می کنند
توبه دل پیکانم از زلف چو جوشن می زنی
ای بلنداقبال گردد نرم کی آن سخت دل
مشت را بیهوده بر سندان آهن می زنی
خرمنم را سوختی تا چند دامن می زنی
پادشاه کشور حسنی برای نظم وملک
زلف را تا سرکشی کرده است گردن می زنی
دل دهانت را دلیل نقطه موهوم گفت
گفتمش داری یقین یا حرفی از ظن می زنی
چاک زخم تیغ ابرویت پذیرد کی رفو
بر دل از مژگان مرا بیهوده سوزن می زنی
از ملاحت سفره بر لیلا وعذرا می کنی
وز لطافت طعنه بر شیرین ار من می زنی
در بیابان دزد اگر ره می زند در تیره شب
تو میان انجمن در روز روشن می زنی
غازیان حفظ تن از پیکان به جوشن می کنند
توبه دل پیکانم از زلف چو جوشن می زنی
ای بلنداقبال گردد نرم کی آن سخت دل
مشت را بیهوده بر سندان آهن می زنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
سروها دیده ام به هر چمنی
نیست همچون تو سرو سیم تنی
همچو زلف ورخ وبرت نبود
سنبل وارغوان ونسترنی
با وجود تو نیست در دل من
خواشه سیر گلشن وچمنی
بود دردلبری اگر چو توئی
نیز در عشق بود همچو منی
چاک دل همچو پیرهن شده ام
دیده ام تا که چاک پیرهنی
دلم ازچشم مور تنگتر است
از غم شکرین لب و دهنی
برده دل ازکف بلند اقبال
چشم مخمور وزلف راهزنی
نیست همچون تو سرو سیم تنی
همچو زلف ورخ وبرت نبود
سنبل وارغوان ونسترنی
با وجود تو نیست در دل من
خواشه سیر گلشن وچمنی
بود دردلبری اگر چو توئی
نیز در عشق بود همچو منی
چاک دل همچو پیرهن شده ام
دیده ام تا که چاک پیرهنی
دلم ازچشم مور تنگتر است
از غم شکرین لب و دهنی
برده دل ازکف بلند اقبال
چشم مخمور وزلف راهزنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
ای گدای در توهر شاهی
نیست غیر از در توام راهی
نه چمنراست چون قدت سروی
نه فلک راست چون رخت ماهی
نیست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهی
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بیتواز دل اگر کشم آهی
دل وجان گر طلب کنی دهمت
به خدا نیست هیچم اکراهی
تا ز سوز دلم شوی آگاه
بزن آتش به خرمن کاهی
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهی
نیست غیر از در توام راهی
نه چمنراست چون قدت سروی
نه فلک راست چون رخت ماهی
نیست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهی
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بیتواز دل اگر کشم آهی
دل وجان گر طلب کنی دهمت
به خدا نیست هیچم اکراهی
تا ز سوز دلم شوی آگاه
بزن آتش به خرمن کاهی
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
به ماه وسرو تو رانسبتی نبودگهی
نه سرو راست قبائی نه ماه را کلهی
مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ
که صف کشیده ز مژگان به گرد اوسپهی
بیا معافر بدار این دل خراب مرا
که از خراب نخواهد خراج هیچ شهی
به یک نگاه دوچشمت دل ازکفم بردند
نکرده آهوی وحشی گهی چنین نگهی
اگر به روی نکویان نگاه هست گناه
تمام عمر به هر لحظه گوکنم گنهی
تویوسفی وبود چاه بر زنخدانت
اگر که یوسف مصری اسیر شد به چهی
چو من نبود کسی درجهان بلنداقبال
گرم به بزم وصال نگار بود رهی
نه سرو راست قبائی نه ماه را کلهی
مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ
که صف کشیده ز مژگان به گرد اوسپهی
بیا معافر بدار این دل خراب مرا
که از خراب نخواهد خراج هیچ شهی
به یک نگاه دوچشمت دل ازکفم بردند
نکرده آهوی وحشی گهی چنین نگهی
اگر به روی نکویان نگاه هست گناه
تمام عمر به هر لحظه گوکنم گنهی
تویوسفی وبود چاه بر زنخدانت
اگر که یوسف مصری اسیر شد به چهی
چو من نبود کسی درجهان بلنداقبال
گرم به بزم وصال نگار بود رهی