عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بی تو دوشم در درازی از شب یلدا گذشت
آفتاب امروز چون برق از سرای ما گذشت
نیش خاری نیست کز خون شکاری سرخ نیست
آفتی بود این شکارافکن کزین صحرا گذشت
شوکت حسنش کسی را رخصت آهی نداد
گرچه هر سو دادخواهی بود، او تنها گذشت
جلوه اش ننمود از بس محو رفتارش شدم
ناله ام نشنید از بس گرم استغنا گذشت
خواستی آشفتگی دستار بردن از سرش
بس که سرمست و به خود مغرور و بی پروا گذشت
با پریشانان چه گویم، صولت هجرش چه کرد
باد یأسی آمد و بر دفتردل ها گذشت
باز امشب با سگ کویش «نظیری » همرهست
شوکتی دیدم که پنداری جم و دارا گذشت
آفتاب امروز چون برق از سرای ما گذشت
نیش خاری نیست کز خون شکاری سرخ نیست
آفتی بود این شکارافکن کزین صحرا گذشت
شوکت حسنش کسی را رخصت آهی نداد
گرچه هر سو دادخواهی بود، او تنها گذشت
جلوه اش ننمود از بس محو رفتارش شدم
ناله ام نشنید از بس گرم استغنا گذشت
خواستی آشفتگی دستار بردن از سرش
بس که سرمست و به خود مغرور و بی پروا گذشت
با پریشانان چه گویم، صولت هجرش چه کرد
باد یأسی آمد و بر دفتردل ها گذشت
باز امشب با سگ کویش «نظیری » همرهست
شوکتی دیدم که پنداری جم و دارا گذشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
لخت دل بر جیب و جیبم بر کنار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
می روم جایی که غم آنجا ز دل ها می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
هوس پروانه است اما به گرد دود می گردد
نظر خوبست اما دل غبارآلود می گردد
ز کاوش های مژگان تو پرخون دیده یی دارم
که گر شویم به آب بحر خون آلود می گردد
دلم را کرده ذوقت خوش دگر نگذارم از دستش
دهد تا باز ذوقی دست غم فرسود می گردد
تو گر برهم زنی سودای دل، نازی زیان داری
مرا سرمایه دنیا و دین نابود می گردد
درین مدت غم هجران عبث بر خود پسندیدم
ندانستم که از مرگم دلت خشنود می گردد
کس این بی اعتدالی های حسنت را کجا گوید
که عاشق پیشت از مهر و وفا مردود می گردد
به شفقت گاه گاهی سوی خود می خوان «نظیری » را
جدایی دیده از وصلت تسلی زود می گردد
نظر خوبست اما دل غبارآلود می گردد
ز کاوش های مژگان تو پرخون دیده یی دارم
که گر شویم به آب بحر خون آلود می گردد
دلم را کرده ذوقت خوش دگر نگذارم از دستش
دهد تا باز ذوقی دست غم فرسود می گردد
تو گر برهم زنی سودای دل، نازی زیان داری
مرا سرمایه دنیا و دین نابود می گردد
درین مدت غم هجران عبث بر خود پسندیدم
ندانستم که از مرگم دلت خشنود می گردد
کس این بی اعتدالی های حسنت را کجا گوید
که عاشق پیشت از مهر و وفا مردود می گردد
به شفقت گاه گاهی سوی خود می خوان «نظیری » را
جدایی دیده از وصلت تسلی زود می گردد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دلم از ناله خوش گردید امید اثر باشد
بسی آسود شستم این خدنگم کارگر باشد
اگر دزدیده دیدن ها نباشد بهر پاس دل
محبت از تغافل های بیجا در خطر باشد
دلم تا خو به آسایش نگیرد روز خرسندی
به خاطر شیوه یی آید که آن جانسوزتر باشد
ز هجران روز ما دارد غبار عالمی بر دل
نباشد در شب ما روشنی گر صد سحر باشد
نگویم جرم ادراکست، شرم غمزه را نازم
که صدره کشته ام دید و ز حالم بی خبر باشد
مکن دورم، که بس دشوار باشد بال افشاندن
اسیری را که گردی زین حرم بر بال و پر باشد
«نظیری » شاد هم باشی که خدمتکار دیرینی
کدامت قدر و قیمت پیش او؟ خاکت بسر باشد
بسی آسود شستم این خدنگم کارگر باشد
اگر دزدیده دیدن ها نباشد بهر پاس دل
محبت از تغافل های بیجا در خطر باشد
دلم تا خو به آسایش نگیرد روز خرسندی
به خاطر شیوه یی آید که آن جانسوزتر باشد
ز هجران روز ما دارد غبار عالمی بر دل
نباشد در شب ما روشنی گر صد سحر باشد
نگویم جرم ادراکست، شرم غمزه را نازم
که صدره کشته ام دید و ز حالم بی خبر باشد
مکن دورم، که بس دشوار باشد بال افشاندن
اسیری را که گردی زین حرم بر بال و پر باشد
«نظیری » شاد هم باشی که خدمتکار دیرینی
کدامت قدر و قیمت پیش او؟ خاکت بسر باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
شاهدی بر سر این کوچه پدیدار شده
هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
بس غریبان نگری بی دل و بی یار شده
بس کند غارت هندو و مسلمان زلفش
بر سر کوش به هم سبحه و زنار شده
آشیان همه مرغان چمن ویران کرد
که به شب نرگسش از زمزمه بیدار شده
ماه کنعان سفری کرد که بازاری دید
یوسف ماست که راهش همه بازار شده
صد حسین از لب او شربت کامی نچشید
بر سر کویش ازین عربده بسیار شده
هر که را جان و دلی هست کند در کارش
زود بینی دو جهان بر سر این کار شده
هجر و مخموری همسایه «نظیری » سهل است
بخت آن مست که در میکده هشیار شده
هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
بس غریبان نگری بی دل و بی یار شده
بس کند غارت هندو و مسلمان زلفش
بر سر کوش به هم سبحه و زنار شده
آشیان همه مرغان چمن ویران کرد
که به شب نرگسش از زمزمه بیدار شده
ماه کنعان سفری کرد که بازاری دید
یوسف ماست که راهش همه بازار شده
صد حسین از لب او شربت کامی نچشید
بر سر کویش ازین عربده بسیار شده
هر که را جان و دلی هست کند در کارش
زود بینی دو جهان بر سر این کار شده
هجر و مخموری همسایه «نظیری » سهل است
بخت آن مست که در میکده هشیار شده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
دلم گداخته غم وز تنم توان رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته
ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته
کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته
چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته
ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته
ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته
درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته
ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته
کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته
چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته
ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته
ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته
درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
جدا ز لعل تو هر جام لعل گون که کشیدم
گذر نکرده ز لب خون شد و ز دیده چکیدم
نشان هنوز ز ابرو نبود و نام مژگان
که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم
نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن
تطاولی که من از روزگار هجر تو دیدم
گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق
به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم
بزد به تیغ به فتراک بر نبست و عنان داد
به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم
نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی
هلاک شادی تیغت بده به قتل نویدم
علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه
چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم
گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان
ز دیده خون دل است اینکه بر کنارم چکیدم
بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد
به ساعتی که ز کوی تو آورند شهیدم
در انتظار به راه صبا به بوی وصالت
به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم
به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران
غبار گشتم و بر طرف دامنی نرسیدم
گذر نکرده ز لب خون شد و ز دیده چکیدم
نشان هنوز ز ابرو نبود و نام مژگان
که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم
نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن
تطاولی که من از روزگار هجر تو دیدم
گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق
به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم
بزد به تیغ به فتراک بر نبست و عنان داد
به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم
نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی
هلاک شادی تیغت بده به قتل نویدم
علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه
چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم
گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان
ز دیده خون دل است اینکه بر کنارم چکیدم
بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد
به ساعتی که ز کوی تو آورند شهیدم
در انتظار به راه صبا به بوی وصالت
به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم
به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران
غبار گشتم و بر طرف دامنی نرسیدم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
به جانان درد دل ناگفته ماند ای نطق تقریری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۸
عباس عمو جان تو مرو جانب میدان
در فرقت خود جان من زار مسوزان
دور فلک از مرگ برادر جگرم سوخت
دیگر تو مسوزان دلم از آتش هجران
سقای خرم آب نداریم تمنا
از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان
بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا
زین غایله مشکن دل پر خون پریشان
ترسم که لوای تو فتد بر زبر خاک
وافراخته گردد علم از آه یتیمان
دست من و دامان وصالت بگسل باز
در دشت بلاخیز مرا دست ز دامان
گر رفتن میدان ز پی قطره آبی است
عمان ز بصر راه دهم دجله ز مژگان
بر باره مکش رخت، سوی رزم مکن تاز
هر چند که هستیم از این گونه پریشان
آه جگر از تفته دلی شعله آذر
سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان
یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش
بر خامه و بر دفتر و دلهای محبان
در فرقت خود جان من زار مسوزان
دور فلک از مرگ برادر جگرم سوخت
دیگر تو مسوزان دلم از آتش هجران
سقای خرم آب نداریم تمنا
از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان
بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا
زین غایله مشکن دل پر خون پریشان
ترسم که لوای تو فتد بر زبر خاک
وافراخته گردد علم از آه یتیمان
دست من و دامان وصالت بگسل باز
در دشت بلاخیز مرا دست ز دامان
گر رفتن میدان ز پی قطره آبی است
عمان ز بصر راه دهم دجله ز مژگان
بر باره مکش رخت، سوی رزم مکن تاز
هر چند که هستیم از این گونه پریشان
آه جگر از تفته دلی شعله آذر
سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان
یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش
بر خامه و بر دفتر و دلهای محبان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۲ - به دوستی نگارش یافته
رقیمه کریمه این دفعه از باب تاخیر جواب خطاب حضرت خالی از عتابی نبود اعتراضی صواب است و پرسشی بی جواب. اگر در مقابله اقامت معذرت اندیشم گناهی دور از مغفرت خواهد بود. اولی آنکه بر ذلت اعتراف آرم و لغزش را انصاف دهم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار. اکنون که حامل راه سپار سامان مقصود است عرض وجودی فرض افتاد و ذمت بندگی را ادای شرط ضراعت فرض آمد. چه حاصل که نه خامه محرم راز روان است و نه نامه امین اسرار نهان. راز عاشق و معشوق را دل به دل تواند گفت این نه شیوه قاصد و این نه کار مکتوب است.کی باشد دست ها را دولت آغوش خیزد و مقالات ضمایر به ملاقات لب و گوش. باری به خیالت زنده ام و جمالت را به وجه یکتائی پرستنده، قیاسی جز تمهید اساس قربت نیست و رضوان وطن دوران انجمن مسعودت الا نیران غربت نه، بیت:
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط
تا کیم حکم آبشخور از کربت این غربت به راحت آن قربت رساند اگر رنج خود را که شکنج هجرانش علت است و آسیب حرمانش مایه این ذلت، طرحی طرازم و شرحی نگارم، خنده ساغر گریه مینا گیرد و نغمه مزمر مویه رباب، زمین را خون به چشمه و چاه جوشد و آسمان ابر سیاه پوشد:
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل بسازی دیگر است
خاک مجلس، چنگ قامت، ناله مطرب، غم ندیم
دور ساقی چشم خون پالا شراب و ساغر است
حسرت نصیبی را که بساط آرامش و نشاط رامش بدین هنجار است پیداست که اسباب کرب و کاهش بر چه شمار خواهد بود، بیت:
مکن افسانه ما گوش که این مایه غم
حیف باشد که بر این خاطر خرم گذرد
خدا را پیوسته به احکام خداوندانه دستم گیر و به رشح خامه رحمت که غمامه بهار است و شمامه تتار مستم کن.
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط
تا کیم حکم آبشخور از کربت این غربت به راحت آن قربت رساند اگر رنج خود را که شکنج هجرانش علت است و آسیب حرمانش مایه این ذلت، طرحی طرازم و شرحی نگارم، خنده ساغر گریه مینا گیرد و نغمه مزمر مویه رباب، زمین را خون به چشمه و چاه جوشد و آسمان ابر سیاه پوشد:
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل بسازی دیگر است
خاک مجلس، چنگ قامت، ناله مطرب، غم ندیم
دور ساقی چشم خون پالا شراب و ساغر است
حسرت نصیبی را که بساط آرامش و نشاط رامش بدین هنجار است پیداست که اسباب کرب و کاهش بر چه شمار خواهد بود، بیت:
مکن افسانه ما گوش که این مایه غم
حیف باشد که بر این خاطر خرم گذرد
خدا را پیوسته به احکام خداوندانه دستم گیر و به رشح خامه رحمت که غمامه بهار است و شمامه تتار مستم کن.
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای قامت دلجوی تو، آشوب قیامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فکند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترک کماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو کشیده است به هجران و ملولم
کاین هجر مبادا بکشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شکر نگفتم
نک جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
آشوب قیامت، خبری زآن قد و قامت
ای طرّه تو افعی و ای چشم تو آهو
ای خنده تو معجر و لعل تو کرامت
در زلف تو موسی، سپرد بیضه بیضا
در لعل تو عیسی فکند رحل اقامت
ماهی تو و در بزم برافروخته عارض
سروی تو و در باغ برافراخته قامت
گر شیر بود صید تو ای ترک کماندار
از تیر تو هرگز نبرد جان به سلامت
وصل تو کشیده است به هجران و ملولم
کاین هجر مبادا بکشد تا به قیامت
بر نعمت وصل تو چرا شکر نگفتم
نک جان دهد افسر ز فراقت به غرامت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
گفتم قرین به روحی و با جان مقابلی
وه، وه که نیست قابل وزین بیش قابلی
مهرت مرا نمود بدل جای و ای عجب
این مهر بین که جسته چنین مهر منزلی
کشتیم تخم مهر و بجز دانه های اشک
ما را نماند هیچ از آن کشته حاصلی
خواهی که رنجه گر نکند پنجه ای دلت
مپسند تا که رنجه کند پنجه ات دلی
افسر که هجر روی تواش سهل می نمود
دی گفت زاین بتر به جهان نیست مشکلی
وه، وه که نیست قابل وزین بیش قابلی
مهرت مرا نمود بدل جای و ای عجب
این مهر بین که جسته چنین مهر منزلی
کشتیم تخم مهر و بجز دانه های اشک
ما را نماند هیچ از آن کشته حاصلی
خواهی که رنجه گر نکند پنجه ای دلت
مپسند تا که رنجه کند پنجه ات دلی
افسر که هجر روی تواش سهل می نمود
دی گفت زاین بتر به جهان نیست مشکلی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۷ - صفت پینه دوز
از دوری پینه دوز، سینه
ما راست ز داغ پینه پینه
باشد هوس وصالش از من
زربفت به ژنده پینه کردن
تا دل به غم فراق پیوست
محنت ز خورش لب مرا بست
کی پینه زنم به شام هجران
بر خرقه ی تن ز پاره ی نان
خود را، دُوزم، اگر به سوزن
بر غیر برای مصلحت من
پیوسته نمایم و گسسته
چون پینه ی کفش تخته جسته
زو کام رقیب چون روا شد
بر من در صد امید وا شد
دنبال رقیب می روم من
چون بر اثر درفش، سوزن
ما را نبود به راه جانان
چون کفش ز پینه دوز درمان
تا در غم آن غزال رعنا
با دیده ی تر مراست سودا
کار من بینوا ز تلبیس
چون چرم در آب هست در خیس
ما راست ز داغ پینه پینه
باشد هوس وصالش از من
زربفت به ژنده پینه کردن
تا دل به غم فراق پیوست
محنت ز خورش لب مرا بست
کی پینه زنم به شام هجران
بر خرقه ی تن ز پاره ی نان
خود را، دُوزم، اگر به سوزن
بر غیر برای مصلحت من
پیوسته نمایم و گسسته
چون پینه ی کفش تخته جسته
زو کام رقیب چون روا شد
بر من در صد امید وا شد
دنبال رقیب می روم من
چون بر اثر درفش، سوزن
ما را نبود به راه جانان
چون کفش ز پینه دوز درمان
تا در غم آن غزال رعنا
با دیده ی تر مراست سودا
کار من بینوا ز تلبیس
چون چرم در آب هست در خیس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
لب تشنه ایم افغان زان نوش لب که دارد
آب حیات و ما را لب تشنه می گذارد
لب تشنه ام فتاده در وادیی که ابرش
آبی به غیر آتش بر تشنگان نبارد
بی خوابیم چه داند شبهای هجر آن ماه
تا روز آنکه هر شب اختر نمی شمارد
پیشت نمی گذارند ما را و نیست یاری
کانجا ز روی یاری پیغام ما گذارد
پیوسته بود ما را تخم امید در گل
هرگز نشد که از خاک این دانه سر برآرد
دارد دلی رفیقت از عشق یار [و] آن دل
تسکین نمی پذیرد تا جان نمی سپارد
آب حیات و ما را لب تشنه می گذارد
لب تشنه ام فتاده در وادیی که ابرش
آبی به غیر آتش بر تشنگان نبارد
بی خوابیم چه داند شبهای هجر آن ماه
تا روز آنکه هر شب اختر نمی شمارد
پیشت نمی گذارند ما را و نیست یاری
کانجا ز روی یاری پیغام ما گذارد
پیوسته بود ما را تخم امید در گل
هرگز نشد که از خاک این دانه سر برآرد
دارد دلی رفیقت از عشق یار [و] آن دل
تسکین نمی پذیرد تا جان نمی سپارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
چنان ز عشق تو بدنام خلق ایامم
که کس ز ننگ بر کس نمی برد نامم
عجب ز شربت وصل تو گر شود شیرین
ز زهر هجر تو این سان که تلخ شد کامم
مجوی از دلم آرام دیگر ای همدم
که برده مهر دلارام از دل آرامم
زند به روز و شبم طعن تیرگی بی تو
کنی طلوع چو مه یک شب از لب بامم؟
ز یمن عشق شب و روز سرخوشم که پر است
ز خون دل قدحم و ز شراب غم جامم
ز رنج و غم دمی آسوده نیستم چو رفیق
به عشق این بود آغاز چیست انجامم
که کس ز ننگ بر کس نمی برد نامم
عجب ز شربت وصل تو گر شود شیرین
ز زهر هجر تو این سان که تلخ شد کامم
مجوی از دلم آرام دیگر ای همدم
که برده مهر دلارام از دل آرامم
زند به روز و شبم طعن تیرگی بی تو
کنی طلوع چو مه یک شب از لب بامم؟
ز یمن عشق شب و روز سرخوشم که پر است
ز خون دل قدحم و ز شراب غم جامم
ز رنج و غم دمی آسوده نیستم چو رفیق
به عشق این بود آغاز چیست انجامم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نمی کرد از غم جان دادن آزادم چه می کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نگارینا تو با چندین ملاحت
مرا بهبود یابد کی جراحت
منت مایل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندی یا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصیحت گو مفرمای
که جز حرصم نیفزود این نصاحت
قدت را سرو گفتم در روانی
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولی داند کجا مه نکته دانی
ولی دارد کجا سرو این فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتری خاست
خرید آخر تحسر زین وقاحت
بر بالایت ار پایش بدی باز
نماندی در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بینواییم
ترا می باد جاوید استراحت
به یاد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفایی را خود این بس رنج و راحت
مرا بهبود یابد کی جراحت
منت مایل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندی یا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصیحت گو مفرمای
که جز حرصم نیفزود این نصاحت
قدت را سرو گفتم در روانی
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولی داند کجا مه نکته دانی
ولی دارد کجا سرو این فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتری خاست
خرید آخر تحسر زین وقاحت
بر بالایت ار پایش بدی باز
نماندی در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بینواییم
ترا می باد جاوید استراحت
به یاد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفایی را خود این بس رنج و راحت