عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم
مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست
به بوی تست شبی گر به روز میآرم
حکایت شب هجران و روز تنهایی
زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم
ز شهر نیز بدر میروم، که خانهٔ خلق
خراب میشود از آب چشم خونبارم
میان ما و تو جز گرد این وجود نماند
بدان رسید که این گرد نیز نگذارم
ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد
خراب کرده بهخون دلش بینبارم
مرا بلاله طمع بود و گل ز چهرهٔ تو
گلم نداد، ولی تنگ مینهد خارم
اگر تو زهره جبین میخری به بوسه مرا
بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم
محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار
که محنت تو بسوزاند اوحدیوارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده میآرم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اگر چه هیچ به منزل نمیرسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر میبارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بیتو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگندهای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمیشود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم
به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم
دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم
من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه
تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم
مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت
که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم
به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد
صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم
خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم
به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم
نه عجب که نالهٔ من برسد به گوش آن مه
که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم
به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم
دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم
من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه
تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم
مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت
که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم
به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد
صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم
خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم
به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم
نه عجب که نالهٔ من برسد به گوش آن مه
که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم
نخستم دانه میدادی که: در دام آوری ناگه
به سنگم میزنی اکنون که ممکن نیست پروازم
به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم
به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم
به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه میکوشی؟
ترا زهدست، میورزی، مرا عشقست، میبازم
تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم
به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهرهای باید، که مرغ بلبل آوازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم
نخستم دانه میدادی که: در دام آوری ناگه
به سنگم میزنی اکنون که ممکن نیست پروازم
به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم
به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم
به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه میکوشی؟
ترا زهدست، میورزی، مرا عشقست، میبازم
تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم
به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهرهای باید، که مرغ بلبل آوازم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار میگریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار میگریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار میگریزم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
یارب، تو حاضری که ز دستش چه میکشم؟
وز عشوههای نرگس مستش چه میکشم؟
صد نوبت آزمودم و جز بند دل نبود
دیگر کمند زلف چو شستش چه میکشم؟
چون آهوان به حکم خطا حلق خویشتن
در حلقههای سنبل پستش چه میکشم؟
گفتم: به دامنش بکشم گرد از آسمان
چون گرد بر ضمیر نشستش چه میکشم؟
چندین هزار جو و جفا زان دهن، که نیست
از بهر یک دو بوسه که هستش، چه میکشم؟
خونم ز دل گشود و برویم ببست در
بنگر که: از گشاد وز بستش چه میکشم؟
ایدل، ندیدهای، برو از اوحدی بپرس
تا از دو لعل کینه پرستش چه میکشم؟
وز عشوههای نرگس مستش چه میکشم؟
صد نوبت آزمودم و جز بند دل نبود
دیگر کمند زلف چو شستش چه میکشم؟
چون آهوان به حکم خطا حلق خویشتن
در حلقههای سنبل پستش چه میکشم؟
گفتم: به دامنش بکشم گرد از آسمان
چون گرد بر ضمیر نشستش چه میکشم؟
چندین هزار جو و جفا زان دهن، که نیست
از بهر یک دو بوسه که هستش، چه میکشم؟
خونم ز دل گشود و برویم ببست در
بنگر که: از گشاد وز بستش چه میکشم؟
ایدل، ندیدهای، برو از اوحدی بپرس
تا از دو لعل کینه پرستش چه میکشم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم
از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟
گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم
پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی
ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم
گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی
از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم
یک دم نرود بیتو، کین دیدهٔ سرگردان
از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم
با من نکند خویشی بیگانهٔ خوی تو
کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم
ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟
من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم
از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟
گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم
پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی
ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم
گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی
از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم
یک دم نرود بیتو، کین دیدهٔ سرگردان
از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم
با من نکند خویشی بیگانهٔ خوی تو
کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم
ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟
من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
وه! که امروز چه آشفته و بیخویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
درهجر تو درمان دل خسته ندانم
زان پیش که روزی به غمت میگذرانم
گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم
آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی
همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟
جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اینست که از روی تو دوری نتوانم
دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم
ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم
از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
خود را به سر کوی تو روزی برسانم
زان پیش که روزی به غمت میگذرانم
گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم
آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی
همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟
جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اینست که از روی تو دوری نتوانم
دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم
ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم
از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
خود را به سر کوی تو روزی برسانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم
چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم
مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم
گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم
مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم
دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمیدانم
مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم
ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمیگیرد گریبانم
نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم
به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم
مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم
گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم
مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم
دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمیدانم
مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم
ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمیگیرد گریبانم
نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم
به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم
از ما چرا رنجیدهای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم
آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری
گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم
از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن
ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم
وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم
زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر
چشمت به تیر انداختن ترکیست بیباک، ای صنم
کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی
هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم
دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن
یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم
من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری
ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم
دوشم چو میگفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی
از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم
از ما چرا رنجیدهای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم
آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری
گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم
از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن
ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم
وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم
زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر
چشمت به تیر انداختن ترکیست بیباک، ای صنم
کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی
هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم
دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن
یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم
من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری
ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم
دوشم چو میگفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی
از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بیتو چونم؟
غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم
تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم
هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم
گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم
دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم
میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه میکن در قامت چو نونم
گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بیسکونم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم
هنوز دولت آن آستانه میخواهم
گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک
از آنچه هست سر سوزنی نمیکاهم
دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند
اگر ز طیره کند همچو سایه در چاهم
اگر به آب وصالش طمع کند غیری
من آن طمع نپسندم، که خاک درگاهم
بر آه سینهٔ من دشمنان ببخشیدند
به گوش دوست، همانا، نمیرسد آهم
گر او به کار من خسته التفات کند
چه التفات نماید به دولت و جاهم؟
به طوع حلقهٔ مهرش کشیدهام در گوش
حسود بین که: جدا میکند به اکراهم
اگر تو عزم سفر داری، اوحدی، امروز
مرا بهل، که گرفتار مهر آن ماهم
هنوز دولت آن آستانه میخواهم
گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک
از آنچه هست سر سوزنی نمیکاهم
دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند
اگر ز طیره کند همچو سایه در چاهم
اگر به آب وصالش طمع کند غیری
من آن طمع نپسندم، که خاک درگاهم
بر آه سینهٔ من دشمنان ببخشیدند
به گوش دوست، همانا، نمیرسد آهم
گر او به کار من خسته التفات کند
چه التفات نماید به دولت و جاهم؟
به طوع حلقهٔ مهرش کشیدهام در گوش
حسود بین که: جدا میکند به اکراهم
اگر تو عزم سفر داری، اوحدی، امروز
مرا بهل، که گرفتار مهر آن ماهم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟
بیخبریم از لبت، هم خبری میرسان
نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس
ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان
در دل بیدانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان
از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان
این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟
یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان
گوهر وصل تو من باز به دست آورم
یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان
چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیر جفا خوردهاند از تو نکوتر کسان
در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
بیخبریم از لبت، هم خبری میرسان
نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس
ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان
در دل بیدانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان
از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان
این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟
یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان
گوهر وصل تو من باز به دست آورم
یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان
چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیر جفا خوردهاند از تو نکوتر کسان
در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
این دلبران که میکشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟
بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان
اندر شکست خاطر ما سعی مینمود
یاری که چین زلف سیه میشکستشان
تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان
آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان
پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان
بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟
بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان
اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟
ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟
بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان
اندر شکست خاطر ما سعی مینمود
یاری که چین زلف سیه میشکستشان
تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان
آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان
پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان
بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟
بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان
اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟
ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان