عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
شاید که به درگاه تو عمری بنشینم
در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم
دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است
بشتاب، که اندر نفس باز پسینم
فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد
هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم
دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت
پس جان بدهم، نیست تمنی به جز اینم
آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود
از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم
از بهر عراقی، به درت آمده‌ام باز
فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
من آن قلاش و رند بی‌نوایم
که در رندی مغان را پیشوایم
گدای درد نوش می پرستم
حریف پاکباز کم دغایم
ز بند زهد و قرابی برستم
نه مرد زرق و سالوس و ریایم
ردا و طیلسان یکسو نهادم
همه زنار شد بند قبایم
مگر خاکم ز میخانه سرشتند
که هر دم سوی میخانه گرایم؟
کجایی، ساقیا، جامی به من ده
که یک دم با حریفان خوش برآیم
مرا برهان زخود، کز جان به جانم
درین وحشت سرا تا چند پایم؟
زمانی شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرین وحشت سرایم
مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواری، که رند ناسزایم
برون کردندم از کعبه به خواری
درون بتکده کردند جایم
درین ره خواستم زد دست و پایی
بریدند، ای دریغا، دست و پایم
بماندم در بیابان تحیر
نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم
امید از هر که هست اکنون بریدم
فتاده بر در لطف خدایم
از آن است این همه بیداد بر من
که پیوسته ز یار خود جدایم
ز بیداد زمانه وارهم من
عراقی گر کند از کف رهایم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
ز دلتنگی به جانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟
ز تنهایی ملولم، چند نالم؟
ز بی‌یاری به جانم، با که گویم؟
به عالم در، ندارم غمگساری
نمی‌دارم، ندانم با که گویم؟
ز غصه صدهزاران قصه دارم
ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟
چو مرغ نیم بسمل در غم یار
میان خون تپانم، با که گویم؟
فتاده چون بود در دام صیدی؟
ز محنت همچنانم، با که گویم؟
به کام دوستان بودم، کنون باز
به کام دشمنانم، با که گویم؟
مرا از زندگانی نیست سودی
ز هستی در زیانم، با که گویم؟
همه بیداد بر من از عراقی است
ز بودش در فغانم، با که گویم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
بی‌رخت جانا، دلم غمگین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینه‌ام خون کرده‌ای
از فراقت دیده‌ام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من می‌بین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه می‌خواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمی‌گویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلی است
دل فدای توست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی می‌کنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ای رخ جان فزای تو گشته خجسته فال من
باز نمای رخ، که شد بی تو تباه حال من
ناز مکن، که می‌کند جان من آرزوی تو
عشوه مده، که می‌دهد هجر تو گوشمال من
رفت دل و نمی‌رود آرزوی تو از دلم
عمر شد و نمی‌شود نقش تو از خیال من
باز نگر که: می‌کشد بی تو مرا فراق تو
چارهٔ من بکن، مجو بی سببی زوال من
ز آرزوی جمال تو، نیست مرا ز خود خبر
طعنه مزن، که: نیستی شیفتهٔ جمال من
بر سر کوی وصل تو مرغ صفت پریدمی
آه! اگر نسوختی آتش هجر بال من
آمدمی به درگهت هر نفسی هزار بار
گر نه عراقی آمدی سد ره وصال من
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آن مونس غمگسار جان کو؟
و آن شاهد جان انس و جان کو؟
آن جان جهان کجاست آخر؟
و آن آرزوی همه جهان کو؟
حیران همه مانده‌ایم و واله
کان یار لطیف مهربان کو؟
با هم بودیم خوش، زمانی
آن عیش و خوشی و آن زمان کو؟
ای دل شده، دم مزن ز عشقش
گر عاشق صادقی نشان کو؟
گر باخبری ازو نشان چیست؟
ور بی‌خبری ز جان فغان کو؟
گر یافته‌ای ز عشق بویی
خون دل و چشم خون فشان کو؟
ور همچو من از فراق زاری
دل خسته و جان ناتوان کو؟
ای دل، منگر سوی عراقی
سرگشته مباش هم‌چنان کو
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
تا زخوبی دل ز من بربوده‌ای
کمترک بر جان من بخشوده‌ای
تا مرا بر خویش عاشق کرده‌ای
روی خوب خود به من ننموده‌ای
بر من مسکین نمی‌بخشی، مگر
ناله‌های زار من نشنوده‌ای؟
از وفا و دوستی کم کرده‌ای
در جفا و دشمنی افزوده‌ای
کی خبر باشد تو را از حال من؟
من چنین در رنج و تو آسوده‌ای
کاشکی دانستمی باری که تو
هیچ با من یک نفس خوش بوده‌ای؟
تا در خود بر عراقی بسته‌ای
صد در از محنت برو بگشوده‌ای
کاشکی دانستمی باری که تو
با عراقی یک نفس خوش بوده‌ای؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
نگارا، گر چه از ما برشکستی
ز جانت بنده‌ام، هر جا که هستی
ربودی دل ز من، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟
چو آخر دست، از من می‌گسستی
ز نوش لب چو مرهم می‌ندادی
ز نیش لب چرا جانم بخستی؟
ز بهر کشتنم صد حیله کردی
چو خونم ریختی فارغ نشستی
اگر چه یافتی از کشتنم رنج
ز محنت‌های من، باری، برستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی:
عراقی، از کف من نیک جستی!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
پیش ازینم خوشترک می‌داشتی
تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی
باز بر خاکم چرا می‌افگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
من هنوز از عشق جانی می‌کنم
تو مرا خود مرده‌ای انگاشتی
تا نیابم یک دم از محنت خلاص
صد بلا بر جان من بگماشتی
تا شبیخونی کنی بر جان من
صد علم از عاشقی افراشتی
من ندارم طاقت آزار تو
جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی
هان! عراقی، خون گری کامید تو
آن چنان نامد که می‌پنداشتی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال می‌گفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا
نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
جانا، نظری به ما نکردی
با خویشتن آشنا نکردی
یکدم به مراد ما نبودی
یک کار برای ما نکردی
یک وعدهٔ خود بسر نبردی
یک حاجت ما روا نکردی
ما را به وصال وعده دادی
و آن وعدهٔ خود وفا نکردی
هر لابه، که بر در تو کردیم
نشنیدی و گوش وا نکردی
در کوی تو آمدیم و ما را
بر خاک درت تو جا نکردی
پس در دل تو چگونه گنجم؟
چون بر در خود رها نکردی
درد دل خستهٔ عراقی
دیدی، به کرم دوا نکردی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ می‌نمایی
چرا از دیدهٔ من ناپدیدی؟
تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی
علی‌رغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پردهٔ صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگی‌ها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم می‌پروریدی
لب خود بر لب من می‌نهادی
حیات تازه در من می‌دمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش می‌چمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان می‌گزیدی
چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم می‌پریدی
مرا چون صید خود کردی، به آخر
شدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جان
که بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم بازگشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو می‌آیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
چه کردم؟ دلبرا، از من چه دیدی؟
که کلی از من مسکین رمیدی
چه افتادت که از من سیر گشتی؟
چرا یک بارگی از من بریدی؟
من از عشقت گریبان چاک کردم
تو خوش خوش دامن از من در کشیدی
نگویی تا چه بد کرد بجایت؟
که روی نیکو از من در کشیدی
بسی گفتم که: مشنو گفت دشمن
علی رغم من مسکین شنیدی
اگر کام تو دشمن کامیم بود
به کام خویشتن، باری، رسیدی
چرا کردی به کام دشمنانم؟
نگویی تا: درین معنی چه دیدی؟
به تیر غمزه جان و دل چه دوزی؟
که از رخ پردهٔ صبرم دریدی
نچیده یک گل از بستان شادی
ز غم صد خار در جانم خلیدی
مکن آزاد مفروشم، اگر چه
به خوبی صد چو من بنده خریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را ز بهر غم گزیدی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم می‌توانی داشت، غمگینم چرا داری؟
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
به کام دشمنم داری و گویی: دوست می‌دارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو می‌گردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!
عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
نمی‌دانم چه بد کردم، که نیکم زار می‌داری؟
تنم رنجور می‌خواهی، دلم بیمار می‌داری
ز درد من خبر داری، ازینم دیر می‌پرسی
به زاری کردنم شادی، از آنم زار می‌داری
دلم را خسته می‌داری ز تیر غم، روا باشد
به دست هجر جانم را چرا افگار می‌داری؟
چه آزاری ز من خود را؟ به آزاری نمی‌ارزم
که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار می‌داری؟
مرا دشمن چه می‌داری؟ که نیکت دوست‌می‌دارم
مرا چون یار می‌دانی چرا اغیار می‌داری؟
مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار می‌داری
نهی بر جان من منت که: خواهم داشت تیمارت
دلم خون شد ز تیمارت، نکو تیمار می‌داری!
دریغا! آنکه گه گاهی به دردم یاد می‌کردی
عزیزم داشتی اول، به آخر خوار می‌داری
به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی
درین هم یاریم ندهی، چگونه یار می‌داری؟
درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن
به دردی قانعم از تو، چگونه یار می‌داری؟
به هر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار می‌داری
به تو هر کس که فخر آرد، نداری عاز ازو، دانم
عراقی نیک بدنام است، از آن رو عار می‌داری
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
گرنه سودای یار داشتمی
کی چنین ناله زار داشتمی؟
ورنه غیرت دمم فرو بستی
ناله هر دم هزار داشتمی
بر در دوست گر رهم بودی
روز و شب زینهار داشتمی
ور وصالش بساختی کارم
با فراقش چه کار داشتمی؟
چه غمم بودی؟ ار درین تیمار
با غمش غمگسار داشتمی
یار در کارم ار نظر کردی
بهترین کار و بار داشتمی
زان فراموش عهد دشنامی
کاشکی یادگار داشتمی
روزگارم شد، ار نه عاقلمی
ماتم روزگار داشتمی
بی‌رخ یار ناخوش است حیات
چه خوشستی که یار داشتمی!
گر عراقی برون شدی ز میان
دلبر اندر کنار داشتمی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
نگویی باز: کای غم خوار چونی؟
همیشه با غم و تیمار چونی؟
کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟
جدا افتاده از دلدار چونی؟
مرا دانی که بیمارم ز تیمار
نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟
نیاری یاد از من: کای ز غم زار
درین رنج و غم بسیار چونی؟
مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد
نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟
تو گر چه بینیم غلتان به خون در
نگویی آخر: ای افگار چونی؟
سحرگه با خیالت دیده می‌گفت:
که هر شب با من بیدار چونی؟
خیالت گفت: کری نیک زارم
ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟
سگ کویت عراقی را نگوید
شبی: کای یار من، بی یار چونی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟
کی روی خوبت با ما نمایی؟
بی‌تو چنانم کز جان به جانم
هر سو دوانم، آخر کجایی؟
بیمار خود را می‌پرس گه گه
پیوسته از ما مگزین جدایی
جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر
گرد دل ما یک دم برآیی
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون می‌بری دل، باری، نگه‌دار
بیچاره‌ای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
تا چند مرا به دست هجران دادن؟
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم
در پیش رخ تو می‌توان جان دادن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل از کرده‌های خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده‌ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می‌توان جستن
مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم