عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
نانوشته حرف می خوانیم ما
این کتاب نیک می دانیم ما
مخزن اسرار او ما یافتیم
نقد گنج کُنج ویرانیم ما
ما باو علم لدنی خوانده ایم
این چنین علمی نکو دانیم ما
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
دلبر خود جان جانانیم ما
دُرد درد عشق او نوشیده ایم
همدم این درد و درمانیم ما
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
غیر او در خانه کی دانیم ما
خوش حبابی پر کن از آب حیات
نعمت الله را بجو آنیم ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
روشن است از نور رویش دیدهٔ بینای ما
خلوت میخانهٔ عشق است دایم جای ما
آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند
تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما
ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ
تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد
بس سری در سر رود گر این بود سودای ما
از لطیفی آن یکی با هر یکی یکتا شده
جان فدای لطف آن یکتای بی همتای ما
بلبل مستیم و درگلشن نوائی می زنیم
رونقی دیگر گرفت این گلشن غوغای ما
مجلس عشقست و رندان مست و سید در حضور
روضهٔ رضوان بود این جنت المأوای ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
هرچه می گویند می گوئیم ما
آنچه می جویند می جوئیم ما
ما به بوی زلف سنبل بوی او
مو به مو زلف بتان بوئیم ما
جام می آب حیاتی خوش بود
خرقهٔ خود را به آن شوئیم ما
ما و او با هم یگانه گشته ایم
بی دوئیم و ما و تو اوئیم ما
عین دریائیم و دریا عین ما
عین ما از عین ما جوئیم ما
نیست ما را ابتدا و انتها
تا ابد خود را به خود پوئیم ما
سیدم آئینهٔ گیتی نماست
ما چنین آئینه ، یک روئیم ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
در خرابات فنا ملک بقا داریم ما
خوش بقای جاودانی زین فنا داریم ما
کشته عشقیم و جان در کار جانان کرده ایم
این حیات لایزالی خونبها داریم ما
خم می درجوش و ما سرمست و ساقی در نظر
غم ز مخموران این دوران کجا داریم ما
جام دُرد درد او شادی رندان می خوریم
درد می دانیم و دایم این دوا داریم ما
دیگران گر ملک و مال و تخت شاهی یافتند
سهل باشد نزد ما زیرا خدا داریم ما
نقد گنج عشق او در کنج دل ما دیده ایم
این چنین گنجی طلب میکن ز ما داریم ما
در طریق عاشقی عمریست تا ره می رویم
رهبری چون نعمت الله رهنما داریم ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بندهٔ ساقی ما شو تا شوی سلطان ما
جان فدا کن تا شوی جانان ما ای جان ما
چشم صورت بین ببند و دیدهٔ معنی گشا
تا ببینی بر سریر ملک دل سلطان ما
گر گدای عشق باشی پادشاه عالمی
حکم تو گردد روان گر می بری فرمان ما
از نم چشم و غم دل نُقل و باده می خوریم
الصلا گر عاشقی نزلی بخور از خوان ما
حال ما پیدا شود بر ساکنان صومعه
گر جمال خود نماید شاهد پنهان ما
همدم جامیم ساقی را حریف سرخوشیم
ذوق اگر داری طلب کن خدمت رندان ما
مجلس عشقست و سید عاشق و معشوق او
این چنین بزمی بیابی گر شوی مهمان ما
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ای یار دل یار به دست آر خدا را
زین بیش دل خسته میازار خدا را
مستیم و خرابیم و سر از پای ندانیم
ای عقل رها کن من و دلدار خدا را
خوش آب حیاتیست اگر تشنه آبی
جامی ز می عشق به دست آر خدا را
گر یک سر موئیست حجاب تو در این ره
بردار حجاب خود و مگذار خدا را
هر چیز که داری به امانت به تو دادند
تو نیز امینا نه نگهدار خدا را
عشق آمد و گفتا که دهم کام تو گفتم
تاخیر مکن باز در این کار خدا را
گر جان عزیزت طلبد سید مستان
شکرانه بنه بر سر و بسپار خدا را
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
گر بیابی آشنای بحر ما
باز پرس احوال ما از آشنا
عین ما جوئی به عین ما بجو
جز به عین ما نیابی عین ما
هر که او در عشق او فانی شود
از حیات عشق او یابد دوا
دردمندی کو بود همدرد ما
هم ز دُرد درد دل یابد دوا
نقش می بندم خیالش در نظر
گشته روشن چشمم از نور بقا
در خرابات مغان مست و خراب
باده می نوشیم دایم بی ریا
نعمت الله را نهایت هست نیست
کی بود بی ابتدا را انتها
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
ظهور سلطنت عشق اوست در دو سرا
درین سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ
چو اوست در دو سرا غیر او نمی بینم
منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا
جمال اوست که در آینه نموده روی
نظر به دیدهٔ ما کن ببین به هر دو سرا
مدام همدم جام شراب خوش می باش
بیا و همدم ما شو دمی به ذوق و بیا
دلم به گوشهٔ میخانه می کشد دیگر
چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا
به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر
که عین ماست که او آبرو دهد بر ما
به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید
به هر چه می نگرد نور او بود پیدا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
چون بر آمد از دل جام آفتاب
نزد ما هر دو یکی شد برف و آب
مجمع البحرین جامست و شراب
این شراب و جام آبست و حباب
جام می بردست می گردم به ذوق
در خرابات مغان مست و خراب
کس نبیند از هزاران زهد و علم
آنچه من دیدم ز یک جام شراب
لوح محفوظ است ما را در نظر
خود که دارد این چنین ام الکتاب
اصل گُل آب است و فرع آب گل
اصل و فرعش دوست دارم چون گلاب
چون نیم هشیار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
غرق دریائی و تشنه ای عجب
بر سر آبی و پنداری سراب
باده می نوشم مدام از جام عشق
در حضور سید خود بی حساب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
هفت دریا شبنمی از بحر بی‌ پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است
در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است
موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است
مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می ‌بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما ‌است
گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است
سید مستان به صد جان دوست می ‌داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
جان ما زنده دل از آب حیات عشق است
صورت و معنی ما ذات و صفات عشق است
آفتابی است که در دور قمر تابان است
نزد ما جوشش دریا حرکات عشق است
عشق را جا و جهت نیست ولیکن به ظهور
شش جهت می‌نگرم جمله جهات عشق است
از کرم عشق وجودی به عدم می ‌بخشد
هر چه موجود بُود از برکات عشق است
دارم از عشق براتی ز دو عالم لیکن
بنده آزاد بود چون به برات عشق است
ظاهر و باطن او عاشق و معشوق منند
حسن و احسان همگی از حسنات عشق است
گوش کن گفتهٔ مستانهٔ سید بشنو
که سخنهای خوشش از کلمات عشق است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
زمین جسم است و جانت آسمان است
که جانان کارساز این و آن است
تو پاکی ، صورت خاکی رها کن
که خلوت خانه ‌ات در ملک جان است
سرای صورت تو در بهشت است
مکان معنیت در لامکان است
در آ مستانه در کوی خرابات
که هشیاری خلاف عاشقان است
چو رندان دُرد درد عشق می‌ نوش
که دُرد درد او صاف روان است
دلم چون غنچه در خلوت مقیم است
اگر چه بلبل هر گلستان است
کناری کرد سید از دو عالم
و لیکن نعمت‌الله در میان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
تا مرا عین عشق مفهوم است
سر علمم به عشق معلوم است
تا رموز وجود شد مفهوم
هر وجودی که هست مفهومست
خادم خلوت دلم آری
بنگر آن خادمی که مخدومست
شمع روشن ضمیر مجلس ماست
دل پروانه ای که چون موم است
باز سرمست شد دل مخمور
لیکن از خمر غیر معصوم است
قسمتم عشق بود روز ازل
آری خوش قسمتی که مقسومست
چون که شد سید از خودی فانی
نزد عشاق حی قیوم است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
عشق جانان در میان جان ماست
گنج معنی در دل ویران ماست
ما به درد دل گرفتار آمدیم
وین عجب کاین درد دل درمان ماست
هر کسی را کفر و ایمانی بود
زلف رویش کفر و هم ایمان ماست
زاهدی باری به شأن عقل تو است
عشق بازی آیتی در شأن ماست
ما به عشق او به میدان آمدیم
گوی عالم در خم چوگان ماست
از شراب ناب بی غش سرخوشیم
مستی ما از می جانان ماست
در سماع عارفان در کنج دل
زهره قوال و قمر رقصان ماست
سید خلوت سرای وحدتیم
نعمت الله از دل و جان آن ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
عشق او سلطان ملک جان ماست
این چنین ملک و ملک جانان ماست
پادشاه هفت اقلیم جهان
بندهٔ درگاه این سلطان ماست
ما به عشق او ز خود بگذشته ایم
لاجرم ما آن او ، او آن ماست
رند سرمستیم در کوی مغان
شاهد میخانه در فرمان ماست
دُرد درد عشق می نوشیم ما
خوش بود دردی که او درمان ماست
جام می در دست و می گردد مدام
ساقی رندان سرمستان ماست
ذوق سرمستان ز مخموران مجوی
نعمت الله جو که از رندان ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
سریر سلطنت عشق بر سر دار است
از آن سبب سر این دار جای سردار است
به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار
اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
عشق او در جان هوائی دیگر است
درد دل ما را دوائی دیگر است
کشتهٔ عشقیم و زنده جاودان
جان ما را خونبهائی دیگر است
خلوت ما گوشهٔ میخانه است
جای ما خلوتسرائی دیگر است
ما ز ما فانی شده باقی به او
این فنائی و بقائی دیگر است
بینوایان را نوا دادیم از او
بینوایان را نوائی دیگر است
جام پاکی پر ز می بستان بنوش
جام ما گیتی نمائی دیگر است
نعمت الله تا گدای کوی او است
نزد شاهان پادشاهی دیگر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
ای عاشقان ای عاشقان ما را بیانی دیگر است
ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است
ای بلبلان ای بلبلان ما را نوا خوشتر بود
زیرا که این گلزار ما از بوستانی دیگر است
ای خسروشیرین سخن ای یوسف گل پیرهن
ای طوطی شکرشکن ما را زبانی دیگر است
یاری که اندرکار دل جان داد در بازار دل
همچون دل صاحبدلان زنده به جانی دیگر است
خورشیدجمشید فلک بر آسمان چارم است
مهر منیر عاشقان بر آسمانی دیگر است
تا عین عشقش دیده ام مهرش به جان بگزیده ام
در آشکارا و نهان ما را عیانی دیگر است
اقلیم دل شد ملک جان شهر تن آید این جهان
کون و مکان عاشقان در لامکانی دیگر است
رند و در میخانه ها صوفی و کنج صومعه
مارا سریر سلطنت برآستانی دیگر است
سیدمرا جانان بود هم دردو هم درمان بود
جانم فدای جان او کو از جهانی دیگر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
دردمندیم و دوا درد دل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است