عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بشکافت غم این جان جگرخواره ما را
یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه
زنهار بجویی دل آواره ما را
شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه
آه ار خبرستی بت عیاره ما را
روزی نکند یاد که شبهای جدایی
چون می گذرد عاشق بیچاره ما را
بوی جگر سوخته بگرفت همه کوی
آتش بزن این کلبه خونخواره ما را
دیدند سر شکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را
جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو
خویی ست بدین بخت ستمگاره ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزه کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسله رموز را
گویم وصل، گوییم رو که هنوز چند گه
وای که چون برون برم از دلت این هنوز را
قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگتراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را
بس که ز آه ناکسان تیره شده ست روز من
نیست دو دیده بنگرم این شب تیره روز را
جان چو خسروی و بس زخم تو وه که برکسی
باری اگر همی زنی تیر درونه دوز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت
دیوار ترا من حله خار نخواهم
هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت
داغی دگر اینست که از گریه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
صوفی که خرامیدن تو دیده به صد صدق
بدرید مصلا و کله در ته پا داشت
خسرو به وفای تو دهد جان که در آفاق
گویند همه کان سگ دیوانه وفا داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
بیچاره کسی کو به غم خوش پسران زیست
کز دیده و دل در پی ایشان نگران زیست
گر یافت کسی از لب بی خط اثر ذوق
تا زیست در اندیشه ساده شکران زیست
همچون کمر زر همه با کوفتگی ساخت
آن یار که بر پشته زرین کمران زیست
چون یار از آن دگران شد، بکش ای هجر
زیرا نتوانیم به جان دگران زیست
چون غم کشدم زان لب و زان روی کنم یاد
تا چند توان بر صفت حیله گران زیست
اندر روش زنده دلان، زنده کسی نیست
جز کشته خوبان که در آن مرده آن زیست
ترسم که بمیرد به ته کفش ملامت
خسرو که به دنباله شیرین پسران زیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست
یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
بر قافله صبر مرا نیست ولایت
امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم
از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست
آری، شب امید همه غمزدگان را
صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فریاد رس، ای دوست، که طاقت برسیده ست
خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه
مرغیست که او از قفس سینه پریده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است
بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است
خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان من است
هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است
تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی
یار شبهای فراقت چشم گریان من است
بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم
هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است
جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک
من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است
شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم
دولت و اقبال من حال پریشان من است
خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان
نامه دردم که نام دوست عنوان من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
عشق با جان بهم از سینه برون خواهد رفت
تا ندانی که به تعویذ و فسون خواهد رفت
دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز
تا چه ها بر سر مسکین زبون خواهد رفت
کافری بر سرم افتاد و دلم خود شده بود
نیم جانی که به جا بود، کنون خواهد رفت
با توام دیده برافگند چو تو برگشتی
تا میان من و او باز چه خون خواهد رفت
چند پویم به درت، وه که من گم شده را
جان درآمد شد کوی تو برون خواهد رفت
چند خونابه خورم، هیچ گهی از دل من
یا رب، این سلسله غالیه گون خواهد رفت؟
چند گویی که فراموش کن او را، خسرو
آخر این روی نکو از دل چون خواهد رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
چون غم هجران او نداشت نهایت
عاقبت اندوه عشق کرد سرایت
وقت نیامد بتا، که از سر انصاف
سوی ضعیفان نظر کنی به عنایت
غایت آنها که از جفای تو دیدم
نور یقین داشت در دلم به سرایت
گر تنم از دست غم ز پای در آمد
سرنکشم، تا منم، ز قید و فایت
گر تو به تیغم زنی خلاص نباشد
زخم تو خوشتر که از رقیب حمایت
شرح غم عشق بیش ازین ز چه گویم
شوق من وجور او رسید به غایت
ای بت نامهربان شوخ ستمگر
از تو کنم یا ز روزگار شکایت
آنچه من از روزگار سفله کشیدم
پیش تو گویم ز روزگار حکایت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آب حیات من که نم از من دریغ داشت
خاک رهش شدم، قدم از من دریغ داشت
من هر شبی نشسته ز هجرش به روز غم
او پرسشی به روز غم، از من دریغ داشت
گه گه به بوی او شدمی زنده پیش ازین
آن نیز باد صبحدم از من دریغ داشت
گشتم ز فرق تا به قدم حلقه چون رکاب
وان شهسوار من قدم از من دریغ داشت
بر دیگران نوشت بسی نامه وفا
بر حاشیه سلام هم از من دریغ داشت
صد دوست بیش کشت، نه من نیز دوستم
آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت
من در سر قلم زدم آتش ز دود آه
او دوده سر قلم از من دریغ داشت
کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس
از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت
کردند اگر وفا کم و گر بیش نیکوان
او هر چه هست بیش و کم از من دریغ داشت
خسرو چگونه بند کند صبر را که یار
مویی ز زلف خم به خم از من دریغ داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
آنچه بر جان من ز غم رفته ست
همه از دست آن صنم رفته ست
می نویسد به خون من تعویذ
چه توان کرد، چون قلم رفته ست
پای در ره نهاد و مهر گذاشت
زانکه در راه مهر کم رفته ست
به ستم می رود ز من، یا رب
برکسی هرگز این ستم رفته ست؟
جان به دنبال او روان کردم
گر نیاید، حیات هم رفته ست
خسروا، با شب فراق بساز
کافتاب تو در عدم رفته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
سر زلف تو تا بجنبیده ست
بوی مشک ختا بجنبیده ست
بوی خون آمد از صبا ماناک
عاشقی را هوا بجنبیده ست
تا بجنبید زلف او از باد
ناف آهو ز جا بجنبیده ست
ما و دیوانگی دگر کان زلف
باز بر جان ما بجنبیده ست
جوش دلها به گرد او گویی
قلب صد یاد را بجنبیده ست
گر جگر گوشه نیست چشم مرا
خون چشمم چرا بجنبیده ست
می رود ذکر رفتنش بسیار
باز جای بلا بجنبیده ست
دی شنیدم ز آه سرد منش
دل چون آسیا بجنبیده ست
یاد خسرو نمی کند، یا رب
کاین سخن از کجا بجنبیده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
یارب، چه شد کان ترک ما ترک محبان کرده است
آسودگان وصل را رنجور هجران کرده است
گردون مگر آن یار را بر من دگر سان ساخته
با بخت بی سامانم از مهرش پشیمان کرده است
غمگین مشو،ای دل،اگر در ششدری از نقش دوست
کین مهره باز آسمان اینها فراوان کرده است
روزی گرم از دولت وصلش درونی شاد شد
روز فراق دوستان چون بیت احزان کرده است
بر هر مژه عشاق را بشکفت نسرین سرشک
تا آن گل از اهل نظر رخسار پنهان کرده است
در حلقه شوریدگان آشوب و غوغا می رود
گویا مگر هندوی من کاکل پریشان کرده است
زاهد که دامن می کشد از رندی تو، خسروا
باری ندانم یک نفس سر در گریبان کرده است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند
شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند
دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند
درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عاقل ندهد عاشق دل سوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز، انده دوری تو چه دانی؟
من دانم و یعقوب، فراق رخ فرزند
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود، از مهر رخش بر نکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدام است که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافگند، برافگند
بر من مفشان دست تعنت که به شمشیر
از لعل تو دل بر نکنم، چون مگس از قند
در دیده من حسرت رخسار تو تا کی
در سینه من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بنده فرمان تو خسرو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
یک روز به عمری ز منت یاد نیاید
یک شب رهی از کوی غمت شاد نیاید
از بوی توام سوخته شد، وه دلم آخر
کمتر شود این شعله، اگر باد نیاید
یارب که می خوشدلیت باد گوارا
هر چند که از مات گهی یاد نیاید
فرداش مخوانید به بالینگه من، زانک
شیرین به سر تربت فرهاد نیاید
جانم که به ویرانه غم ماند مخوانید
کاین باغ خرابه ست، ورا باد نیاید
دشوار نباشد دگرم بندگی دل
آزاد کس از جان خود آزاد نیاید
نوروز در آید ز برای همه مرغان
بلبل ز پی رفتن صیاد نیاید
دیوانه بگردم من ازین کوی به آن کوی
دیوانه وش آن ترک پریزاد نیاید
خسرو چو کند ناله چو فرهاد، شبی نیست
کز ناله او کوه به فریاد نیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
روزی اگر آن ماه به مهمان من آید
دوران فلک در ته فرمان من آید
دیوانه دلی داشتم، آواره شد از من
کی باز درین سینه ویران من آید
هر صبحدم از گریه شود خون دلم آب
کز باد نسیم گل خندان من آید
من دانم و من، چاشنی درد تو، جانا
حاشا که طبیب از پی درمان من آید
جانم تو ستان، باز تنم خاک ستاند
آن دم که اجل در طلب جان من آید
در کوی تو نایم که پریشان شودت دل
گر چشم تو بر حال پریشان من آید
دانی که چها می گذرد بر دل خسرو
در گوش تو گر ناله و افغان من آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
دل ما را شکیب از جان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد
مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد
نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد
مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد
غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد
ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد
خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
بیداد غم، ار دلم بگوید
در ماتم من فلک بموید
اشکم چو زند بر آسمان موج
در خرمن ماه خوشه روید
بل کز مدد سرشک خونین
بر صفحه دیده لاله روید
هر صبح طلایه دار آدم
در راه فلک دو اسبه پوید
از غصه هجر او به جانم
کز دیده من دیت نجوید
سلطانی دست شست از پای
ترسم که ز دیده دست شوید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
رفتیم از چشم و در دل حسرت رویت بماند
بر شکستی و به جانم نقش گیسویت بماند
سر گذشتی بشنو از من، داشتم وقتی دلی
سالها شد در فرامش خانه مویت بماند
دی خرامان می گذشتی خلق بیدل مانده را
گریه ها پیشت روان شد، چشمها سویت بماند
مردن من بین که چون شب بازگشتم از درت
کالبد باز آمد و جان بر سر کویت بماند
گردنت آزاد باد و خون من در گردنم
چون به کشتن خو گرفتی و همان خویت بماند
رفت جان پر هوس تا بوسد ابروی ترا
هم در آن بوسیدن محراب ابرویت بماند
زان شبی کین سو گذشتی گیسوی مشکین کشان
تاکنون مستم که تو بگذشتی و بویت بماند
بو که باز آید دل و جان گرفتارم ز تو
از بدت گفتن زبان در کوی بدگویت بماند
این به گفتن راست می آید که خسرو، خوش بزی
چون زید بیچاره ای کز دیدن رویت بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد
جان گریبان پاره کرد و خویش را بر باد داد
ترسم از پرده برون افتم چو گل، کاین باد صبح
زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد
جز خرابی نامد اندر جانم از بنیاد عشق
گر چه هر دم دیده خون تو درین بنیاد داد
پیش ازین اباد بود این دل که مستی در رسید
وین صلای صوفیان در خانه آباد داد
مشنو، ای حاکم، ز ما دعوی خون بر یار خویش
کشتگان عشقبازی را نشاید داد داد
چون نوازد خوبرو آنگه کشد، خود فتنه بود
ساغر شیری که شیرین بر کف فرهاد داد
من نشسته هر دم و از دیده خون پیش افتدم
بین دل خون گشته خسروا را چه پیش افتاد داد؟