عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از فیض گریهام مژه نشو و نما گرفت
سامان صد بهار چمن زین گیا گرفت
نیرنگ عشق بین که به یک تار زلف یار
سرتاسر زمانه به تار بلا گرفت
بگداختم ز رشک که شمع سحرگهی
جان داد و بوی دوست ز باد صبا گرفت
بوی ترا به من که رساند که هر نسیم
کان چین زلف دید در آن حلقه جا گرفت
از دوست دشمنیست فصیحی نصیب دل
قسمت نگر که سایه خور از هما گرفت
سامان صد بهار چمن زین گیا گرفت
نیرنگ عشق بین که به یک تار زلف یار
سرتاسر زمانه به تار بلا گرفت
بگداختم ز رشک که شمع سحرگهی
جان داد و بوی دوست ز باد صبا گرفت
بوی ترا به من که رساند که هر نسیم
کان چین زلف دید در آن حلقه جا گرفت
از دوست دشمنیست فصیحی نصیب دل
قسمت نگر که سایه خور از هما گرفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شب بیخبرم حرف فراقت به زبان رفت
گوشم به خروش آمد و هوشم به فغان رفت
روید چو ز خاکم جگر پاره بهاران
دانند که بر ما چه ز بیداد خزان رفت
ز آن غنچه طلب نکهت همت که لب خویش
نالوده به یک خنده ز گلزار جهان رفت
بیهوده درین بادیه مشتاب که از شوق
نقش قدم کعبه روان هم پیشان رفت
بگداخت ز بس از تب هجر تو فصیحی
شب سوی عدم دست به دامان فغان رفت
گوشم به خروش آمد و هوشم به فغان رفت
روید چو ز خاکم جگر پاره بهاران
دانند که بر ما چه ز بیداد خزان رفت
ز آن غنچه طلب نکهت همت که لب خویش
نالوده به یک خنده ز گلزار جهان رفت
بیهوده درین بادیه مشتاب که از شوق
نقش قدم کعبه روان هم پیشان رفت
بگداخت ز بس از تب هجر تو فصیحی
شب سوی عدم دست به دامان فغان رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دوش غم بر گریههای زخم ما خندید و رفت
پارهای بر ریشهای ما نمک پاشید و رفت
عید نومیدی مبارک باد کز رویش نگاه
همچو اشک حسرتم در خاک و خون غلتید و رفت
شب در آمد غم درون از رخنههای سینهام
دامنی داغ جگر از هر گیاهم چید و رفت
مرهم الماس میپنداشت زخمم چارهجوست
آمد و روی تظلم بر زمین مالید و رفت
بر سر نعش فصیحی این همه فریاد چیست
بر در غم بینوایی پارهای نالید و رفت
پارهای بر ریشهای ما نمک پاشید و رفت
عید نومیدی مبارک باد کز رویش نگاه
همچو اشک حسرتم در خاک و خون غلتید و رفت
شب در آمد غم درون از رخنههای سینهام
دامنی داغ جگر از هر گیاهم چید و رفت
مرهم الماس میپنداشت زخمم چارهجوست
آمد و روی تظلم بر زمین مالید و رفت
بر سر نعش فصیحی این همه فریاد چیست
بر در غم بینوایی پارهای نالید و رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
رفت صد عید و نسیمی یاد باغ ما نکرد
شعلهای هرگز مبارک باد داغ ما نکرد
تلخ کامی بین که ما مخمور و صاف خرمی
خشک شد در شیشه و یاد ایاغ ما نکرد
چون خزان کردیم صد گلشن تهی از رنگ و بو
نکهت غم هیچ بدرود دماغ ما نکرد
نوبهاری سیر آتشخانهها میکرد دوش
یک نهال شعله گل جز در چراغ ما نکرد
وقت بیقدری فصیحی خوش که صد نوبت فزون
گم شدیم از دیر و دودی هم سرغ ما نکرد
شعلهای هرگز مبارک باد داغ ما نکرد
تلخ کامی بین که ما مخمور و صاف خرمی
خشک شد در شیشه و یاد ایاغ ما نکرد
چون خزان کردیم صد گلشن تهی از رنگ و بو
نکهت غم هیچ بدرود دماغ ما نکرد
نوبهاری سیر آتشخانهها میکرد دوش
یک نهال شعله گل جز در چراغ ما نکرد
وقت بیقدری فصیحی خوش که صد نوبت فزون
گم شدیم از دیر و دودی هم سرغ ما نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
سالها دیده ما را مژه دربانی کرد
آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد
سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبت کده را واله حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعلهای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسونخوانی کرد
آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد
سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبت کده را واله حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعلهای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسونخوانی کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر شبم داغی چنان در گلخن تن بشکفد
کز عقیقی اشکم این فیروزه گلشن بشکفد
تیرهبختی بین که چون نعشم ازین منزل برند
تازه گلهای تجلی تا به روزن بشکفد
جان شهید غم به ذوقی داد کز خونش اگر
آب یابد باغ گل پیش از دمیدن بشکفد
نقش بت باشد به جای داغ تعویذ جگر
لالهزاری کز سر خاک برهمن بشکفد
در چمن خندیدن گل نوحه برخود کردن است
غنچهای را وقت خوش کز دود گلخن بشکفد
جان فدای جلوهای کردم که از شادی کفن
چون گلستان از گریبان تا به دامن بشکفد
ای که میگویی فصیحی بشکف اندر باغ دهر
کو دو عالم تلخکامی تا دل من بشکفد
کز عقیقی اشکم این فیروزه گلشن بشکفد
تیرهبختی بین که چون نعشم ازین منزل برند
تازه گلهای تجلی تا به روزن بشکفد
جان شهید غم به ذوقی داد کز خونش اگر
آب یابد باغ گل پیش از دمیدن بشکفد
نقش بت باشد به جای داغ تعویذ جگر
لالهزاری کز سر خاک برهمن بشکفد
در چمن خندیدن گل نوحه برخود کردن است
غنچهای را وقت خوش کز دود گلخن بشکفد
جان فدای جلوهای کردم که از شادی کفن
چون گلستان از گریبان تا به دامن بشکفد
ای که میگویی فصیحی بشکف اندر باغ دهر
کو دو عالم تلخکامی تا دل من بشکفد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
رفتند همدمان و مرا دل فگار ماند
خون جگر ز صحبتشان یادگار ماند
دل مضطرب ز روزن چشمم برون دوید
اما ز ناتوانی هم در کنار ماند
از دشمنم چه شکوه که این زخم دوست زد
بیگانه را چه جرم که این داغ یار ماند
نینی ز یار و دوست شکایت نه درخورست
کاین داغ روزگار سیهروزگار ماند
هر جا بود دو چشمه خون تربت منست
کاینم به جای لوح نشان مزار ماند
پا تا سرم چو زلف بتان بیقرار شد
الا غم فراق که بر یک قرار ماند
جانم تمام سوخت فصیحی غم فراق
وز روی مرگ تا ابدم شرمسار ماند
خون جگر ز صحبتشان یادگار ماند
دل مضطرب ز روزن چشمم برون دوید
اما ز ناتوانی هم در کنار ماند
از دشمنم چه شکوه که این زخم دوست زد
بیگانه را چه جرم که این داغ یار ماند
نینی ز یار و دوست شکایت نه درخورست
کاین داغ روزگار سیهروزگار ماند
هر جا بود دو چشمه خون تربت منست
کاینم به جای لوح نشان مزار ماند
پا تا سرم چو زلف بتان بیقرار شد
الا غم فراق که بر یک قرار ماند
جانم تمام سوخت فصیحی غم فراق
وز روی مرگ تا ابدم شرمسار ماند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
در فراق شعله خاکستر نشینم کردهاند
اخگری بودم نفس خامان چنینم کردهاند
هر دمم باغی فریب از رنگ و بویی میدهد
در سمومآباد حرمان خوشهچینم کردهاند
خندهام وز بخت خرم با لب گل زادهام
بیسبب زندانی چین جبینم کردهاند
دست رنج نالهام در راه غم ضایع نشد
حیرتی بودم نگاه واپسینم کردهاند
گر فصیحی کج نمایم راستکرداریم بین
راست دانان زین سپس نقش نگینم کردهاند
اخگری بودم نفس خامان چنینم کردهاند
هر دمم باغی فریب از رنگ و بویی میدهد
در سمومآباد حرمان خوشهچینم کردهاند
خندهام وز بخت خرم با لب گل زادهام
بیسبب زندانی چین جبینم کردهاند
دست رنج نالهام در راه غم ضایع نشد
حیرتی بودم نگاه واپسینم کردهاند
گر فصیحی کج نمایم راستکرداریم بین
راست دانان زین سپس نقش نگینم کردهاند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
ماییم جدا از تو به غم ساختهای چند
با یاد تو دل از همه پرداختهای چند
ماییم ز سودای بتان سود ندیده
بیفایده نقد دل و دینباختهای چند
دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند
از روی نکو پرده برانداختهای چند
رخسار تو کردند به آیینه برابر
از بیبصری قدر تو نشناختهای چند
بگشای خدنگ مژه کز ذوق بمیرند
جانها سپر تیر بلا ساختهای چند
ارباب محبت چه کسانند فصیحی
در کوچه محنت علم افراختهای چند
با یاد تو دل از همه پرداختهای چند
ماییم ز سودای بتان سود ندیده
بیفایده نقد دل و دینباختهای چند
دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند
از روی نکو پرده برانداختهای چند
رخسار تو کردند به آیینه برابر
از بیبصری قدر تو نشناختهای چند
بگشای خدنگ مژه کز ذوق بمیرند
جانها سپر تیر بلا ساختهای چند
ارباب محبت چه کسانند فصیحی
در کوچه محنت علم افراختهای چند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
در دیده نگه چون ز تو در خون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باد درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغیست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه جیحون بنشیند
همراه اجل خندهزنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باد درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغیست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه جیحون بنشیند
همراه اجل خندهزنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
شب همه شب با صبوری نالهام در جنگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت میطپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچهای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دلآشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشیدوازان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه میفرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صدرنگ بود
میدرد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سالها دستی که در دامان نام و ننگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت میطپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچهای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دلآشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشیدوازان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه میفرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صدرنگ بود
میدرد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سالها دستی که در دامان نام و ننگ بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تا گلستان بود کی پرخار بیدادم نبود
گوش گل کی شعلهپوش از جوش فریادم نبود
شیشهام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربانتر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
نالهای هم پاسبان محنت آبادم نبود
نالههای نوگرفتاران غم را لذتیست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
نالهواری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
گوش گل کی شعلهپوش از جوش فریادم نبود
شیشهام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربانتر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
نالهای هم پاسبان محنت آبادم نبود
نالههای نوگرفتاران غم را لذتیست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
نالهواری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دیدی که چو بخت یار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دیده امشب همه شب خواب پریشان میدید
از جگر تا مژه صد کشور ویران میدید
کشتی خود به فسون بر خس مژگان میبست
لنگر حوصله را موجه طوفان میدید
خویش را گلبن اندوه تصور میکرد
بس که گلدسته خون بر سر مژگان میدید
بر سراپای تنم برق مصیبت میریخت
ابر بود و همه را تشنه باران میدید
ناله میریخت چو بال مژه بر هم میزد
خویش را بلبل گم کرده گلستان میدید
بر خود و کار خود از دور نظر میافکند
زورقی دستخوش موجه طوفان میدید
این چه افسانهفروشیست فصیحی سخنت
وای اگر مشتریی بر در دکان میدید
از جگر تا مژه صد کشور ویران میدید
کشتی خود به فسون بر خس مژگان میبست
لنگر حوصله را موجه طوفان میدید
خویش را گلبن اندوه تصور میکرد
بس که گلدسته خون بر سر مژگان میدید
بر سراپای تنم برق مصیبت میریخت
ابر بود و همه را تشنه باران میدید
ناله میریخت چو بال مژه بر هم میزد
خویش را بلبل گم کرده گلستان میدید
بر خود و کار خود از دور نظر میافکند
زورقی دستخوش موجه طوفان میدید
این چه افسانهفروشیست فصیحی سخنت
وای اگر مشتریی بر در دکان میدید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرد افغانم ز دامان جرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
جوش ذوقم خوشنشین کشور میخانهام
موج فیضم خانهزاد ساغر و پیمانهام
میزنم لاف شکیبایی و از طوفان اشک
موجه گرداب را ماند مصیبت خانهام
باز در دارالشفای تب گدایی میکنم
کز مسیح آنجا افغان خیزد که من دیوانهام
دزدم از جیب صبا خاکستر منصور را
تا مگر طوری شد زین نور ایمن خانهام
تیره روزیهای طالعبین که از بس کسم
هر شب افروزد چراغی باد در کاشانهام
هیچ گه جغدی صلای کلبه خویشم نزد
روزگاری شد که سرگردان این ویرانهام
بیخودم نی ازگل آگاهم فصیحی نه ز شمع
این قدر دانم که گه بلبل گهی پروانهام
موج فیضم خانهزاد ساغر و پیمانهام
میزنم لاف شکیبایی و از طوفان اشک
موجه گرداب را ماند مصیبت خانهام
باز در دارالشفای تب گدایی میکنم
کز مسیح آنجا افغان خیزد که من دیوانهام
دزدم از جیب صبا خاکستر منصور را
تا مگر طوری شد زین نور ایمن خانهام
تیره روزیهای طالعبین که از بس کسم
هر شب افروزد چراغی باد در کاشانهام
هیچ گه جغدی صلای کلبه خویشم نزد
روزگاری شد که سرگردان این ویرانهام
بیخودم نی ازگل آگاهم فصیحی نه ز شمع
این قدر دانم که گه بلبل گهی پروانهام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
چون ابر شب ز آتش تب میگریستم
از ترکتاز برق طرب میگریستم
جان داد و بوسه بر لب تیغ غمی نزد
بر تیره روزگاری لب میگریستم
گستاخ جان نثار تو میگشت دوش و من
در گوشهای ز شرم ادب میگریستم
حسنش فزون ز حوصله بینش است و من
بر عجز دیده شب همه شب میگریستم
او در کنار دیده فصیحی و تا سحر
من همچنان ز جوش طلب میگریستم
از ترکتاز برق طرب میگریستم
جان داد و بوسه بر لب تیغ غمی نزد
بر تیره روزگاری لب میگریستم
گستاخ جان نثار تو میگشت دوش و من
در گوشهای ز شرم ادب میگریستم
حسنش فزون ز حوصله بینش است و من
بر عجز دیده شب همه شب میگریستم
او در کنار دیده فصیحی و تا سحر
من همچنان ز جوش طلب میگریستم