عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد؟
گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد
غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من
با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
هر نکته که از زهر اجل تلخ‌تر آید
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ بر آید
هین توشه ده از خوشهٔ ابروی ظریفت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
لبیک زنم نفخهٔ خون جگر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
پریر آن چهرهٔ یارم چه خوش بود
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
کسی کز غمزه‌یی صد عقل بندد
گر او بر ما نخندد پس که خندد؟
اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید
بود انصاف و انصاف آن پسندد
دلا می‌جوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد بگندد
چو خورشیدی و از خود پاک گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
شکرشیرینی گفتن رها کن
ولیکن کان قندی چون نقندد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
روی تو به رنگ ریز کان ماند
زلف تو به نقش بند جان ماند
گر سایهٔ برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند
روزی گذرد ز هجر تو سالی
مسکین عاشق چسان جوان ماند؟
دلتنگ نیم اگرچه دل تنگم
کاخر دل من بدان دهان ماند
در چشم من آی تا تو هم بینی
یک تن که به صد هزار جان ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
دل بی‌لطف تو جان ندارد
جان بی‌تو سر جهان ندارد
عقل ارچه شگرف کدخدایی‌ست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیم است
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستاره‌ها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
می‌نالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواه است
واشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جان است
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
آن کس که ز تو نشان ندارد
گر خورشید است آن ندارد
ما بر در و بام عشق حیران
آن بام که نردبان ندارد
دل چون چنگ است و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد؟
امروز فغان عاشقان را
بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذره پر از فغان و ناله‌ست
اما چه کند زیان ندارد
رقص است زبان ذره زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
هر سو نگران توست دل‌ها
وان سو که تویی گمان ندارد
این عالم را کرانه‌یی هست
عشق من و تو کران ندارد
مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد
مانندهٔ غمزه‌ات ندیدم
تیر اندازد کمان ندارد
دادی کمری که بر میان بند
طفل دل من میان ندارد
گفتی که به سوی ما روان شو
بی لطف تو جان روان ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
هر سینه که سیم‌بر ندارد‌
شخصی باشد که سر ندارد
وان کس که ز دام عشق دور است‌
مرغی باشد که پر ندارد
او را چه خبر بود ز عالم‌
کز باخبران خبر ندارد؟
او صید شود به تیر غمزه‌
کز عشق سر سپر ندارد
آن را که دلیر نیست در راه‌
خود پنداری جگر ندارد
در راه فکنده است دری‌
جز او که فکند برندارد
آن کس که نگشت گرد آن در‌
بس بی‌گهر است و فر ندارد
وقت سحر است هین بخسبید‌
زیرا شب ما سحر ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
از ناز همه دروغ گویی‌
آنچ این دلم از نیاز گوید
من همچو ایازم و تو محمود‌
بشنو سخنی کایاز گوید
پیش تو کسی حدیث من گفت‌
گفتی تو که او مجاز گوید
چون زر سخنان من شنیدی‌
گفتی به طریق گاز گوید
کس با چو تو یار راز گوید؟‌
یا قصهٔ خویش بازگوید؟
عاقل کرده‌ست با تو کوتاه‌
لیکن عاشق دراز گوید
از عشق تو در سجود افتد‌
سودای تو در نماز گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد؟
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد؟
گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک؟
ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد؟
ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست؟
ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد؟
ای فلک تا چند ازین دستان و مکاری تو؟
گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد؟
گویی­ام از سر او ناگفتنی‌ها گفته‌یی
چند گویی چند گویی گفته‌ام آری چه شد؟
گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد؟
از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود؟
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد؟
گر برات است امشب و هر کس براتی یافتند
بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد؟
شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
رو ترش کردی مگر دی باده­ات گیرا نبود؟
ساقی­ ات بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود؟
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانهٔ جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخی‌های عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولی­ست
اندران دریای بی‌پایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره می‌زن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمه‌های سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بی‌صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشه‌های آتشین؟
می­رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمی‌یابی که خامش کرده­یی؟
هیچ کس را می‌نبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالوده­ند از مردار خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم ره می‌نماید هم دلم ره می‌زند
هم دلم قلاب و هم دل سکهٔ شه می‌زند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله می‌زند
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
هم دل من همچو دزدان نیم شب ره می‌زند
گه چو حکم حق دل من قصد سرها می‌کند
گه چو مرغ سربریده الله الله می‌زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژدهٔ جانی نرسد
سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شده‌ست
از غم آن که ورا تره به نانی نرسد
این زمان جهد بکن تا ز زمان باز رهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد
هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید
نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید
گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید
از در مشعله داران فلک
آتش دل به دهان می‌آید
جان پروانه میان می‌بندد
شمع روشن به میان می‌آید
آفتابی که ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان می‌آید
تیر از غیب اگر پران نیست
پس چرا بانگ کمان می‌آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
درده شراب و واخرم از بیم و از امید
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
کاندیشه‌هاست در سرم از بیم و از امید
کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست
بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید
آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من
رخسار زرد چون زرم از بیم و از امید
در حلقه زانچه دادی در حلق من بریز
کاخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید
بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را
کین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید
زابی که آب کوثر اندر هوای اوست
کندر هوای کوثرم از بیم و از امید
در عین آتشم چو خلیلم فرست آب
کازر مثال بت گرم از بیم و از امید
کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو
کز چشم‌ها نهان ترم از بیم و از امید
در آفتاب روی خودم دار زان که من
مانند این غزل ترم از بیم و از امید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد؟
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد؟
وگر به پیش من آید خیال یار که چونی؟
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد؟
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد؟
چو کاسه بر سر آبم ز بی‌قراری عشقش
اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد؟
کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد؟
بگفت چیست شکایت؟ هزار بار گشادم
ز بحر ماهی جان را هزار بار چه باشد؟
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد؟
اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم
یکی شتر کم گیری ازین قطار چه باشد؟
دلم به خشم نظر می‌کند که کوته کن هین
اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد؟
چو احمد است و ابوبکر یار غار دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد؟
انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک
چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟
خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد
الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد؟
چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید
در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشت‌ها همه رو شد
دگر نه شینم هرگز برای دل که برآید
کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد
موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند
به سوی عشق گریزم که جمله فتنه ازو شد
که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد
به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او
چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد
سبو به دست دویدم به جویبار معانی
که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد
نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی
چو دید بر در خویشم ز بام زود فرو شد
سر از دریچه برون کرد چو شعله‌های منور
که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد
نهیم دست دهان بر که نازک است معانی
ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شده‌ست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟