عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب دوازدهم - در رَجاء
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ کانَ یَرْجِوا لِقاءَ فَاِنَّ اَجَل اللّهُ لَآتٍ. علاء بن زید گوید اندر نزدیک مالک بن دینار شدم شهر بن حَوْشَب را دیدم چون از نزدیک او بیرون آمدم شهربن حوشب را گفتم زادی ده مرا، گفت آری از عمّۀ خویش شنیدم أُمّ الدَرْدا از بودَرْدا از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که جبرئیل علیه السّلام گفت خداوند تعالی گفت تا مرا پرستید و امید بمن دارید و پس شرک نیارید بیامرزم شما را بر هرچه باشید اگر روی زمین پر گناه دارید هم چندان آمرزش پیش آرم شما را و شما را بیامرزم و باک ندارم.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عنه گفت که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از حق سُبْحانَهُ وتَعالی که بیرون آرید از آتش هر که را چندِ مثقال یکدانه جو ایمان اندر دلست پس گوید هر که چندِ سپندانۀ ایمان اندر دل دارد او را از دوزخ بیرون آرید. پس گوید بعزّت و جلال من که آنرا که یک ساعت از شبان روز ایمان آورد چنان نباشد که هرگز ایمان نیاورده باشد.
رجاء، دل در بستن بود بدوستی که اندر مستقبل حاصل خواهد بود همچنانک خوف بمستقبل تعلّق دارد و عیش دلها بامید بود و فرقست میان رجاء و تمنّی تمنّی صاحبش را کاهلی آرد و براه جدّ و جهدش بیرون نشود و صاحب رجاء بعکس این بود و رجاء محمود بود و تمنّی معلول، و اندر رجاء سخن گفته اند.
شاه کرمانی گوید نشان رجاء نیکوئی طاعت بود.
ابن خُبَیق گوید رجاء بر سه گونه بود مردی نیکوئی کند و امید دارد که فرا پذیرند و مردی بود که زشتی کند، توبه کند و امید دارد که ویرا بیامرزند سه دیگر رجاء کاذب بود، اندر گناه می افتد و می گوید امید دارم که خدای مرا بیامرزد و هر که خویشتن را به بد کرداری داند باید که خوف او غلبه دارد بر رجاء.
و گفته اند رجاء ایمنی بود بجود کریم و گفته اند رجاء رؤیت جلال بود بعین جمال.
و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جَلَّ جَلالهُ.
و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای. ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد.
احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکوئی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت.
ابوعبداللّه خفیف گوید رجا شاد شدنست بوجود فضل او.
و گفته اند راحتِ دل بود بدیدن کرم حق سُبْحانَهُ وَتَعالی.
ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطّل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن.
بکربن سلیم الصّواف گوید نزدیک مالک بن اَنس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبداللّه خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم.
یحیی بن معاذ گوید پنداری امید من بتو با گناه غلبه همی کند بر امید من بتو با اعمال نیکویی که کرده ام زیرا که اعتماد من اندر اعمال بر اخلاصست و مرا اخلاص چون بود که من بندۀ ام بآفت معروف، و امید من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نیامرزی و تو خداوندی بجود موصوف.
با ذوالنون مصری سخن همی گفتند اندر وقت نزع گفت مرا مشغول مکنید که عجب بمانده ام از بس لطف خدای با من.
یحیی بن معاذ گوید: شیرین ترین عطاها اندر دل من رجاء تو است و خوشترین سخنها بر زبان من ثنای تو است و دوسترین زمانها بر من دیدار تو است.
و اندر بعضی از تفسیرها می آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از در بنی شیبه درآمد و نزدیک یاران شد ایشان میخندیدند گفت میخندید اگر از آنک من دانم شما را خبر بودی خندۀ شما اندکی بودی و گریستن بسیار، پس برفت و باز آمد و گفت جبرئیل بر من فرود آمد و این آیت آورد نَبِّیْ عِبادِی اَنّی اَنَاالْغَفورُ الرَّحِیمُ.
عائشه رضی اللّه عنها گوید از پیغامبر صَلَّی اللّه علیه وسلَّم شنیدم که گفت اِنَّ اللّهَ لَیَضْحَکُ مِنْ یَْأسِ العِبَادِ وقُنوطِهِم و قرْبِ الرَّحْمَة مِنْهُمْ فَقُلْتُ بِاَبی و اُمّی یا رَسولَ اللّهِ اَوَیَضْحَکُ ربُّنا عَزّوجَلّ قالَ وَالَّذی نَفْسی بِیَدِهِ اِنّه لَیَضْحَکُ فَقالَت لایَعْدِمُنا خَیْراً اِذا ضَحِکَ.
بدانک خنده در صفت حق سُبْحانَهُ وتَعالی از جملۀ صفات فعل او بود و آن اظهار فضل او بود چنانکه گویند ضَحِکَتِ الارضُ بالنباتِ یعنی کی زمین همی خندد بنبات وضحک خدای تعالی از نا امیدی بنده اظهار تحقیق فضل بود و معنی این خبر بالفظ شود چون بنده نومید گردد از رحمت خدای فضل خویش اظهار کند بر ایشان اضعاف آن که ایشان بیوسند.
گویند گبری از ابراهیم علیه السّلام مهمانی خواست گفت اگر مسلمان شوی ترا مهمان دارم گبر برفت خدای عزّوجلّ وحی فرستاد که یا ابراهیم تا از دین خویش برنگردد ویرا طعام نخواهی داد، هفتاد سالست تا ویرا روزی همی دهیم بر کافری اگر امشب تو او را طعام دادی و تعرّض او نکردی چبودی ابراهیم از پس آن گبر بشد و باز آورد و مهمانیش کرد گبر گفت سبب این چه بود ابراهیم علیه السّلام قصّه باز گفت گبر گفت اگر خدای تو چنین کریم است با من اسلام بر من عرضه کن و مسلمان شد.
از استاد ابوعلی شنیدم که استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّه بوسهل زُجاجی را بخواب دید و این زجاجی به وعید اَبَد بگفتی گفت حالت چونست گفت کار آسان تر از آنست که من پنداشتم.
از ابوبکر اِسْکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنّم بخدای خویش بحسن ظنّم بخدای خویش دو بار بگفت.
مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظنّ من باو همه محو کرد.
بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم گفت خدای عزّوجلّ گوید من چنانم که بنده بمن ظنّ برد و من بازوام، چون مرا یاد کند پنهان، ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی، ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان، و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم، و اگر بمن آید برفتن، رحمت خویش بدو فرستم بپویه.
گویند عبداللّه مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد، گبر زمان خواست ازوی، ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوَفْوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مسؤولاً از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصّه باز گفت گبر گفت کریم خدائی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود.
و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا.
و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یَغْفِرُ مادونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ همه طمع آمرزش کردند.
ابراهیم ادهم گوید بروزگاری منتظر بودم تا مگر طواف گاه خالی شود شبی بود تاریک و باران همی بارید طواف گاه خالی شد اندر طواف شدم ولی گفتم اَلّهُمَّ أعْصِمْنی، اَلّهُمَّ اعْصِمْنی. هاتفی آواز داد یا پسر ادهم از من همه عصمت خواهی و همه مردمان همی عصمت خواهند چون من شما را معصوم دارم برکی رحمت کنم.
ابوالعبّاسِ سُرَیْج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گوئی که قیامت برخاست و حق سُبْحانَهُ وَتَعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید.
و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی، چنانک مجلس را شاید، آن غلام بمجلس منصورِ عَمّار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم، غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزّوجلّ این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را، منصور این دعا بکرد، غلام باز نزدیک خواجه شد، خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصّه بگفت، گفت دعا چه کردی؟ گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزَّوجلَّ ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مُذَکِّر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم، ترا و غلام را و منصور عمّار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم.
رَباح القیسی گوید حجهای بسیار کرده بودم، روزی اندر زیر ناودان ایستاده بودم گفتم یارب از حجهای خویش چندینی برسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم بخشیدم و ده بده یار رسول بخشیدم و دو بپدر و مادر بخشیدم و باقی بهمۀ مسلمانان بخشیدم و هیچ خویشتن را باز نگرفت هاتفی گفت سخاوت همی کنی بر ما، ترا و مادر و پدر ترا و هر که شهادت حق بیاورد جمله را بیامرزیدیم.
از عبدالوهّاب بن عبدالمجید الثّقفی روایت کنند که جنازۀ دید که سه مرد و زنی برگرفته بودند، گفت آن سوی را که آن زن داشت من برگرفتم تا بگورستان و نماز کردیم و دفن کردیم، این زنرا گفتم مرده ترا کی بود گفت پسرم بود گفتم شما را هیچ همسایه نبود گفت بود ولیکن او را حقیر داشتند گفتم این فرزند تو چه کار کردی گفت مخنَّث بود گفت مرا بر وی رحمت آمد، او را باز خانۀ خویش بردم و درمی چند و پارۀ گندم به وی دادم و جامۀ و آن شب بخفتم بخواب دیدم که کسی بیامدی روی او چون ماه شب چهارده، جامه های سپید پوشیده و در من تبسّم همی کرد و شکر من همی کرد گفتم تو کیی گفت آن مخنَّث که مرا دی دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد بدان که مردمان مرا حقیر داشتند.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّه شنیدم که گفت روزی بوعمرو بیکندی بکوئی بگذشت قومی را دید که جوانی را از محلّت بیرون میکردند از بهر فسادی و زنی همی گریست گفتند این مادر وی است، بوعمرو را بر وی رحمت آمد، شفاعت کرد و گفت این نوبت بمن بخشید اگر من بعد باز سر عادت شود شما دانید، به وی بخشیدند، بوعمرو برفت، چون روزی چند برآمد بوعمرو هم بدان کوی باز رسید آواز آن پیرزن شنید از پس آن در، پرسید که چه حالست پیرزن بیرون آمد و گفت آن جوان وفات یافت، پرسید که حال وی چون بود گفت چون اجل وی نزدیک آمد گفت خبر مرگ من همسایگان را مگو که من ایشان را برنجانیده ام و ایشان دانم که بجنازۀ من نیایند چون مرا اندر گور نهی این انگشتری بر وی نبشته بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحیمِ با من اندر گور نه و چون از دفن من فارغ شوی مرا از خدای عَزَّوجَلَّ بخواه، زن گفت من آن بکردم و وصیّت او بجای آوردم و بازگشتم از سر گور او، آوازی شنیدم که می گفت بازگرد یا مادر که نزدیک خدای کریم آمدم.
خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السّلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید.
ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده. گفتند یا شیخ دعائی کن بر ایشان ببدی، گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد، امروز بنقد توبه کرامت کند.
ابوعبداللّه الحسین بن عبداللّه بن سعید گوید یحیی بن اَکْثَم القاضی دوست من بود و من آنِ وی، یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضّریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عنه گفت که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از حق سُبْحانَهُ وتَعالی که بیرون آرید از آتش هر که را چندِ مثقال یکدانه جو ایمان اندر دلست پس گوید هر که چندِ سپندانۀ ایمان اندر دل دارد او را از دوزخ بیرون آرید. پس گوید بعزّت و جلال من که آنرا که یک ساعت از شبان روز ایمان آورد چنان نباشد که هرگز ایمان نیاورده باشد.
رجاء، دل در بستن بود بدوستی که اندر مستقبل حاصل خواهد بود همچنانک خوف بمستقبل تعلّق دارد و عیش دلها بامید بود و فرقست میان رجاء و تمنّی تمنّی صاحبش را کاهلی آرد و براه جدّ و جهدش بیرون نشود و صاحب رجاء بعکس این بود و رجاء محمود بود و تمنّی معلول، و اندر رجاء سخن گفته اند.
شاه کرمانی گوید نشان رجاء نیکوئی طاعت بود.
ابن خُبَیق گوید رجاء بر سه گونه بود مردی نیکوئی کند و امید دارد که فرا پذیرند و مردی بود که زشتی کند، توبه کند و امید دارد که ویرا بیامرزند سه دیگر رجاء کاذب بود، اندر گناه می افتد و می گوید امید دارم که خدای مرا بیامرزد و هر که خویشتن را به بد کرداری داند باید که خوف او غلبه دارد بر رجاء.
و گفته اند رجاء ایمنی بود بجود کریم و گفته اند رجاء رؤیت جلال بود بعین جمال.
و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جَلَّ جَلالهُ.
و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای. ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد.
احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکوئی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت.
ابوعبداللّه خفیف گوید رجا شاد شدنست بوجود فضل او.
و گفته اند راحتِ دل بود بدیدن کرم حق سُبْحانَهُ وَتَعالی.
ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطّل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن.
بکربن سلیم الصّواف گوید نزدیک مالک بن اَنس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبداللّه خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم.
یحیی بن معاذ گوید پنداری امید من بتو با گناه غلبه همی کند بر امید من بتو با اعمال نیکویی که کرده ام زیرا که اعتماد من اندر اعمال بر اخلاصست و مرا اخلاص چون بود که من بندۀ ام بآفت معروف، و امید من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نیامرزی و تو خداوندی بجود موصوف.
با ذوالنون مصری سخن همی گفتند اندر وقت نزع گفت مرا مشغول مکنید که عجب بمانده ام از بس لطف خدای با من.
یحیی بن معاذ گوید: شیرین ترین عطاها اندر دل من رجاء تو است و خوشترین سخنها بر زبان من ثنای تو است و دوسترین زمانها بر من دیدار تو است.
و اندر بعضی از تفسیرها می آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از در بنی شیبه درآمد و نزدیک یاران شد ایشان میخندیدند گفت میخندید اگر از آنک من دانم شما را خبر بودی خندۀ شما اندکی بودی و گریستن بسیار، پس برفت و باز آمد و گفت جبرئیل بر من فرود آمد و این آیت آورد نَبِّیْ عِبادِی اَنّی اَنَاالْغَفورُ الرَّحِیمُ.
عائشه رضی اللّه عنها گوید از پیغامبر صَلَّی اللّه علیه وسلَّم شنیدم که گفت اِنَّ اللّهَ لَیَضْحَکُ مِنْ یَْأسِ العِبَادِ وقُنوطِهِم و قرْبِ الرَّحْمَة مِنْهُمْ فَقُلْتُ بِاَبی و اُمّی یا رَسولَ اللّهِ اَوَیَضْحَکُ ربُّنا عَزّوجَلّ قالَ وَالَّذی نَفْسی بِیَدِهِ اِنّه لَیَضْحَکُ فَقالَت لایَعْدِمُنا خَیْراً اِذا ضَحِکَ.
بدانک خنده در صفت حق سُبْحانَهُ وتَعالی از جملۀ صفات فعل او بود و آن اظهار فضل او بود چنانکه گویند ضَحِکَتِ الارضُ بالنباتِ یعنی کی زمین همی خندد بنبات وضحک خدای تعالی از نا امیدی بنده اظهار تحقیق فضل بود و معنی این خبر بالفظ شود چون بنده نومید گردد از رحمت خدای فضل خویش اظهار کند بر ایشان اضعاف آن که ایشان بیوسند.
گویند گبری از ابراهیم علیه السّلام مهمانی خواست گفت اگر مسلمان شوی ترا مهمان دارم گبر برفت خدای عزّوجلّ وحی فرستاد که یا ابراهیم تا از دین خویش برنگردد ویرا طعام نخواهی داد، هفتاد سالست تا ویرا روزی همی دهیم بر کافری اگر امشب تو او را طعام دادی و تعرّض او نکردی چبودی ابراهیم از پس آن گبر بشد و باز آورد و مهمانیش کرد گبر گفت سبب این چه بود ابراهیم علیه السّلام قصّه باز گفت گبر گفت اگر خدای تو چنین کریم است با من اسلام بر من عرضه کن و مسلمان شد.
از استاد ابوعلی شنیدم که استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّه بوسهل زُجاجی را بخواب دید و این زجاجی به وعید اَبَد بگفتی گفت حالت چونست گفت کار آسان تر از آنست که من پنداشتم.
از ابوبکر اِسْکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنّم بخدای خویش بحسن ظنّم بخدای خویش دو بار بگفت.
مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظنّ من باو همه محو کرد.
بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم گفت خدای عزّوجلّ گوید من چنانم که بنده بمن ظنّ برد و من بازوام، چون مرا یاد کند پنهان، ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی، ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان، و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم، و اگر بمن آید برفتن، رحمت خویش بدو فرستم بپویه.
گویند عبداللّه مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد، گبر زمان خواست ازوی، ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوَفْوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مسؤولاً از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصّه باز گفت گبر گفت کریم خدائی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود.
و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا.
و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یَغْفِرُ مادونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ همه طمع آمرزش کردند.
ابراهیم ادهم گوید بروزگاری منتظر بودم تا مگر طواف گاه خالی شود شبی بود تاریک و باران همی بارید طواف گاه خالی شد اندر طواف شدم ولی گفتم اَلّهُمَّ أعْصِمْنی، اَلّهُمَّ اعْصِمْنی. هاتفی آواز داد یا پسر ادهم از من همه عصمت خواهی و همه مردمان همی عصمت خواهند چون من شما را معصوم دارم برکی رحمت کنم.
ابوالعبّاسِ سُرَیْج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گوئی که قیامت برخاست و حق سُبْحانَهُ وَتَعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید.
و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی، چنانک مجلس را شاید، آن غلام بمجلس منصورِ عَمّار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم، غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزّوجلّ این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را، منصور این دعا بکرد، غلام باز نزدیک خواجه شد، خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصّه بگفت، گفت دعا چه کردی؟ گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزَّوجلَّ ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مُذَکِّر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم، ترا و غلام را و منصور عمّار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم.
رَباح القیسی گوید حجهای بسیار کرده بودم، روزی اندر زیر ناودان ایستاده بودم گفتم یارب از حجهای خویش چندینی برسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم بخشیدم و ده بده یار رسول بخشیدم و دو بپدر و مادر بخشیدم و باقی بهمۀ مسلمانان بخشیدم و هیچ خویشتن را باز نگرفت هاتفی گفت سخاوت همی کنی بر ما، ترا و مادر و پدر ترا و هر که شهادت حق بیاورد جمله را بیامرزیدیم.
از عبدالوهّاب بن عبدالمجید الثّقفی روایت کنند که جنازۀ دید که سه مرد و زنی برگرفته بودند، گفت آن سوی را که آن زن داشت من برگرفتم تا بگورستان و نماز کردیم و دفن کردیم، این زنرا گفتم مرده ترا کی بود گفت پسرم بود گفتم شما را هیچ همسایه نبود گفت بود ولیکن او را حقیر داشتند گفتم این فرزند تو چه کار کردی گفت مخنَّث بود گفت مرا بر وی رحمت آمد، او را باز خانۀ خویش بردم و درمی چند و پارۀ گندم به وی دادم و جامۀ و آن شب بخفتم بخواب دیدم که کسی بیامدی روی او چون ماه شب چهارده، جامه های سپید پوشیده و در من تبسّم همی کرد و شکر من همی کرد گفتم تو کیی گفت آن مخنَّث که مرا دی دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد بدان که مردمان مرا حقیر داشتند.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّه شنیدم که گفت روزی بوعمرو بیکندی بکوئی بگذشت قومی را دید که جوانی را از محلّت بیرون میکردند از بهر فسادی و زنی همی گریست گفتند این مادر وی است، بوعمرو را بر وی رحمت آمد، شفاعت کرد و گفت این نوبت بمن بخشید اگر من بعد باز سر عادت شود شما دانید، به وی بخشیدند، بوعمرو برفت، چون روزی چند برآمد بوعمرو هم بدان کوی باز رسید آواز آن پیرزن شنید از پس آن در، پرسید که چه حالست پیرزن بیرون آمد و گفت آن جوان وفات یافت، پرسید که حال وی چون بود گفت چون اجل وی نزدیک آمد گفت خبر مرگ من همسایگان را مگو که من ایشان را برنجانیده ام و ایشان دانم که بجنازۀ من نیایند چون مرا اندر گور نهی این انگشتری بر وی نبشته بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحیمِ با من اندر گور نه و چون از دفن من فارغ شوی مرا از خدای عَزَّوجَلَّ بخواه، زن گفت من آن بکردم و وصیّت او بجای آوردم و بازگشتم از سر گور او، آوازی شنیدم که می گفت بازگرد یا مادر که نزدیک خدای کریم آمدم.
خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السّلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید.
ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده. گفتند یا شیخ دعائی کن بر ایشان ببدی، گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد، امروز بنقد توبه کرامت کند.
ابوعبداللّه الحسین بن عبداللّه بن سعید گوید یحیی بن اَکْثَم القاضی دوست من بود و من آنِ وی، یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضّریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا.
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ایها العشاق از آن نامهربان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر به لعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم ز لعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون ز سودای فلان بس شد مرا
گر ز تاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه ی سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر به لعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم ز لعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون ز سودای فلان بس شد مرا
گر ز تاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه ی سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
هر جور که من ز یار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بیگانه وار یار ز من بگذرد همی
من میکنم سلام و بمن ننگرد همی
خود هیچ التفات بمردم نمیکند
ما را بهیچ روی بکس نشمرد همی
هر قصه که دل بنویسد زهجر او
چشمم بدست اشک همه بسترد همی
آری کنند جور بعشاق پر ولیک
او خود زحد قاعده بیرون برد همی
در عشق شرط نیست شکایت ز یار خویش
ور چه مرا فراق بدان آورد همی
بر هر صفت که باشد جانی همیکنم
کاینمایه عمر ناخوش و خوش بگذرد همی
من میکنم سلام و بمن ننگرد همی
خود هیچ التفات بمردم نمیکند
ما را بهیچ روی بکس نشمرد همی
هر قصه که دل بنویسد زهجر او
چشمم بدست اشک همه بسترد همی
آری کنند جور بعشاق پر ولیک
او خود زحد قاعده بیرون برد همی
در عشق شرط نیست شکایت ز یار خویش
ور چه مرا فراق بدان آورد همی
بر هر صفت که باشد جانی همیکنم
کاینمایه عمر ناخوش و خوش بگذرد همی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
رفتم ز کوی تو، چو مقامی نداشتم
دل برگرفتم از تو، چو کامی نداشتم
یکباره از وفای تو برداشتم امید
چون از تو التفات تمامی نداشتم
بر دل کدام روز که از همدمان تو
دردی ز ناخوشی پیامی نداشتم
روزی بکوی تو نگذشتم که در کمین
آه کسی ز گوشه ی بامی نداشتم
فریاد ازان زمان که رسیدی تو سرگران
وز بیخودی مجال سلامی نداشتم
عمرم گذشت در غم و آخر بکام دل
در گوشه یی بپیش تو جامی نداشتم
روزی نشد که همچو فغانی ز جور بخت
فریاد صبح و گریه ی شامی نداشتم
دل برگرفتم از تو، چو کامی نداشتم
یکباره از وفای تو برداشتم امید
چون از تو التفات تمامی نداشتم
بر دل کدام روز که از همدمان تو
دردی ز ناخوشی پیامی نداشتم
روزی بکوی تو نگذشتم که در کمین
آه کسی ز گوشه ی بامی نداشتم
فریاد ازان زمان که رسیدی تو سرگران
وز بیخودی مجال سلامی نداشتم
عمرم گذشت در غم و آخر بکام دل
در گوشه یی بپیش تو جامی نداشتم
روزی نشد که همچو فغانی ز جور بخت
فریاد صبح و گریه ی شامی نداشتم
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۶۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
در کوی می فروشان، گردم ز بینوایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن
دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟
از خون دل کنار و برم لاله زار شد
خود در میان آتش و گل در کنار چند؟
وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک
چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟
عمری بود که منتظر جان سپردنم
مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟
شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت
عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن
دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟
از خون دل کنار و برم لاله زار شد
خود در میان آتش و گل در کنار چند؟
وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک
چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟
عمری بود که منتظر جان سپردنم
مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟
شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت
عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
برتافت رخ چو آینه آنماه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
هر چند که خود دل ببلای تو سپردم
رحمی بکن ای ظالم بد مهر که مردم
سیل ستمت عاقبت از جای مرا برد
هر چند که در کوی وفا پای فشردم
مسکین من سر گشته که در وادی امید
هرگز به مراد دل خود راه نبردم
با من سخن از هیچ مگویید و مپرسید
کز صفحه خاطر همه حرفی بستردم
شاید که چو اهلی بچکد خون ز حدیثم
زینگونه که خون جگر از دست تو خوردم
رحمی بکن ای ظالم بد مهر که مردم
سیل ستمت عاقبت از جای مرا برد
هر چند که در کوی وفا پای فشردم
مسکین من سر گشته که در وادی امید
هرگز به مراد دل خود راه نبردم
با من سخن از هیچ مگویید و مپرسید
کز صفحه خاطر همه حرفی بستردم
شاید که چو اهلی بچکد خون ز حدیثم
زینگونه که خون جگر از دست تو خوردم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
سوختم از نوش وصلت کارزو میداشتم
زهر من بود آنچه من تریاک می پنداشتم
از ملامت کس نمی گردد چو مجنون گرد من
بسکه من از هر طرف خار ملامت کاشتم
لاله وار آورده ام خار ملامت از ازل
من برسوایی علم روز ازل افراشتم
سرمه در چشمش چه سود آنکس که دور از کوی اوست
من بجای سرمه چشم از خاک ره انباشتم
همچو اهلی دست و پایی میزنم در راه عشق
پایم از جا برد عشق و دست ازو نگذاشتم
سر تا قدم چو شمع ز مهرش در آتشم
دشمن نبیند آنچه من از دوست میکشم
دیوانه وار با کسم الفت نمانده است
از بسکه در خیال رخ آن پریوشم
شیرین لبا، نصیب دل دشمن تو باد
زهری که من ز تلخی عشق تو میچشم
فکری مرا بهر سر مویی ز زلف تست
دایم من از خیال پریشان مشوشم
طوبی بزیر سایه من سر در آورد
گر سایه بر سر افکند آن سرو دلشکم
اهلی اگرچه دلخوشیی روزیم نشد
اینم خوشی بسست که با ناخوشی خوشم
زهر من بود آنچه من تریاک می پنداشتم
از ملامت کس نمی گردد چو مجنون گرد من
بسکه من از هر طرف خار ملامت کاشتم
لاله وار آورده ام خار ملامت از ازل
من برسوایی علم روز ازل افراشتم
سرمه در چشمش چه سود آنکس که دور از کوی اوست
من بجای سرمه چشم از خاک ره انباشتم
همچو اهلی دست و پایی میزنم در راه عشق
پایم از جا برد عشق و دست ازو نگذاشتم
سر تا قدم چو شمع ز مهرش در آتشم
دشمن نبیند آنچه من از دوست میکشم
دیوانه وار با کسم الفت نمانده است
از بسکه در خیال رخ آن پریوشم
شیرین لبا، نصیب دل دشمن تو باد
زهری که من ز تلخی عشق تو میچشم
فکری مرا بهر سر مویی ز زلف تست
دایم من از خیال پریشان مشوشم
طوبی بزیر سایه من سر در آورد
گر سایه بر سر افکند آن سرو دلشکم
اهلی اگرچه دلخوشیی روزیم نشد
اینم خوشی بسست که با ناخوشی خوشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خون شد ز بخت بد جگر لخت لخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جاییکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی ببستتخته تابوت تخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جاییکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی ببستتخته تابوت تخت من
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
به کویش در لباس بوالهوس بسیار گردیدم
نمی دانم چرا شایسته آزار گردیدم
ز دل هم بر سر سودای او قطع نظر کردم
چه گویم از خود و از عمر خود بیزار گردیدم
گذشت آنها که شور مستیم یاد نگاهی بود
می بی التفاتی شور شد هشیار گردیدم
زصد سرچشمه خاموشیم سیراب نتوان کرد
چو آتش سوختم تا تشنه اظهار گردیدم
ندارم از تغافل شکوه ای از سرگرانی هم
نگاهش خواب مستی داشت من بیدار گردیدم
به هر زخم دل بیکار عمری کارها دارم
نپنداری که از ترک غمت هشیار گردیدم
نگاه پاک از گرد هوسها دورتر می گشت
دو گام از خویش پیش افتادم و اغیار گردیدم
حیا عیب و ادب ننگ و خموشی کفر می بوده است
همه تن دیده گشتم سرمه گفتار گردیدم
اسیر از کعبه و بتخانه در خواه و نگاهی کن
که من پر منفعل از سبحه و زنار گردیدم
نمی دانم چرا شایسته آزار گردیدم
ز دل هم بر سر سودای او قطع نظر کردم
چه گویم از خود و از عمر خود بیزار گردیدم
گذشت آنها که شور مستیم یاد نگاهی بود
می بی التفاتی شور شد هشیار گردیدم
زصد سرچشمه خاموشیم سیراب نتوان کرد
چو آتش سوختم تا تشنه اظهار گردیدم
ندارم از تغافل شکوه ای از سرگرانی هم
نگاهش خواب مستی داشت من بیدار گردیدم
به هر زخم دل بیکار عمری کارها دارم
نپنداری که از ترک غمت هشیار گردیدم
نگاه پاک از گرد هوسها دورتر می گشت
دو گام از خویش پیش افتادم و اغیار گردیدم
حیا عیب و ادب ننگ و خموشی کفر می بوده است
همه تن دیده گشتم سرمه گفتار گردیدم
اسیر از کعبه و بتخانه در خواه و نگاهی کن
که من پر منفعل از سبحه و زنار گردیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بیا در آتشم افکن بگو ببین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چه غم گر در بهاری بوسه ی او نقد جان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد