عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی‌یا سندی قم، تعال
چند ازین قیل و قال؟ عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق، در دو جهان بی‌زوال
یا فرجی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
چند کشی بار هجر؟ غصه و تیمار هجر؟
خاصه که منقار هجر، کند تو را پرو بال
روحک بحرالوفا، لونک لمع الصفا
عمرک، لولا التقی قلت ایا ذاالجلال
آه زنفس فضول، آه زضعف عقول
آه زیار ملول، چند نماید ملال؟
تطرب قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری، انت لطیف الخیال
آن که همی‌خوانمش، عجز نمی‌دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال
تذهل ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
جمله سوآل و جواب زوست و منم چون رباب
می‌زندم او شتاب، زخمه که یعنی بنال
تصلح میزاننا، تحسن الحاننا
تذهب احزاننا، انت شدید المحال
یک دم آواز مات، یک دم بانگ نجات
می‌زند آن خوش صفات، بر من و بر وصف حال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
به گرد دل‌ همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می‌دانم
چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، می‌دانم
یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، می‌دانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندرو بستی
بخواهی پخت، می‌بینم، بخواهی خورد می‌دانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می‌دانم
مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم
به دل گویم که چون مردان، صبوری کن، دلم گوید
نه مردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی،‌ نمی‌گفتی
که از مردی، برآوردن ز دریا گرد، می‌دانم؟
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می‌بازد
چو ترسا جفت گوی‌‌‌ام گر ز جفت و فرد می‌دانم
چو در شطرنج شد قایم، بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم، اگر این نرد می‌دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
بشکسته سر خلقی، سر بسته که‌ رنجورم
برده ز فلک خرقه، آورده که‌ من عورم
وای از دل سنگینش، وز عشوهٔ رنگینش
او نیست، منم سنگین کین فتنه‌‌ همی‌‌شورم
من در تک خونستم، وز خوردن خون مستم
گویی که نیم در خون، در شیرهٔ انگورم
ای عشق که از زفتی در چرخ‌‌ نمی‌‌گنجی
چون است که می‌گنجی، اندر دل مستورم؟
در خانهٔ دل جستی، در را ز درون بستی
مشکاۃ و زجاجم من، یا نور علی نورم؟
تن حاملهٔ زنگی، دل در شکمش رومی
پس نیم ز مشکم من، یک نیم ز کافورم
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
نادیده‌‌ همی‌‌آرم، اما نه چنین کورم
گر چهرهٔ زرد من، در خاک رود روزی
روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم
آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی، انگار که من مورم
گفتی که‌ چه می‌نالی؟ صد خانه عسل داری
می مالم و می‌نالم، هم خرقهٔ زنبورم
می‌نالم از این علت، اما به دو صد دولت
نفروشم یک ذره، زین علت ناسورم
چون چنگ‌‌ همی‌‌زارم، چون بلبل گلزارم
چون مار‌‌ همی‌‌پیچم، چون بر سر گنجورم
گویی که‌ انا گفتی، با کبر و منی جفتی
آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم
من خامم و بریانم، خندنده و گریانم
حیران کن و حیرانم، در وصلم و مهجورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
ای خواجه بفرما به که مانم؟ به که مانم؟
من مرد غریبم، نه از این شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
دانم که نگویم، نتوانم که ندانم
آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد
با بنده به خشم است که دانای نهانم
گر صلح کند، داروی کلیش بسازیم
از ننگ کلی و کلهش بازرهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
خلقان همه نیک‌اند جز این تن که گزیدیم
که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم
گر هیچ گریزی، بگریز از هوس خویش
زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم
والله که مفری به جز از فر رخش نیست
کندر خضر و گلشن او می‌نگریدیم
هر روز که برخیزی، رو پاک بشویی
آن سوی دو، ای دل که گه درد دویدیم
آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق
آید که‌ خدایا همه محتاج و مریدیم
هر دانه که چیدیم، همه دام بلا بود
سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم‌‌ بی‌تو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
مرا خواندی ز در تو جستی از بام
زهی بازی زهی بازی زهی دام
از آن بازی که من می‌دانم و تو
چه بازی‌‌ها تو پختستی و من خام
تویی کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام
مها با این همه خوشی تو چونی
ز زحمت‌‌‌های ما وز جور ایام
چه می‌پرسم؟ تو خود چون خوش نباشی؟
که در مجلس تو داری جام بر جام
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
کجایی ساقیا؟ درده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زنده‌ی ناتمامم
گهم زاهد‌‌‌ همی‌خوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقی‌‌‌‌ست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
تا چهرۀ آن یگانه دیدم
دل در غم‌‌ بی‌کرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بها ندیدم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانه‌‌‌‌ست
از جمله آن دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه می‌مغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وان گه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم
او بر سر گنج‌‌ بی‌نشانی
سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت
گوید که به خواب لانه دیدم
جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم
نالنده و‌‌ بی‌خبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
گر به خوبی مه بلافد لا نسلم لا نسلم
کندرین مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زان که در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندرین فتنه خوشم من تو برو می‌باش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم
ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند
پای­کوبان شوم و سوز سپندان بکشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند
همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم
لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم
این نبودست و نباشد که من از طنز و گزاف
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم
رخم از خون جگر صدرهٔ اطلس پوشید
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم؟
من چو در سایهٔ آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست که من راه پریشان بکشم
همرهانم همه رفتند سوی ره‌­زن دل
بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم
گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی
از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم
ور به زندان بردم یوسف من بی­‌گنهی
همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم
گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود
جان و دل تا برود بی­‌دل و بی­‌جان بکشم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک
چون که من دامن مشکین تو پنهان بکشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۷
می‌رسد بوی جگر از دو لبم
می‌برآید دودها از یاربم
می‌بنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستی‌‌یی از حال من
گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینه‌‌‌ام کندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن؟
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیک اگرچه معجبم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
من اگر نالم اگر عذر آرم
پنبه در گوش کند دلدارم
هر جفایی که کند می‌رسدش
هر جفایی که کند بردارم
گر مرا او به عدم انگارد
ستمش را به کرم انگارم
داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم؟
عزت و حرمتم آن گه باشد
که کند عشق عزیزش خوارم
باده آن گه شود انگور تنم
که بکوبد به لگد عصارم
جان دهم زیر لگد چون انگور
تا طرب ساز شود اسرارم
گرچه انگور همه خون گرید
که ازین جور و جفا بیزارم
پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل‌ نمی‌افشارم
تو گر انکار کنی معذوری
لیک من بوالحکم این کارم
چون ز سعی و قدمم سر کردی
آن گهی شکر کنی بسیارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقه‌های زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
ای بارها خریده از غصه و زحیرم
من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم
خوش تر اسیری تو صد بار از امیری
خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم
خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
خاصه دمی که گویی ای‌ بی‌نوا فقیرم
از ماجرا گذر کن کو عقل ماجرا را؟
چنگ است ورد و ذکرم باده‌ست شیخ و پیرم
ای جان جان مستان ای گنج تنگ دستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم
من رستخیز دیدم وز خویش ناپدیدم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم
خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم
ای نور دیده و دین گفتی بعقل بنشین
ای پرده‌ها دریده کی می‌هلی ستیزم؟
من بندهٔ الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت می‌راند خیرخیرم
کی خندد این درختم‌ بی‌نوبهار رویت؟
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم؟
تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم
از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردی بر گنبذ اثیرم
در قعده‌‌‌ام سلامی ای جان گزین من کن
تا‌ بی‌سلام نبود این قعدهٔ اخیرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم؟
من پا چرا نکوبم چون بم شده‌ست زیرم؟
تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقی بر کز روش مستنیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که می‌شکافد ازو شقه‌های گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با وی‌ام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمان‌ها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین می‌ام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیده‌ام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیح‌وار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیس‌وار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمی‌میرم
تو دهانم گرفته‌یی که خموش
تو دهان­گیر و من جهان‌گیرم
زان ز عالم ربوده‌ام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کرده‌ست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد می‌شود از تلف وجود من
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده‌یی مونس من تو بوده‌یی
درد توام نموده‌یی غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
باز بهار می‌کشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می‌نهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیده‌یی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شده‌‌ست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته‌ام
کز سر دیگ می‌رود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من