عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
ای پسر این رخ به آفتاب درافکن
بادهٔ گلرنگ چون گلاب درافکن
صبح علم بر کشید و شمع برافروخت
جام پیاپی کن و شراب درافکن
شاهد سرمست را ز خواب برانگیز
سوختهٔ عشق را رباب درافکن
گرچه شب اندر شکست ماه بلند است
بادهٔ خوش آمد به ماهتاب درافکن
گل بشکفت و دلم ز عشق تو برخاست
چند نشینی به بند و تاب درافکن
مست خرابیم جمله نعره زنانیم
نعره درین عالم خراب درافکن
چند ازین نام و ننگ و زهد و ز تزویر
توبه کن از توبه دل بتاب درافکن
گر دل عطار را عذاب غم توست
گو دل او غم ازین عذاب درافکن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ای دل اندر عشق، دل در یار ده
کار او کن جان و دل در کار ده
چند باشی در حجاب خود نهان
دلبرت صد بار آمد بار ده
یا برو گر مؤمنی اسلام آر
یا بیا گر کافری اقرار ده
خون خوری بر روی آن دلدار خور
خون دهی بر روی آن دلدار ده
آرزوهای تو بت‌های تواند
جمله بت‌هات بر دیوار ده
پس در آتش چون خلیل بت‌شکن
جانت را شایستگی یار ده
ساقیا خمخانه را بگشای در
عاشقان را بادهٔ ابرار ده
زاهدان را از وجود خویشتن
وارهان و دردی خمار ده
چند پوشی دلق دام زرق را
دلق پوشان را کنون زنار ده
چون شود شایستهٔ ره جان تو
اهل دل را تحفه چون عطار ده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای
بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای
ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست
آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای
جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش
زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای
هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای
خفتهٔ غفلت شدی می‌نشناسی که تو
از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای
هستی تو بند توس نیستیی برگزین
زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای
عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار
هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای
ای دل عطار خیز نیستیی برگزین
زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
در ده می عشق یک دم ای ساقی
تا عقل کند گزاف در باقی
زین عقل گزاف گوی پر دعوی
بگذر که گذشت عمر ای ساقی
دردی در ده که توبه بشکستم
تا کی ز نفاق و زرق و خناقی
ما ننگ وجود پارسایانیم
از روی و ریا نهفته زراقی
ای ساقی جان بیار جام می
کامروز تو دست گیر عشاقی
تا باز رهیم یک زمان از خود
فانی گردیم و جاودان باقی
رفتیم به بوی تو همه آفاق
تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی
کس می نرسد به آستان تو
زیرا که تو در خودی خود طاقی
بس جان که بسوختند مشتاقان
بر آتش عشق تو ز مشتاقی
بنمای به خلق رخ که خود گفتی
با ما که تخلقوا به اخلاقی
عطار برو که در ره معنی
امروز محققی به اطلاقی
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
گفت چون سقراط در نزع اوفتاد
بود شاگردیش، گفت ای اوستاد
چون کفن سازیم، تن پاکت کنیم
در کدامین جای در خاکت کنیم
گفت اگر تو بازیابیم ای غلام
دفن کن هر جا که خواهی والسلام
من چو خود را زنده در عمری دراز
پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز
من چنان رفتم که در وقت گذر
یک سری مویم نبود از خود خبر
دیگری گفتش که‌ای نیک اعتقاد
برنیامد یک دم از من بر مراد
جملهٔ عمرم که در غم بوده‌ام
مستمند کوی عالم بوده‌ام
بر دل پر خون من چندان غمست
کز غمم هر ذره‌ای در ماتم است
دایما حیران و عاجز بوده‌ام
کافرم، گر شاد هرگز بوده‌ام
مانده‌ام زین جمله غم در خویش من
بر سری چون راه گیرم پیش من
گر نبودی نقد چندینی غمم
زین سفر بودی دلی بس خرمم
لیک چون دل هست پر خون، چون کنم
با تو گفتم جمله، اکنون چون کنم
گفت ای مغرور شیدا آمده
پای تا سر غرق سودا آمده
نامرادی و مراد این جهان
تابجنبی بگذرد در یک زمان
هرچ آن در یک نفس می‌بگذرد
عمر هم بی آن نفس می‌بگذرد
چون جهان می‌بگذرد، بگذر تو نیز
ترک او گیر و بدو منگر تو نیز
زانک هر چیزی که آن پاینده نیست
هرک دلبندد درو دل زنده نیست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
خسروی می‌شد به شهر خویش باز
خلق شهر آرای می‌کردند ساز
هر کسی چیزی کز آن خویش داشت
بهر آرایش همه در پیش داشت
اهل زندان را نبود از جزو و کل
هیچ چیزی نیز الا بند و غل
هم سری چندی بریده داشتند
هم جگرهای دریده داشتند
دست و پایی نیز چند انداختند
زین همه آرایشی برساختند
چون به شهر خود درآمد شهریار
دید شهر از زیب و زینت آشکار
چون رسید آنجا که زندان بود، شاه
شد ز اسب خود پیاده زود شاه
اهل زندان را چو برخود بارداد
وعده کرد و سیم و زر بسیار داد
هم نشینی بود شه را رازجوی
گفت شاها سر این با من بگوی
صد هزار آرایش افزون دیده‌ای
شهر در دیبا و اکسون دیده‌ای
زر و گوهر در زمین می‌ریختند
مشک و عنبر در هوا می‌بیختند
آن همه دیدی و کردی احتراز
ننگرستی سوی آن یک چیز باز
بر در زندان چرابودت قرار
تا سربریده بینی اینت کار
نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای
جز سربریده و جز دست و پای
خونیانند این همه بریده دست
در بر ایشان چرا باید نشست
شاه گفت آرایش آن دیگران
هست چون بازیچهٔ بازیگران
هر کسی در شیوه و در شان خویش
عرضه می‌کردند بر تو آن خویش
جملهٔ آن قوم تاوان کرده‌اند
کارم اینجا اهل زندان کرده‌اند
گر نکردی امر من اینجا گذر
کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر
حکم خود اینجا روان می‌یافتم
لاجرم اینجا عنان برتافتم
آن همه در ناز خود گم بوده‌اند
در غرور خود فرو آسوده‌اند
اهل زندانند سرگردان شده
زیر حکم و قهر من حیران شده
گاه دست و گاه سر درباخته
گاه خشک و گاه‌تر درباخته
منتظر بنشسته، نه کار و نه بار
تاروند از چاه و زندان سوی دار
لاجرم گلشن شد این زندان مرا
گه من ایشان را و گه ایشان مرا
کار ره بینان بفرمان رفتن است
لاجرم شه را به زندان رفتن است
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی
زد قفای محکمش سنگین دلی
با دلی پر خون سر از پس کرد او
گفت آنک از تو قفایی خورد او
قرب سی سالست تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت
مرد گفتش ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن، شرمی بدار
تا که تو دم می‌زنی هم دم نه‌ای
تا که مویی ماندهٔ محرم نه‌ای
گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان
گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی ماندهٔ مشکل رسی
هرچ داری، آتشی را برفروز
تا از ارپای بر آتش بسوز
چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن
چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذرهٔ پندار تو کمتر شود
ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند
در رهت می‌دان که صد ره زن بماند
گرچه عیسی رخت در کوی او فکند
سوزنش هم بخیه بر روی او فکند
چون حجاب آید وجود این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه
هرچ داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن
چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی
چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمد
بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بی‌قرار
تا دران خانقاه آشفته‌وار
پرده از ناسازگاری بازکرد
گریه و بدمستیی آغازکرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه می‌باشی، به من ده دست و خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست‌گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرورفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دست‌گیری آمدی
مور در صدر امیری آمدی
دست‌گیری نیست کار تو، برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دست گیر من تو باش
مانده‌ام در چاه زندان پای بست
در چنین چاهم که گیرد جز تو دست
هم تن زندانیم آلوده شد
هم دل محنت کشم فرسوده شد
گرچه بس آلوده در راه آمدم
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من می‌روم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
ما عاشق همت بلندیم
دل در خود و در جهان چه بندیم
آن به که یکی قلندری وار
می‌گیریم ار چه دانشمندیم
از بهر پسر به سر بیاییم
وز بهر جگر جگر برندیم
ار هیچ شکار حاجت آید
خود را به دو دست ما کمندیم
با یک دو سه جام به که خود را
زنار چهار کرد بندیم
خود را به دو باده وارهانیم
چون زیر هزار گونه بندیم
ای یار ز چشم بد چه ترسی
بر آتش می چو ما سپندیم
چندان بخوریم می که از خود
آگه نشویم زان که چندیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می‌زنیم
پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم
وز فروغ آتش می چهره‌ها را خوی زنیم
چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها
ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم
زحمت ما چون ز ما می پاره‌ای کم می‌کند
خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی می‌زنیم
چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم
پس نئیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم
از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل
در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم
دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک
هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
صحبت زنار بندان پیشه‌گیر
خدمت جمشید آذرفام کن
با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن
چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن
خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست
ای صومعه ویران کن و زنار پرست
مردانه کنون چو عاشقان می در دست
گرد در کفر گرد و گرد سر مست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۲
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق
تا باز رهم من از بلا و سر عشق
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
عشق آفت دینست که دارد سر عشق
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
گه یار شوی تو با ملامت‌گر من
گه بگریزی ز بیم خصم از بر من
بگذار مرا چو نیستی در خور من
تو مصلح و من رند نداری سر من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵
هست امید قوتی بخت ضعیف حال را
مژدهٔ یک خرام ده منتظر وصال را
گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را
رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد
وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را
نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهد کش خیال را
من که به وصل تشنه‌ام خضر چه آبم آورد؟
رفع عطش نمی‌شود تشنهٔ این زلال را
دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو
انجمنی به هر طرف آرزوی محال را
وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو
حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۲
ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد
حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد
اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری رخساره‌ای دیوانه خواهم شد
شدم چون رشتهٔ‌ای از ضعف و دارم شادمانیها
که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد
به هر جا می‌رسم افسانهٔ عشق تو می‌گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد
مگو وحشی کجا می‌باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم مقیم گوشهٔ ویرانه خواهم شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۵
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند
از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمه‌های شب که او با مدعی ساغر زند
کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند
آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری
خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند
می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما
ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند
ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پانهد، قفلی مگر بر در زند
وحشی ز بس آزردگی زهر از زبانم می‌چکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۶
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
بس که آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر صد آزار ببینم ز دل آزار دگر
وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر