عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت؟
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه، که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعههای قرص خورشید؟
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه، گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت؟
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه، که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شعشعههای قرص خورشید؟
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
با این همه، گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
گویم سخن شکرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت؟
رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت
در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت
سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که میدهد نجاتت
عقلت شب قدر دید و صد عید
کز عشق دریده شد براتت
سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمیخورم به ذاتت
در ذات تو کی رسند جانها؟
چون غرقه شدند در صفاتت
چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیااتت
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم، نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
یا قصه چشمه حیاتت؟
رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت
در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت
سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که میدهد نجاتت
عقلت شب قدر دید و صد عید
کز عشق دریده شد براتت
سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمیخورم به ذاتت
در ذات تو کی رسند جانها؟
چون غرقه شدند در صفاتت
چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیااتت
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم، نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست؟
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او؟
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست؟
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او؟
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثریٰ و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کین اشتیاق تو بتیست
چون شدی معشوق ازان پس هستی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تختهٔ خوف و رجاست
چون که تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زان که بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثریٰ و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کین اشتیاق تو بتیست
چون شدی معشوق ازان پس هستی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تختهٔ خوف و رجاست
چون که تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زان که بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زان که ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زان که این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زان که هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زان که ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زان که ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زان که این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زان که هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زان که ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
از سقاهم ربهم بین جملهٔ ابرار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست
از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
در شفاعت مو به موی احمد مختار مست
او سر است و ما چو دستار اندرو پیچیدهایم
از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر
شهر پرآشوب بین و جملهٔ بازار مست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و کرسی آسمانها این همه کردار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتهست این در و دیوار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست
از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
در شفاعت مو به موی احمد مختار مست
او سر است و ما چو دستار اندرو پیچیدهایم
از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر
شهر پرآشوب بین و جملهٔ بازار مست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و کرسی آسمانها این همه کردار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشتهست این در و دیوار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
چشم پرنور که مست نظر جانان است
ماه از او چشم گرفتهست و فلک لرزان است
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبلهٔ هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است
و آن که آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود، زان که تن بیجان است
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی، که رخش قبلهگه مردان است
دست بردار ز سینه، چه نگه میداری؟
جان در آن لحظه بده شاد، که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و دران آتش شو
کآتش چهرهٔ او چشمهگه حیوان است
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است
ماه از او چشم گرفتهست و فلک لرزان است
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبلهٔ هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است
و آن که آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود، زان که تن بیجان است
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی، که رخش قبلهگه مردان است
دست بردار ز سینه، چه نگه میداری؟
جان در آن لحظه بده شاد، که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و دران آتش شو
کآتش چهرهٔ او چشمهگه حیوان است
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
این چنین پابند جان میدان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق میداند که او گردان کیست؟
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست؟
این چه باغ است این که جنت مست اوست؟
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست؟
شاخ گل از بلبلان گویاتر است
سرو رقصان گشته کین بستان کیست؟
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کین چنین نرگس ز نرگسدان کیست؟
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من میندانم کان کیست؟
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
ماه همچون عاشقان اندر پیاش
فربه و لاغر شده حیران کیست؟
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست؟
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست؟
درد هم از درد او پرسان شده
کی عجب این درد بیدرمان کیست؟
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست؟
ما شدیم از دست این دستان کیست؟
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق میداند که او گردان کیست؟
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست؟
این چه باغ است این که جنت مست اوست؟
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست؟
شاخ گل از بلبلان گویاتر است
سرو رقصان گشته کین بستان کیست؟
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کین چنین نرگس ز نرگسدان کیست؟
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من میندانم کان کیست؟
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست؟
ماه همچون عاشقان اندر پیاش
فربه و لاغر شده حیران کیست؟
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست؟
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست؟
درد هم از درد او پرسان شده
کی عجب این درد بیدرمان کیست؟
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
جانا جمال روح بسی خوب و بافراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بیقرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیدهام
ما را تحیریست که با کار کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
مرغان جستهایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو که ازین سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام بادهیی که مر آن را خمار نیست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
کارم به یک دم آمد از دمدمهی جفا
هنگام مردن است زمان عقار نیست
گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن ازین می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بیقرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیدهام
ما را تحیریست که با کار کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
مرغان جستهایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو که ازین سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام بادهیی که مر آن را خمار نیست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
کارم به یک دم آمد از دمدمهی جفا
هنگام مردن است زمان عقار نیست
گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن ازین می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
آن که به رقص آورد کاهل ما را کجاست؟
آن که به رقص آورد پردهٔ دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست
ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
بادهٔ عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست
ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام
جملهٔ خوبان غلام جملهٔ خوبی تو راست
سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
دادن جان در سجود جان همه سجدههاست
آن که به رقص آورد کاهل ما را کجاست؟
آن که به رقص آورد پردهٔ دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست
ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
بادهٔ عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست
ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام
جملهٔ خوبان غلام جملهٔ خوبی تو راست
سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
دادن جان در سجود جان همه سجدههاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ز آفتاب سعادت مرا شرابات است
که ذرههای تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیالههای پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است
که ذرههای تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیالههای پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدهست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آبهای خوش خوردهست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همیپرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شدهست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفتهست عشق و میآرد
ز راههای نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدهست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آبهای خوش خوردهست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همیپرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شدهست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفتهست عشق و میآرد
ز راههای نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
پیشترآ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست؟
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا، پس بمرو، دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت؟
ماه بر کیست که مشهور نیست؟
پردهٔ اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد ازین
با رخ چون ماه تو، معذور نیست
هر دل بیعشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشهٔ هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ برو نافذ و میسور نیست
پردهٔ حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست؟
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا، پس بمرو، دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت؟
ماه بر کیست که مشهور نیست؟
پردهٔ اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد ازین
با رخ چون ماه تو، معذور نیست
هر دل بیعشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشهٔ هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ برو نافذ و میسور نیست
پردهٔ حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
ای زبگه خاسته سرمست مست
مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری کان ز خزینهی خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد این عشق تو بیقصد ما
بند بدرید ز دل جست جست
فاش شد آن راز که در نیم شب
زیر زبان گفته بدم پست پست
کرم خورد چوب و بروید ز چوب
عشق ز من رست و مرا خست خست
مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری کان ز خزینهی خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد این عشق تو بیقصد ما
بند بدرید ز دل جست جست
فاش شد آن راز که در نیم شب
زیر زبان گفته بدم پست پست
کرم خورد چوب و بروید ز چوب
عشق ز من رست و مرا خست خست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوشباشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی؟
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحبنظر مستان سلامت میکنند
آن میر مهرو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوشخو را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
آنجا که یک باخویش نیست یک مست آنجا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند
آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میکنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند
آن توبهسوزم را بگو وان خرقهدوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
ای شه حسامالدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوشباشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی؟
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحبنظر مستان سلامت میکنند
آن میر مهرو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوشخو را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
آنجا که یک باخویش نیست یک مست آنجا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند
آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میکنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند
آن توبهسوزم را بگو وان خرقهدوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
ای شه حسامالدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر میپرد چون ذکر مرغان میرود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان میرود
از جان هر سبحانییی هر دم یکی روحانییی
مست و خراب و فانییی تا عرش سبحان میرود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان میرود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان میرود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان میرود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
مرغ دلم بر میپرد چون ذکر مرغان میرود
بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان میرود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان میرود
از جان هر سبحانییی هر دم یکی روحانییی
مست و خراب و فانییی تا عرش سبحان میرود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان میرود
میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان میرود
مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان میرود
این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
در نور تو دربافته بیرون ایوان میرود
چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان میرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهیی
در پیشهٔ بیپیشگی کردهست ما را نام زد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کین میرود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
بادهی خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی بادهی این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل ازین سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
میخوان تو لٰااقسم نهان تا حبذا هٰذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهیی
در پیشهٔ بیپیشگی کردهست ما را نام زد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کین میرود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
بادهی خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی بادهی این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل ازین سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
میخوان تو لٰااقسم نهان تا حبذا هٰذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد