عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - باران بهار در خزان بندم
تا کی دل خسته در گمان بندم
جرمی که کنم بر این و آن بندم
بدها که ز من همی رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندین
بر قامت سرو بوستان بندم
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم
وین سستی بخت پیر هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از غم وصل در فراق افتم
وهم از پی سود در زیان بندم
وین دیدهٔ پرستاره را هر شب
تا روز همی بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپیده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هوای مقصودم
هر تیر یقین که در گمان بندم
کز هر نظری طویلهٔ لل
بر چهرهٔ زرد پرنیان بندم
چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خونی که ز سرخ لاله بگشایم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهرهٔ چین گرفته از دیده
چون سیل سرشک ناردان بندم
گویی که همی گزیده گوهرها
بر چرم درفش کاویان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
امید درین تن از چه سان بندم
زین پس کمری اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
ز اندام گره چو خیزران بندم
در طعن چو نیزه‌ام که پیوسته
چون نیزه میان به رایگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کی
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندی
مانند قرابه در دهان بندم
یک تیر نماند چون کمان گشتم
تا کی زه جنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود ز اندیشه
هرگاه که در غم گران بندم
شاید که دل از همه بپردازم
در مدح یگانهٔ جهان بندم
منصور که حرز مدح او دایم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
ای آنکه ستایش ترا خامه
بر باد جهندهٔ بزان بندم
بر درج من آشکار بگشاید
بندی که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعت تو نقش بهرمان بندم
در سبق، دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چو در عنان بندم
از ساز، مرصع مدیحت را
بر مرکب تیزتک روان بندم
هرگاه که بکر معنی‌یی یابم
زود از مدحت بر او نشان بندم
پیوسته شراع صیت جاهت را
بر کشتی بحر بیکران بندم
تا در گرانبهای دریا را
در گوهر قیمتی کان بندم
گردون همه مبهمات بگشاید
چون همت خویش در بیان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان برانگیزم
چون آتش کلک دردخان بندم
در گرد و حوش، من به پیش آن
سدی ز سلامت و امان بندم،
گر من ز مناقب تو تعویذی
بر بازوی شرزهٔ ژیان بندم
من گوهرم و چو جزع پیوسته
در خدمت تو همی میان بندم
دارم گله‌ها و راست پنداری
کرده‌ست هوای تو زبانبندم
ناچار امید کج رود چون من
در گنبد گجرو کیان بندم
آن به که به راستی همه نهمت
در صنع خدای غیبدان بندم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - من در مرنجم و سخن من به قیروان
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلت گریست او
کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
البته هیچکس بنیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟
نه مرغ و موش گشته‌ست این خام قلتبان
با این دل شکسته و با دیدهٔ ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،
از من همی هراسند آنان که سال‌ها
ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون جهم ز گوشهٔ این سمج ناگهان،
با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من
شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بی‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟
زیرا که سخت گشته‌ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر
یار است رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خواندهٔ مهر ترا به ناز
ندهد زمانه راندهٔ کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ
یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان
گرید همی نیاز جهان از عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز را ضیا
عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست
از فصل‌های سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک
سازد همی حسام و طرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال دولت است
ملک علاء دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده، من
بر مایهٔ هوات چرا کرده‌ام زیان؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همی و داند یزدان غیبدان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان
با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان
تا مر مرا دو حلقهٔ بنده است بر دو پای
هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی‌جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی‌شفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان!
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان!
دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی‌آلت و سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی‌گردن ای شگفت نبوده است گرد ران
من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنان که سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز
در قصه‌ها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاری است کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر
هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان
اکنون در این مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چو حلقه‌هاش نگون است یا ستان
در یک درم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبهٔ دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره‌ای به زردی مانند زعفران
نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟
این گنبد کیان که بدین گونه بی‌گناه
برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بندهٔ تو گنبد کیان؟
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان!
مسعود سعد بندهٔ سی ساله من است
تو نیز بندهٔ منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان
در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
بر گنج و بر خزینهٔ دانش ندیده‌اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کرده است روزگار فراوانم امتحان
گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده‌ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست
معزول از نوشتن این گفته‌ها بنان
چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان!
تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه‌ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق
اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان
بنیوش قصهٔ من و آن گه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
و آن گه که بی‌ثنای تو باشد زبان من
اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟
ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد
این مدح من بگیر و به آن آستان رسان
بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت‌ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پری‌زاد
هرگز دل من مباد بی‌غم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان تو را بقا باد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
ای مسلمانان ز جان سیر آمدم
بی‌نگارم از جهان سیر آمدم
گر نبودی جان که دیدی هجر او
از وجود خود از آن سیر آمدم
شادیی باید ز غم آخر مرا
از غم آن دلستان سیر آمدم
از دلم هرگز نپرسد آن نگار
از مراعات زمان سیر آمدم
گفتم از صفرا ز من سیر آمدی
گفت آن کافر که هان سیر آمدم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
در دست غم یار دلارام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث
افسوس که من در گو ایام بماندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بی‌وفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
می‌رود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم می‌کنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمی‌یارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
درمان دل خود از که جویم
افسانهٔ خویش با که گویم
تخمی که نروید آن چه کارم
چیزی که نیابم آن چه جویم
آورد فراق زردرویی
دور از رخت ای صنم به رویم
ای یوسف عصر بی‌رخ تو
بیت‌الاحزان شدست کویم
اندر ره حرص با دو همراه
چون بیم و امید چند پویم
من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همی رود دو جویم
بی‌سنگ شدم ز فرقت آری
وقتست اگرنه سنگ و رویم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
شرم دار آخر جفا چندین مکن
قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آورده‌ام
بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر می‌کنم
هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسه‌ای خواهم طمع در جان کنی
نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبک‌روحی گران کابین مباش
جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز
عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است
انوری را از میان تعیین مکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
با من اندر گرفته‌ای کاری
کان به عمری کند ستمکاری
راستی زشت می‌کنی با من
روی نیکو چنین کند آری
بعد از این هم بکش روا دارم
هیچ ممکن شود که یکباری
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری
گویمت بوسه‌ای مرا گویی
گفته‌اند این حدیث بسیاری
لیکن ار عشوه بایدت بدهم
نبود یاد کرد خرواری
بوسه در کار تو کنم چه شود
گر برآری به خنده‌ای کاری
چون رخانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سپید کن باری
جان به دلال وصل تو دادم
گفتم این را بود خریداری
گفتم ار رایگانکم ندهی
بخرندت به تیز بازاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بی‌گناه از من تبرا می‌کنی
آنچه از خواریست با ما می‌کنی
سهل می‌گیرم خطاکاری تو
ورچه می‌دانم که عمدا می‌کنی
من خود از سودای تو سرگشته‌ام
هر زمان با من چه صفرا می‌کنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب
چشمم از خونابه دریا می‌کنی
جان نخواهم برد امروز از غمت
وعدهٔ وصلم به فردا می‌کنی
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی
شاد باش احسنت زیبا می‌کنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست
این دلیریها از آنجا می‌کنی
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی
دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
چون به جز جور و جفاکاری نداری روز و شب
پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان
چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر
جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی
از وفای انوری چون روی گردانیده‌ای
شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما
به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما
مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه
به زندگی نتوانم رها شدن ز شما
اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما
ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟
دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن ز شما
غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما
به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت
گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت
شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو
آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت
طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه
زین بیشتر نبودی بدمهر و بی‌ارادت
عشقی که نیست برتو، حربیست بی‌غنیمت
عیشی که نیست با تو، دینیست بی‌شهادت
هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی
هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت
شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی
کین می‌کند تجلی و آن میکند اعادت
چندان که جور خواهی بر جان من همی کن
کز بندگان نیاید کاری به جز عبادت
باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد
آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چاره سگالیدنم فایده‌ای چون نکرد
آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد
نیست کسی در جهان کش چو من شیفته
زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد
سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو
نکتهٔ شیرین نگفت، شیوهٔ موزون نکرد
درد نهان مرا هیچ علاجی نبود
عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد
زخم که من می‌خورم، سینهٔ رامین نخورد
گریه که من می‌کنم، دیدهٔ مجنون نکرد
عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو
تن‌زد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد
روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو
نعره دگر سان نداشت، ناله دگرگون نکرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدی‌وار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه میسوزد نهان از جور چشم
دیده میگرید روان از دست دل
ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی
بر تنم باری چنان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جاودانی دیده‌ای باید مرا
تا بگریم جاودان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب فتاد
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم: پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان؟ از دست دل
قوت پایی ندارد اوحدی
تا نهد سر در جهان از دست دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل
یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل
خستهٔ هر ستم شدم، ای قدم بلا برو
سخرهٔ هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل
خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان
آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل
ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم
لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل
چند کنی به جنگ من روی جفا؟ که رای زن؟
این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل
با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی
با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟
اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو
مدت انتظار تو دیر شد ای خدا مهل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
منازل سفرت پیش دیده می‌آرم
اگر چه هیچ به منزل نمی‌رسد بارم
گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو
که من ز دیده برو آب مهر می‌بارم
از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر
کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم
مجال آمدن و پای راه رفتن نیست
که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم
به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید
چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم
گرم به روز قرارست یا به شب بی‌تو
ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم
به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند
که دل بدادم و از درد بیدلی زارم
مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس
که آب دیده نیابت کند ز گفتارم
ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز
بدان کمند که افگنده‌ای گرفتارم
بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم
تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه
من از برای تو در چشم مردمان خوارم
دل از رکاب تو خالی نمی‌شود باری
اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم