عبارات مورد جستجو در ۲۰۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۷
گَرَم دعای مَلَک خاک رهگذر باشد
به هر کجا نهم پا نیشتر باشد
در آفتاب طلب گشت بخت ما همه عمر
نیافت سایهٔ نخلی که بارور باشد
امید عافیت از مردن است و می ترسم
که مرگ دیگر و آسودگی دگر باشد
به بال خویش منال ای هما، به گلشن عشق
در این چمن، قفس مرغ بال و پر باشد
بده بشارت طوبی که مرغ همت ما
بر آن درخت ننشیند که بی ثمر باشد
به آتش جگرتشنگان نگردد خشک
ز آب دیدهٔ ما، دامنی که تر باشد
تمام آتشم و نالهٔ بی اثر، عرفی
فغان که دوزخیان را کجا اثر باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود
ناله هم غیر صدای‌کف افسوس نبود
از خودم می‌برد آن سیل‌که چون ریگ رو‌ان
آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبود
دل مأیوس صنم خا‌نهٔ اندیشه کیست
رنگ اشکی نشکستیم‌ که ناقوس نبود
ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس
شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبود
گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است
ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبود
ای جنون خوش ادب از کسوت هستی ‌کردی
آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبود
زنگ غفلت شدم و پرده رازت ‌گشتم
صافی آینه جز دیده جاسوس نبود
تا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت
حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود
دل به هر رنگ‌که بستیم ندامت‌گل‌کرد
عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود
سجده‌اش آیینهٔ عافیتم شد بیدل
راحت نقش قدم غیر زمین‌بوس نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
روزی‌ که عشق رنگ جهان نقش بسته بود
تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است
چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش‌ کرد به سر، خلق بی‌تمیز
ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت
رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود
ربط‌ کلام خلق نشد کوک اتفاق
تاری‌ که داشت ساز تعین ‌گسسته بود
عمری‌ست پاس وضع قناعت وبال ماست
وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
کس جان به در نبرد زآفات ما و من
سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود
دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها
جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن
رسواییی به چهره عبرت نشسته بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض
قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ
قانون این بساط ندارد نوای فیض
از صبح این چمن نکشی ساغر فریب
خمیازه موج می‌زند از خنده‌های فیض
نام ‌کرم اگر شنوی در جهان بس است
اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض
حشر هوس ز شور کرم ‌گرد می‌کند
امن است هرکجا به‌میان نیست پای‌فیض
اقبال ظلم پایه به‌اوجی رسانده است
کانجا نمی‌رسد ز ضعیفی دعای فیض
چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت
ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض
گرد حقیقتی به‌ نظر عرضه می‌دهند
تا چشم‌ کیست قابل این توتیای فیض
از دود آه منصب داغ جنون بلند
گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض
عمری‌ست درکمینگه ساز خموشی‌ام
چین‌ کرده است ناله‌ کمند رسای فیض
آخر به‌خواب مرگ ‌کشد صبح پیریت
افسون لغزش مژه دارد صفای فیض
آغوش صبح می‌کند اینجا وداع شب
بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
به رنگی یأس جوشیده‌ست با دل
که درد آید اگر گویم بیا دل
خجالت مقصد چشم است‌ کو چشم
غمت باب دل است اما کجا دل
سراپا ناله می‌جوشیم چون موج
تپش خون‌ کرد در هر عضو ما دل
درای کاروان دشت یأسیم
چه سازد گر ننالد بینوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست
به رنگ رفته دارد نقش پا دل
ز اشک و آه مشتاقان مپرسید
هجوم بسمل است از دیده تا دل
ز پرواز نفس غافل مباشید
چو شبنم ریشه دارد در هوا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار
مبادا بشکنی در زیر پا دل
درین محفل ‌کسی محتاج‌ کس نیست
همین کار دل افتاده‌ست با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نمی‌دانم نفس دام است یا دل
به صورت بیدلم اما به معنی
بود چون اشک سر تا پای ما دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم
به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم
پی‌اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت
رفیق آبله پایان نقش پا ماندم
نبست محملم امداد همنوایی کس
ز بار دل به ته ‌کوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت‌ خیال
عیان نشد که ‌گذشتم ز خویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد
قدح پرست هوا چون ‌کف دعا ماندم
به وسع دامن همت ‌کسی چه ناز کند
جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم
گذشت خلقی ازین دشت بی‌نیاز امید
من از فسانهٔ کوثر به کربلا ماندم
ز خوان بی‌نمک آرزو درین محفل
به غیر عشوه چه خوردم‌ کز اشتها ماندم
چو شبنم آینه‌ام یک عرق جلا نگرفت
به طاق پردهٔ ناموسی هوا ماندم
شکست بال ز آوارگی پناهم بود
نفس به موج ‌گهر دادم از شنا ماندم
تمیز هستی از اندیشهٔ خودم واداشت
گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم
ز هیچ قافله‌گردم سری برون نکشید
به حیرتم من بی‌ دست و پا کجا ماندم
به دست سوده مگرکار خود تمام‌کنم
که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم
تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل
که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود می‌کند نمکسودم
ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم
هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم
ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم
ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم‌ گوی خواه بیدل‌گیر
در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
می‌ام به‌ ساغر اگر خشک شد خمار ندارم
خزان‌گمست به باغی‌که من بهار ندارم
هوس چه ریشه‌ کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسرده‌ام به پیش که نالد
قیامت است‌ که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه‌ کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک من‌کنار ندارم
کرم‌ کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط ‌گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجسته‌ام از خلوتی‌که بار ندارم
مگر کند غم نایابی‌ام کدورتی انشا
سراغم از که طلب می‌کنی غبار ندارم
فتاده‌ام به خم و پیچ عبرتی‌که مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی‌ که به دوش من است بار ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانه‌ای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوخته‌ام از زبانه‌ای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیده‌ام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانه‌ای که ندارم‌؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانه‌ای‌ که ندارم
فسون‌کمند هوس نیست بی‌بضاعتی من
کسی ‌کلاغ نگیرد به دانه‌ای که ندارم
به عزم بی‌جهتی‌ گم نکرده‌ام ره مقصد
خطا ندوخته‌ام بر نشانه‌ای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانه‌ای ‌که ندارم
لوای فتنه‌ کشیده‌ست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانه‌ای که ندارم
فغان‌ که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانه‌ای که ندارم
اگر به دیر کبابم‌، وگر به‌کعبه خرابم
من کشیده سر از آستانه‌ای که ندارم
ز یأس بیدلی‌ا‌م ‌گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانه‌ای که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم
غول چندی در بیابان پرورم آدم‌کنم
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر
زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرهم‌کنم
عالمی رنج توقعهای بیجا می‌کشد
کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نم‌کنم
چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او
خوک را حلواکشم در پیش تا ملزم‌کنم
با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح
آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم
هرزه‌کاریها درین دل مردگان از حد گذشت
بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم
هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر
چون عدم‌کاری‌که نتوان‌کرد اگر خواهم‌کنم
صنعتی دارد خیال من ‌که در یک دم زدن
عالمی را ذره سازم ذره را عالم‌کنم
حکم تقدیر دگر در پردهٔ‌ کلک منست
هر لئیمی راکه خواهم‌بی‌کرم حاتم‌کنم
ننگ همت‌گر نباشد پوچ بافیهای وهم
بر سماروغی نویسم جاه و چتر جم‌کنم
تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی
موی چینی بر علمهای شهان پرچم‌کنم
از صفا آیینه‌دار یک جهان دل می‌شود
سنگ خشتی راکه من با نقش خود محرم‌کنم
بسکه در ساز کلامم فیض آگاهی است عام
محرم انصاف گرددگرکسی را ذم کنم
عبرت ایجادست بیدل تنگی آغوش شرم
بی‌گریبان نیستم هر چند مژگان خم‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت
دستی که به دامان دعایی نرسیدیم
شیرینی‌گفتار ز ما ذوق عمل برد
چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم
تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید
چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست
ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم
آن بی‌پر و بالیم‌که در حسرت پرواز
گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن
آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم
افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت
مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم
مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن
فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا
ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم
بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ
رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم ‌که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت‌ که در بزم ‌کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بی‌پرده شد ای بی‌خبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرت‌کشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم‌ کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانهٔ چشمی به‌ این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامان‌کرده‌ام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد می‌پرستد چشم حیرت‌ کیش من
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله‌ کنی چارهٔ‌ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو می‌رود به‌ خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا به‌کجا می‌بری تأمل‌ کن
عصا به پیش گرفته‌ست جابه‌جا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخل‌های این گلشن
رسانده‌اند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش است‌گر‌کند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی
تو هم ته جرعه‌ای بردار ازین مینای خوابیده
به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم
رگ خواب پریشان‌ گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکن‌گردن افرازد
به مژگان تو یعنی فتنه‌ای بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
به پهلو می‌رود عمری زیان فرسای خوابیده
به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج ‌گیرد تا سر از خجالت برون آرم
چو محمل بی‌سبب پامالم از اعضای خوابیده
ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمی‌بندد
به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
ز سعی نارسا مشق ندامت می‌کنم بیدل
عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
چو من به دامگه عبرت او فتاده‌ کمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس به‌کسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه‌ کرده‌ایم بی‌رقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بسته‌ام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجه‌کن قدمی
نی‌ام به مشق خیالت‌کم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکسته‌ام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامت‌کیست
ز خود برآمدنی می‌زند به دل علمی
کجا روم‌که برآرم سراز خط تسلیم
به‌ کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشسته‌ام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
این صبح همان و آن شب تار همان
ما شش در و این چهار دیوار همان
استاد زمانه یک سبق داده به ما
تکرار همان و باز تکرار همان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۱
وقت آن است که افیون به شراب اندازیم
دو جهان را به یکی جرعه خراب اندازیم
دلم از صوت تذروان بهشتی نگشود
گوش بر نالهٔ مرغان کباب اندازیم
ای که بر زشتی من خنده زنی، باش که من
بخرم دستی و از چهره نقاب اندازیم
گل فشانند به بستر همه چون عرفی و من
مشت خس چینم و در جامهٔ خواب اندازیم
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای کعبه رو این طرف که بی سازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچهٔ خرابات مغان
آشفته و مست رو، که طنازی نیست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - طبیبان وطن
ز بس گفتند ایران بی‌حساب است
ز بس گفتند ایرانی خراب است
ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند
ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد
کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز
طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند
نگویند این‌ مرض‌ صعب‌ و خطیر است
دربغاکاین‌مریض‌از عمر سیر است
نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب‌ مرد خواهی‌،‌ساعت‌شش
اگر خون آید از حلقش‌، بشویند
وگر نبضش شودکاهل‌، نگویند
بگویندش مباش این‌قدر مرعوب
مهیا شوکه فردا می‌شوی خوب
وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند
چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین می‌دان تو عزرائیل اویی
طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند
چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است‌، طاعون
کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»
چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل‌، بیفتد خسته و زار
نه خود یک‌لحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند
طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمی‌سازند معجونی به جز مرگ
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گل‌اندامی چند
فتنه در شهر فزونست‌، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست‌، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوش‌لهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است‌، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرین‌گفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بی‌انصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من‌، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه‌ دانم که‌ خراسان چه‌ و این ‌شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه‌ آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت‌، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل‌، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی‌، آخر به تو چه