عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۳
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری
رفتنی داری و سحری میکنی
کاندر آن عاجز بماند سامری
هر که یک بارش گذشتی در نظر
در دلش صد بار دیگر بگذری
میروی و اندر پیت دل میرود
باز میآیی و جان میپروری
گر تو شاهد با میان آیی چو شمع
مبلغی پروانهها گرد آوری
چند خواهی روی پنهان داشتن
پرده میپوشی و بر ما میدری
روزی آخر در میان مردم آی
تا ببیند هر که میبیند پری
آفتاب از منظر افتد در رواق
چون تو را بیند بدین خوش منظری
جان و خاطر با تو دارم روز و شب
نقش بر دل نام بر انگشتری
سعدی از گرمی بخواهد سوختن
بس که تو شیرینی از حد میبری
یا ملک یا دفتر صورتگری
رفتنی داری و سحری میکنی
کاندر آن عاجز بماند سامری
هر که یک بارش گذشتی در نظر
در دلش صد بار دیگر بگذری
میروی و اندر پیت دل میرود
باز میآیی و جان میپروری
گر تو شاهد با میان آیی چو شمع
مبلغی پروانهها گرد آوری
چند خواهی روی پنهان داشتن
پرده میپوشی و بر ما میدری
روزی آخر در میان مردم آی
تا ببیند هر که میبیند پری
آفتاب از منظر افتد در رواق
چون تو را بیند بدین خوش منظری
جان و خاطر با تو دارم روز و شب
نقش بر دل نام بر انگشتری
سعدی از گرمی بخواهد سوختن
بس که تو شیرینی از حد میبری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۴
کس درنیامدهست بدین خوبی از دری
دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری
خورشید اگر تو روی نپوشی فرو رود
گوید دو آفتاب نباشد به کشوری
اول منم که در همه عالم نیامدهست
زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری
هرگز نبردهام به خرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو در داد ساغری
یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان
یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری
بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم
نشنیدهام که سرو چنین آورد بری
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنان که شب تیره اختری
همراه من مباش که غیرت برند خلق
در دست مفلسی چو ببینند گوهری
من کم نمیکنم سر مویی ز مهر دوست
ور میزند به هر بن موییم نشتری
روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمت مینهد سری
دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری
خورشید اگر تو روی نپوشی فرو رود
گوید دو آفتاب نباشد به کشوری
اول منم که در همه عالم نیامدهست
زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری
هرگز نبردهام به خرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو در داد ساغری
یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان
یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری
بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم
نشنیدهام که سرو چنین آورد بری
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنان که شب تیره اختری
همراه من مباش که غیرت برند خلق
در دست مفلسی چو ببینند گوهری
من کم نمیکنم سر مویی ز مهر دوست
ور میزند به هر بن موییم نشتری
روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمت مینهد سری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۶
گر کنم در سر وفات سری
سهل باشد زیان مختصری
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری
نه حرام است در رخ تو نظر
که حرام است چشم بر دگری
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرم کنی گذری
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم به قدر خود قدری
حیرتم در صفات بی چون است
کاین کمال آفرید در بشری
ببری هوش و طاقت زن و مرد
گر تردد کنی به بام و دری
حق به دست رقیب ناهموار
پیش خصم ایستاده چون سپری
زان که آیینهای بدین خوبی
حیف باشد به دست بی بصری
آه سعدی اثر کند در کوه
نکند در تو سنگدل اثری
سنگ را سخت گفتمی همه عمر
تا بدیدم ز سنگ سختتری
سهل باشد زیان مختصری
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری
نه حرام است در رخ تو نظر
که حرام است چشم بر دگری
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرم کنی گذری
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم به قدر خود قدری
حیرتم در صفات بی چون است
کاین کمال آفرید در بشری
ببری هوش و طاقت زن و مرد
گر تردد کنی به بام و دری
حق به دست رقیب ناهموار
پیش خصم ایستاده چون سپری
زان که آیینهای بدین خوبی
حیف باشد به دست بی بصری
آه سعدی اثر کند در کوه
نکند در تو سنگدل اثری
سنگ را سخت گفتمی همه عمر
تا بدیدم ز سنگ سختتری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۸
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیدهام نه بدین لطف و دلبری
زنار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف میدهد که نهان میشود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهادهام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمیرسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آنچه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیدهام نه بدین لطف و دلبری
زنار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف میدهد که نهان میشود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهادهام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمیرسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آنچه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۹
چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری
عود است زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد به زورم وآن میکشد به زاری
ور قید میگشایی وحشی نمیگریزد
در بند خوبرویان خوشتر که رستگاری
زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله مینگاری
هر درد را که بینی درمان و چارهای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری
عود است زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد به زورم وآن میکشد به زاری
ور قید میگشایی وحشی نمیگریزد
در بند خوبرویان خوشتر که رستگاری
زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله مینگاری
هر درد را که بینی درمان و چارهای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۰
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
می حرام است ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
میروی خرم و خندان و نگه مینکنی
که نگه میکند از هر طرفت غمخواری
خبرت هست که خلقی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری
سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
مینماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
می حرام است ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
میروی خرم و خندان و نگه مینکنی
که نگه میکند از هر طرفت غمخواری
خبرت هست که خلقی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری
سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
مینماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۲
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرد و دلداری
چو گل لطیف ولیکن حریف اوباشی
چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری
به صید کردن دلها چه شوخ و شیرینی
به خیره کشتن تنها چه جلد و عیاری
دلم ربودی و جان میدهم به طیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری
گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق
سخن بگوی که در جسم مرده جان آری
گرت ارادت باشد به شورش دل خلق
بشور زلف که در هر خمی دلی داری
چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد
به پیش قبله رویت بتان فرخاری
دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسهایست پرگاری
به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایرهای برکشند زنگاری
هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب
اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز
به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری
و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرد و دلداری
چو گل لطیف ولیکن حریف اوباشی
چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری
به صید کردن دلها چه شوخ و شیرینی
به خیره کشتن تنها چه جلد و عیاری
دلم ربودی و جان میدهم به طیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری
گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق
سخن بگوی که در جسم مرده جان آری
گرت ارادت باشد به شورش دل خلق
بشور زلف که در هر خمی دلی داری
چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد
به پیش قبله رویت بتان فرخاری
دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسهایست پرگاری
به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایرهای برکشند زنگاری
هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب
اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز
به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۳
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری
هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کاو را در انتظارت خون شد دو دیده باری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری
زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری
از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
وز محنت فراقش بر دل بماند باری
هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری
هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کاو را در انتظارت خون شد دو دیده باری
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۵
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری
به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری
تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر
که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگوی از آن لب شیرین که شهد میباری
اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که در کمند تو راحت بود گرفتاری
به انتظار عیادت که دوست میآید
خوش است بر دل رنجور عشق بیماری
گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم
به شرط آن که به دست رقیب نسپاری
تو میروی و مرا چشم و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمیداری
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
که هر چه پیش تو سهل است سهل پنداری
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری
بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست
که نیست چاره بیچارگان به جز زاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری
به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری
تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر
که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگوی از آن لب شیرین که شهد میباری
اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که در کمند تو راحت بود گرفتاری
به انتظار عیادت که دوست میآید
خوش است بر دل رنجور عشق بیماری
گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم
به شرط آن که به دست رقیب نسپاری
تو میروی و مرا چشم و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمیداری
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
که هر چه پیش تو سهل است سهل پنداری
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری
بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست
که نیست چاره بیچارگان به جز زاری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۶
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن کهم به جراحت بگذاری
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن کهم به جراحت بگذاری
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۸
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری
همه دیدهها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
به جز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بر دوام داری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجل است از این حلاوت که تو در کلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری
همه دیدهها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
به جز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بر دوام داری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجل است از این حلاوت که تو در کلام داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۹
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو
گناه توست که رخسار دلستان داری
جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو
تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری
ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست
که با چنین صنمی دست در میان داری
بسیست تا دل گم کرده باز میجستم
در ابروان تو بشناختم که آن داری
تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست
مرو به باغ که در خانه بوستان داری
بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست
فراتر آی که ره در میان جان داری
گر این روش که تو طاووس میکنی رفتار
نه برج من که همه عالم آشیان داری
قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه
که خون دیده سعدی بر آستان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو
گناه توست که رخسار دلستان داری
جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو
تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری
ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست
که با چنین صنمی دست در میان داری
بسیست تا دل گم کرده باز میجستم
در ابروان تو بشناختم که آن داری
تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست
مرو به باغ که در خانه بوستان داری
بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست
فراتر آی که ره در میان جان داری
گر این روش که تو طاووس میکنی رفتار
نه برج من که همه عالم آشیان داری
قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه
که خون دیده سعدی بر آستان داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۱
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۴
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم
گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن
ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری
جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش
سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشت است و تو حوری
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری
چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم
گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن
ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری
جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش
سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشت است و تو حوری
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۸
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
کجا به صید ملخ همتت فرو آید
بدین صفت که تو باز بلندپروازی
به راستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که میکند بازی
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان
نمیبرد که من از دست ترک شیرازی
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی
کدام سنگدل است آن که عیب ما گوید
گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی
میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی
چه دشمنیست که با دوستان نمیسازی
من از فراق تو بیچاره سیل میرانم
مثال ابر بهار و تو خیل میتازی
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
که گر به قهر برانی به لطف بنوازی
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی
کجا به صید ملخ همتت فرو آید
بدین صفت که تو باز بلندپروازی
به راستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که میکند بازی
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان
نمیبرد که من از دست ترک شیرازی
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی
کدام سنگدل است آن که عیب ما گوید
گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی
میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی
چه دشمنیست که با دوستان نمیسازی
من از فراق تو بیچاره سیل میرانم
مثال ابر بهار و تو خیل میتازی
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
که گر به قهر برانی به لطف بنوازی
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۹
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من
زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من
زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۰
گر درون سوختهای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
ای که انصاف دل سوختگان میندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود
به ز من در سر این واقعه رفتند بسی
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست
حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی
چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ
لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی
سعدیا گر ز دل آتش به قلم در نزدی
پس چرا دود به سر میرودش هر نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
ای که انصاف دل سوختگان میندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود
به ز من در سر این واقعه رفتند بسی
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست
حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی
تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی
چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ
لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی
سعدیا گر ز دل آتش به قلم در نزدی
پس چرا دود به سر میرودش هر نفسی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۵
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمیپوشی
به هتک پرده صاحب دلان همیکوشی
چنین قیامت و قامت ندیدهام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
به روزگار عزیزان که یاد میکنمت
علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشستهای که گمان میبرم در آغوشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
به هتک پرده صاحب دلان همیکوشی
چنین قیامت و قامت ندیدهام همه عمر
تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی
غلام حلقه سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
به روزگار عزیزان که یاد میکنمت
علی الدوام نه یادی پس از فراموشی
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشستهای که گمان میبرم در آغوشی
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا
بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۶
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی
ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو میبندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب میگیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما
اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی
انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی
ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو میبندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب میگیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما
اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی
انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۷
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواق
نشود دفتر درد دل مجروح تمام
لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز
کیف یحلو زمن البین لدی العشاق
من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نهای
انا اهواک و ان ملت عن المیثاق
حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه این غصه کنم در باقی
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت
نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواق
نشود دفتر درد دل مجروح تمام
لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی
آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی
بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز
کیف یحلو زمن البین لدی العشاق
من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نهای
انا اهواک و ان ملت عن المیثاق
حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه این غصه کنم در باقی
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت
نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی