عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شده‌ست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آب‌های خوش خورده‌ست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همی‌پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شده‌ست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفته‌ست عشق و می‌آرد
ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
به حق آن که درین دل به جز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است؟
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست؟
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست
قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست؟
دلا بباز تو جان را برو چه می‌لرزی؟
برو ملرز فدا کن چه شد؟ خدای تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست؟
سزای آن که زید بی‌رخ تو زین بتر است
سزای بنده مده گرچه او سزای تو نیست
نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست
مبارک است هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آن که استاده‌ست
به آشنا نرهد چون که آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخ است رخی کو شهیت را مات است
چه خوش‌لقا بود آن کس که بی‌لقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوختهٔ آتش بلای تو نیست
دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست
کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشتهٔ ثنای تو نیست؟
نظیر آن که نظامی به نظم می‌گوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
هر آن که از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دل است و مراقب تن‌هاست
به چنگ و تنتن این تن نهاده‌یی گوشی
تن تو تودهٔ خاک است و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بینایی است و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلوه تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که درین دوغ می‌فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رویت تو کجاست؟
به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی؟
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی‌ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریری‌ست مانده بر جایی
چو مرده‌یی‌ست ضریر و عقیلهٔ احیاست
به جای دارو او خاک می‌زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبی است و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان است
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌یی
ز پوز وز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد؟
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدان که زیرکی عقل جمله دهلیزی‌ست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست
هر آن که سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آن که شیر وغاست
رود درونهٔ سم الخیاط رشتهٔ عشق
که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصهٔ آن بحر خوشدلی‌ها گو
که قطره قطرهٔ او مایهٔ دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردش‌هاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
هر آنچه دور کند مر تو را ز دوست بد است
به هر چه روی نهی‌ بی‌وی ار نکوست بد است
چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
چو پخته گشت ازین پس بدان که پوست بد است
درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدان که بیضه ازین پس حجاب اوست بد است
به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس
چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بد است
فراق دوست اگر اندک است اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بد است
درین فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بد است
غزل رها کن ازین پس صلاح دین را بین
از آن که خلعت نو را غزل رفوست بد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
در ین سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهان است و در حجاب خداست
ز چنگ سخت عجیب است آن ترنگ ترنگ
چه‌هاست نعره برآورده کان چه‌هاست؟ چه‌هاست؟
شراب لعل بیاورد شاه کین رکنی‌ست
خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
اگر تو مست وصالی، رخ تو ترش چراست؟
برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
پدید باشد مستی، میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند
که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب میان هزار خم دگر
به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست
چو جوش دیدی می‌دان که آتش است ز جان
خروش دیدی می‌دان که شعلهٔ سوداست
بدان که سرکه فروشی، شراب کی دهدت؟
که جرعه‌اش را صد من شکر به نقد بهاست
بهای باده من المومنین انفسهم
هوای نفس بمان، گر هوات بیع و شراست
هوای نفس رها کردی و عوض نرسید؟
مگو چنین، که بران مکرم این دروغ خطاست
کسی که شب به خرابات قاب قوسین است
درون دیدهٔ پر نور او خمار لقاست
طهارتی‌ست ز غم، بادهٔ شراب طهور
در آن دماغ که باده‌ست، باد غم ز کجاست؟
ابیت عند ربی، نام آن خرابات است
نشان یطعم و یسقن، هم از پیمبر ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست
همیشه سجده گهم آستان خرگه توست
به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند
نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست
ز پیش آب و گل من بدید روح تو را
خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست
سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست
چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم
به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست
ایا دو دیدهٔ تبریز شمس دین به حق
تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
جهان و کار جهان سر به سر اگر باد است
چرا ز باد مکافات داد و بیداد است
به باد و بود محمد نگر که چون باقی‌ست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیاد است
ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی؟
که از برای فضیحت فسانه‌شان یاد است
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد؟
درین ثبات که قاف کمتر آحاد است
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نور استاد است
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقی‌ست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شاد است
ز بیم باد جهان همچو برگمی‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولاد است؟
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند زان که که نه فرهاد است
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریاد است
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه باد است ملک آباد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده‌ست؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟
فسرده چند نشینی میان هستی خویش؟
تنور آتش عشق و زبانه را چه شده‌ست؟
به گرد آتش عشقش ز دورمی‌گردی
اگر تو نقرهٔ صافی میانه را چه شده‌ست؟
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی؟
جمال یار و شراب مغانه را چه شده‌ست؟
اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شده‌ست؟
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو
زمانه بی‌تو خوش است و زمانه را چه شده‌ست؟
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه‌یی؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده‌ست؟
در آن ختن که درو شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شده‌ست؟
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شده‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد
مدرس ملکوت است و بر غیوب حفی‌ست
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی؟
و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفی‌ست؟
رهی که جملهٔ جان‌ها به هر شبی بپرند
که شهر شهر قفص‌ها به شب ز مرغ تهی‌ست
چو مرغ پای ببسته‌ست دورمی‌نپرد
به چرخمی‌نرسد وز دوار او عجمی‌ست
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد
حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پر است عالم خمشی
مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهی‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
به شاه نهانی رسیدی که نوشت
می آسمانی چشیدی که نوشت
نگار ختن را حیات چمن را
میان گلستان کشیدی که نوشت
ایا جان دلبر ایا جمله شکر
چه ماهی چه شاهی چه عیدی که نوشت
ز مستان سلامت ز رندان پیامت
که قفل طرب را کلیدی که نوشت
چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی
که در سر شرابی پزیدی که نوشت
دلا خوش گزیدی غم شمس تبریز
گزیده کسی را گزیدی که نوشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
طرب ای بحر اصل آب حیات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات
اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو یکی وصف لایق چو تو ذات؟
هر که در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات
شرق تا غرب شکرین گردد
گر نماید بدو شکرت نبات
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت که هات
جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات
مست شد جان چنان که نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات
مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
که به هر قطره از پیالهٔ او
مرده زنده شود عجوز فتات
گرش از عشق دوست بو بودی
کی نگوسار گشتی هرگز لات
چون شدی مست او کجا دانی؟
تو رکوع و سجود در صلوات
چون که بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات
چون بمردی به پای شمس الدین
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات
داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملک ابد مثال و برات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست؟
در صوفی دل است و کویش جان
بادهٔ صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
فعل نیکان محرض نیکی‌ست
همچو مطرب که باعث سیکی‌ست
بهر تحریض بندگان یزدان
از بد و نیک شاکر و شاکی‌ست
نکر فرعون و شکر موسی کرد
به بهانه ز حال ما حاکی‌ست
جنس فرعون هر که در منی است
جنس موسی هر آن که در پاکی‌ست
از پی غم یقین همه شادی‌ست
وز پی شادی تو غمناکی‌ست
خاک باشی گزید احمد از آن
شاه معراج و پیک افلاکی‌ست
خاک باشی بروید از تو نبات
گنج دل یافت آن که او خاکی‌ست
ما همه چون یکیم بی‌من و تو
پس خمش باش این سخن با کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را درو روایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجل است
علم عشاق را نهایت نیست
عاشقان غرقه‌اند در شکراب
از شکر مصر را شکایت نیست
جان مخمور چون نگوید شکر؟
باده‌یی را که حد و غایت نیست
هر که را پرغم و ترش دیدی
نیست عاشق وزان ولایت نیست
گر نه هر غنچه پردهٔ باغی‌ست
غیرت و رشک را سرایت نیست
مبتدی باشد اندرین ره عشق
آن که او واقف از بدایت نیست
نیست شو نیست از خودی زیرا
بتر از هستی‌ات جنایت نیست
هیچ راعی مشو رعیت شو
راعی‌یی جز سد رعایت نیست
بس بدی بنده را کفیٰ بالله
یکش این دانش و کفایت نیست
گوید این مشکل و کنایات است
این صریح است این کنایت نیست
پای کوری به کوزه‌یی برزد
گفت فراش را وقایت نیست
کوزه و کاسه چیست بر سر ره؟
راه را زین خزف نقایت نیست
کوزه‌ها را ز راه برگیرید
یا که فراش در سعایت نیست
گفت ای کور کوزه بر ره نیست
لیک بر ره تو را درایت نیست
ره رها کرده‌یی سوی کوزه
می‌روی آن به جز غوایت نیست
خواجه جز مستی تو در ره دین
آیتی ز ابتدا و غایت نیست
آیتی تو و طالب آیت
به ز آیت طلب خود آیت نیست
بی رهی ور نه در ره کوشش
هیچ کوشنده بی‌جرایت نیست
چون که مثقال ذرة یره است
ذره‌یی زله بی‌نکایت نیست
ذره‌یی خیر بی‌گشادی نیست
چشم بگشا اگر عمایت نیست
هر نباتی نشانی آب است
چیست کان را ازو جبایت نیست؟
بس کن این آب را نشانی‌هاست
تشنه را حاجت وصایت نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
قبله امروز جز شهنشه نیست
هر که آید به در بگو ره نیست
عذر گو، وز بهانه آگه باش
همه خفتند و یک کس آگه نیست
نگذارد، نه کوته و نه دراز
آتشی کو دراز و کوته نیست
در چه طبع تو خیالات است
یوسفی بی‌حبال در چه نیست
چون که گندم رسید مغز آکند
همره ماست و همره که نیست
پاره پاره کند یکایک را
عشق آن یک که پارهٔ ده نیست
گه گهی می‌کشند گوش تو را
سوی آن عالمی که گه گه نیست
شمس تبریز شاه ترکان است
رو به صحرا که شه به خرگه نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
امشب از چشم و مغز، خواب گریخت
دید دل را چنین خراب، گریخت
خواب دل را خراب دید و یباب
بی نمک بود، ازین کباب گریخت
خواب مسکین به زیر پنجهٔ عشق
زخم‌ها خورد و زاضطراب گریخت
عشق همچون نهنگ لب بگشاد
خواب چون ماهی اندر آب گریخت
خواب چون دید خصم بی‌زنهار
مول مولی بزد، شتاب گریخت
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشک از عقاب گریخت
شکرلله، همای باز آمد
چون که باز آمد، این غراب گریخت
عشق از خواب یک سوآلی کرد
چون فرو ماند از جواب، گریخت
خواب می‌بست شش جهت را در
چون خدا کرد فتح باب، گریخت
شمس تبریز از خیالت خواب
چون خطایی‌ست کز صواب گریخت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
اندرآ عیش بی‌تو شادان نیست
کیست کو بندهٔ تو از جان نیست؟
ای تو در جان چو جان ما در تن
سخت پنهان، ولیک پنهان نیست
دست بر هر کجا نهی جان است
دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شده‌ست در قالب
جز که آیینه دار جانان نیست
جمع شد آفتاب و مه این دم
وقت افسانهٔ پریشان نیست
مستی افزون شده‌ست و می‌ترسم
کین سخن را مجال جولان نیست
دست نه بر دهان من تا من
آن نگویم، چو گفت را آن نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
بر شکرت جمع مگس‌ها چراست؟
نکتهٔ لاحول مگس ران کجاست؟
هر نظری بر رخ او راست نیست
جز نظری کو ز ازل بود راست
اسب خسان را به رخی پی بزن
عشوه ده ای شاه که این روی ماست
عشوه و عیاری و جور و دغل
تو نکنی ور کنی از تو رواست
از تو اگر سنگ رسد گوهر است
گر تو کنی جور، به از صد وفاست
تیره نظر چون که ببیند دو نقش
جامه درد، نعره زند کین صفاست
چون که هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
کعبه چو از سنگ پرستان پر است
روی به ما آر، که قبله‌ی خداست
آن که ازین قبله گدایی کند
در نظرش سنجر و سلطان گداست
جز که به تبریز بر شمس دین
روح نیاسود و نخفت و نخاست