عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
فریفت یار شکربار من مرا به طریق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
چه چاره؟ آنچه بگوید ببایدم کردن
چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق؟
غلام ساقی خویشم، شکار عشوه او
که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی، زهی گزیده فریق
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
من و منازل ساقی و جام‌های رحیق
بیار باده لعلی، که در معادن روح
درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه؟
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق؟
گشای زانوی اشتر، بدر عقال عقول
بجه ز رق جهانی به جرعه‌های رقیق
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
اگر چه خفته بود، طایرست در تحقیق
همی‌دود به که و دشت و بر و بحر روان
به قدر عقل تو گفتم، نمی‌کنم تعمیق
کمال عشق در آمیزش‌ست، پیش آیید
به اختلاط مخلد، چو روغن و چو سویق
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک
کند سجود مخلد به شکر آن توقیق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
روان شد اشک یاقوتی، ز راه دیدگان اینک
ز عشق بی‌نشان آمد، نشان بی‌نشان اینک
ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش، از آن بی‌رنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم، هزاران رنگ می‌بخشد
که نی رنگ زمین دارد، نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست
چو اصل حرف بی‌حرفست، چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق، تویی معشوق، تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی، ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی، ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان، ز عشق بی‌امان اینک
سحرگه ناله مرغان، رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان، نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی، چرا از هجر نالیدی؟
تو منکر می‌شوی، لیکن، هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو، بگو چون بی‌قراری تو؟
چو دیدی، آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت می‌کند جانم، که خامش کن، مرنجانم
خموشم، بنده فرمانم، رها کردم بیان اینک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
ای ظریف جهان، سلام علیک
ای غریب زمان، سلام علیک
ای سلام تو در نگنجیده
در خم آسمان، سلام علیک
دی که بگذشت، روی واپس کرد
کی ز هجرت فغان، سلام علیک
روز فردا زعشق تو گوید
زوترم دررسان، سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان، سلام علیک
هر سلامی که در جهان شنوی
چون صدایی‌ست زان، سلام علیک
زین صدا درگذر برابر کوه
تا ببینی عیان، سلام علیک
من زغیرت، سلام تو پوشم
تا نداند دهان، سلام علیک
چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان، سلام علیک
ای صلاح جهان، صلاح الدین
بر تو تا جاودان، سلام علیک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
ای ظریف جهان، سلام علیک
ان دائی وصحتی بیدیک
داروی درد بنده چیست؟ بگو
قبلة لو رزقت من شفتیک
از تو آیم بر تو هم به نفیر
آه، المستغاث منک الیک
گر به خدمت نمی‌رسم به بدن
انما الروح والفواد لدیک
گر خطابی نمی‌رسد بی‌حرف
پس جهان پر چرا شد از لبیک؟
نحس گوید تو را که بدلنی
سعد گوید تو را که یا سعدیک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
کان فتنهٔ مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ، کز فراقش
این عرصهٔ چرخ تنگ شد، تنگ
مه گوید بی‌ز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟
بازار وجود بی‌عقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بی‌صورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقهٔ مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
عشق خامش طرفه‌تر یا نکته‌های چنگ، چنگ؟
آتش ساده عجب‌تر، یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت، با رخان زرد، زرد؟
تنگ شکر را چه نسبت، با دل بس تنگ، تنگ؟
مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ، دنگ
کوه طور جان‌ها، سودای او، سودای او
اندران که بهر لعلش می‌جهد جان سنگ، سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینه‌ت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
عاشقی و آن گهانی نام و ننگ؟
او نشاید، عشق را ده سنگ سنگ
گر ز هر چیزی بلنگی، دور شو
راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ؟
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من ازو جانی برم بی‌رنگ و بو
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
جور و ظلم دوست را بر جان بنه
ور نخواهی، پس صلای جنگ جنگ
گر نمی‌خواهی تراش صیقلش
باش چون آیینهٔ پر زنگ زنگ
دست را بر چشم خود نه گو به چشم
چشم بگشا، خیره منگر دنگ دنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
تتار اگرچه جهان را خراب کرد به جنگ
خراب گنج تو دارد، چرا شود دل تنگ؟
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ؟
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفهٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردی‌اش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
ندیده‌ایم که شاهان عطا دهند به جنگ
زسنگ چشمه روان کرده‌یی و می‌گویی
بیا عطا بستان، ای دل فسرده چو سنگ
کنار و بوسهٔ رومی رخانت می‌باید؟
ز روی آینهٔ دل به عشق بزدا زنگ
تعلقی‌ست عجب زنگ را بدین رومی
تعلقی‌ست نهانی، میان موش و پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگ است
چو خطوتین دل آمد، کجا بود فرسنگ؟
اگر نه مفخر تبریز، شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
بگردان شراب ای صنم بی‌درنگ
که بزم است و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روح است و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بی‌حد، در آن کنج تنگ
دران بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ؟ عقلی که بود اصل دین
چو حلقه‌ست بر در، درآن کوی و دنگ
ز خشکی‌ست این عقل و دریاست آن
بمانده‌ست بیرون، زبیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق
که نی عربده بینی آن جا، نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی که بی‌دست و شیشه که دید
شراب دلارام و بگنی و بنگ؟
ببین نیم شب خلق را جمله مست
زسغراق خواب و زساقی زنگ
قطار شتر بین که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند، تو هم بلنگ
ره و سیرت شمس تبریز گیر
به جرأت چو شیر و به حمله پلنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
هر که درو نیست ازین عشق رنگ
نزد خدا نیست، به جز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینهٔ زنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیر است، نه مکر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق زآغاز همه حیرت است
عقل درو خیره و جان گشته دنگ
در تبریزست دلم، ای صبا
خدمت ما را برسان بی‌درنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
این بوالعجب کندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد، کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بی‌چون نگر، ایمن زشمشیر اجل
مردار جانی می‌شود، پیری جوانی می‌شود
مس زر کانی می‌شود در شهر ما، نعم البدل
شهری پر از عیش و فرح، بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح، این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود، وین شهر پر سلطان، عجب
بر چرخ یک ماه است بس، وین چرخ پر ماه و زحل
رو، رو طبیبان را بگو، کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی، وان جا نبیند کس خلل
نی قاضی‌یی، نی شحنه‌یی، نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
چه کارستان که داری اندرین دل
چه بت‌ها می‌نگاری اندرین دل
بهار آمد، زمان کشت آمد
که داند تا چه کاری اندرین دل؟
حجاب عزت ار بستی زبیرون
به غایت آشکاری اندرین دل
در آب و گل فرو شد پای طالب
سرش را می‌بخاری اندرین دل
دل از افلاک اگر افزون نبودی
نکردی مه سواری اندرین دل
اگر دل نیستی شهر معظم
نکردی شهریاری اندرین دل
عجایب بیشه‌یی آمد دل ای جان
که تو میر شکاری اندرین دل
زبحر دل هزاران موج خیزد
چو جوهرها بیاری اندرین دل
خمش کردم که در فکرت نگنجد
چو وصف دل شماری اندرین دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
شتران مست شدستند، ببین رقص جمل
زاشتر مست که جوید ادب و علم و عمل؟
علم ما دادهٔ او و ره ما جادهٔ او
گرمی ما دم گرمش، نه ز خورشید حمل
دم او جان دهدت، روز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است، نه موقوف علل
ما درین ره همه نسرین و قرنفل کوبیم
ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل
شتران وحلی بستهٔ این آب و گلند
پیش جان و دل ما، آب و گلی را چه محل؟
ناقة الله بزاده به دعای صالح
جهت معجزهٔ دین ز کمرگاه جبل
هان و هان، ناقهٔ حقیم، تعرض مکنید
تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل
هله بنشین، تو بجنبان سر و می‌گوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرو فرو رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان می‌دریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانی‌ست نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدی‌ست زبستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعه‌یی‌ست زجاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همی‌رویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هرچند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
می‌خند زیر لب تو به زیر ظلال گل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
چگونه برنپرد جان؟ چو از جناب جلال
خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی
چو بانگ موج به گوشش رسد زبحر زلال؟
چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
چو بشنود خبر ارجعی زطبل و دوال؟
چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی
در آفتاب بقا، تا رهاندش ز زوال؟
چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی
کسی ازو بشکیبد؟ زهی شقا و ضلال
بپر بپر هله ای مرغ، سوی معدن خویش
که از قفص برهیدی و باز شد پر و بال
زآب شور سفر کن به سوی آب حیات
رجوع کن به سوی صدر جان زصف نعال
برو برو تو که ما نیز می‌رسیم ای جان
ازین جهان جدایی، بدان جهان وصال
چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک
کنیم دامن خود پر زخاک و سنگ و سفال؟
زخاک دست بداریم و بر سما پریم
زکودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
جوال را بشکاف و برآر سر زجوال
به دست راست بگیر از هوا تو این نامه
نه کودکی که ندانی یمین خود زشمال
بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار
بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال
ندا رسید روان را روان شو اندر غیب
مثال گنج بگیر و دگر زرنج منال
تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی
تو راست لطف جواب و تو راست علم سوآل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هرچه خواهی می‌کن، ولی زما مسکل
تو آن ما و من آن تو، همچو دیده و روز
چرا روی زبر من، به هر غلیظ و عتل
بگفت دل که سکستن زتو چگونه بود؟
چگونه بی‌زدهل زن کند غریو دهل؟
همه جهان دهلند و تویی دهل زن و بس
کجا روند زتو چون که بسته است سبل
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهل زن و گاهی دهل که آرد ذل
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد، برو نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصهٔ عقل
زتنگنای خرد تاخت سوی عرصهٔ قل
تو را و عقل تو را، عشق و خارخار چراست؟
که وقت شد که بروید زخار تو آن گل
ازین غم ارچه ترش روست، مژده‌ها بشنو
که گر شبی، سحر آمد، وگر خماری، مل
زآه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید، تا آمل
دمی رسید که هر شوق ازو رسد به مشوق
شهی رسید کزو طوق می‌شود هر غل
حطام داد ازین جیفه دایهٔ تبدیل
در آفتاب فکنده ست، ظل حق غلغل
ازین همه بگذر، بی‌گه آمده‌ست حبیب
شبم یقین شب قدر است، قل للیلی طل
چو وحی سر کند از غیب، گوش آن سر باش
از آن که اذن من الرأس گفت صدر رسل
تو بلبل چمنی، لیک می‌توانی شد
به فضل حق چمن و باغ، با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقود را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق، طمع مکن خمشی
چو نان رسد به گرسنه، مگو که لا تأکل
زحرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر
که حرف و صوت زدنیاست و هست دنیا پل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
این بار من یک بارگی، در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی، از عافیت ببریده ام
دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بن سوزیده‌ام
ای مردمان ای مردمان، از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کندر دل اندیشیده‌ام
دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پریده‌ام
امروز عقل من ز من، یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیده‌ام
من خود کجا ترسم ازو؟ شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم؟ ولی قاصد چنین گیجیده‌ام
از کاسهٔ استارگان، وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام
من از برای مصلحت، در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا، من از کجا؟ مال که را دزدیده‌ام؟
در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می‌مالیده‌ام
مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییده ام
چندان که خواهی درنگر در من، که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌یی، من صد صفت گردیده‌ام
در دیدهٔ من اندر آ، وزچشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها، منزلگهی بگزیده‌ام
تو مست مست سرخوشی، من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام
من طرفه مرغم کز چمن، با اشتهای خویشتن
بی دام و بی‌گیرنده‌یی، اندر قفص خیزیده‌ام
زیرا قفص با دوستان، خوش تر زباغ و بوستان
بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیده‌ام
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام
چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز می‌روی
بشنو ز کرم پیله هم، کندر قبا پوسیده‌ام
پوسیده‌یی در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم، کز گور تن ریزیده‌ام
نی نی چو باز ممتحن، بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو، من دیبه‌ها پوشیده‌ام
پیش طبیبش سر بنه، یعنی مرا تریاق ده
زیرا درین دام نزه من زهرها نوشیده‌ام
تو پیش حلوایی جان، شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام
عین تو را حلوا کند، به زان که صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام
خاموش کن کندر سخن، حلوا بیفتد از دهن
بی‌گفت، مردم بو برد، زان سان که من بوییده‌ام
هر غوره‌یی نالان شده، کی شمس تبریزی، بیا
کز خامی و بی‌لذتی، در خویشتن چغزیده‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
کاری ندارد این جهان، تا چند گل کاری کنم؟
حاجت ندارد یار من، تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم، تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم، تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود؟
سلطان جانم، پس چرا چون بنده جانداری کنم؟
دکان خود ویران کنم، دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم، من چون دکانداری کنم؟
چون سرشکسته نیستم، سر را چرا بندم؟ بگو
چون من طبیب عالمم، بهر چه بیماری کنم؟
چون بلبلم در باغ دل، ننگ است اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش، حیف است اگر خاری کنم
چون گشته‌ام نزدیک شه، از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم، از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد، گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند، گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام می ام، چون سینه را غمگین کنم؟
شمع و چراغ خانه ام، چون خانه را تاری کنم؟
یک شب به مهمان من آ، تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه، تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بی‌جان شوی، جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد، من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری، چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور، تا منت غم خواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل، طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل، بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها، صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم‌هاتها، تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته، والعیش ما باشرته
پخته‌ست انگورم، چرا من غوره افشاری کنم؟
ای مطرب صاحب نظر، این پرده می‌زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر، تا چند مرداری کنم؟
پندار کامشب شب پری، یا در کنار دلبری
بی خواب شو همچون پری، تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا واستوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا، شیرم، چه کفتاری کنم؟
جاء الصفا زال الحزن، شکرا لوهاب المنن
ای مشتری، زانو بزن، تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می‌زنم، زیرا عروسی می‌کنم
آتش زنم اندر تتق، تا چند ستاری کنم؟
زین آسمان چون تتق، من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق، بر ملک جباری کنم
الدار من لا دارله، والمال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی، بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر هم خو و هم استاره ام
چون شمس اندر شش جهت، باید که انواری کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذره‌ام، این رقص ازو آموختم
ای مه نقاب روی او، ای آب جان در جوی او
بررو دویدن سوی او، زان آب جو آموختم
گلشن همی‌گوید مرا، کین نافه چون دزدیده‌یی؟
من شیری و نافه بری زآهوی هو آموختم
از باغ و از عرجون او، وزطرهٔ می گون او
اینک رسن بازی خوش، همچون کدو آموختم
از نقش‌های این جهان، هم چشم بستم، هم دهان
تا نقش بندی عجب، بی‌رنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او، وان جود و آن ایجاد او
من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بی‌سو می‌روی، در کوی بی‌کو می‌روی
شش سو مرو، وزسو مگو، چون غیر سو آموختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر، کز کوی خمار آمدم
سرمایهٔ مستی منم، هم دایهٔ هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی، دادم بده، داد آمدی
گفتا به دید و داد من، کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو، بی‌کفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ، تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گل‌ها دهم گرچه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج، کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لا حرج، کز صبر دربار آمدم