عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۰
ز کاوش دلم آزار رنگ می بازد
به پای من چو رسد خار رنگ می بازد
اگر ز نغمه سیراب، پرده بردارم
هزار غنچه منقار رنگ می بازد
نسیم شوخ می پرده در چو تند شود
به سینه غنچه اسرار رنگ می بازد
به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟
که حرف بر لب اظهار رنگ می بازد
شکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدرد
ز عشق، چهره دیوار زنگ می بازد
ز ساده لوحی اگر با رخش حریف شود
گل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازد
کسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟
که گل ز سردی بازار رنگ می بازد
اگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنی
ز چهره تا گل دستار رنگ می بازد
چه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟
خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۵
ز جلوه تو دل آسمان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۳
خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند
چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۴
سپهر نیک وبد از یکدگر جدا نکند
تمیز گندم و جواز هم آسیا نکند
ز آه وناله افتادگان ملاحظه کن
که تیر مردم بی دست وپا خطا نکند
به لقمه دشمن خونخوار مهربان نشود
به استخوان سگ دیوانه اکتفا نکند
مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که تا محیط اقامت به هیچ جا نکند
ازان ز دیده وران سرفراز شد نرگس
که چشم دارد و ره قطع بی عصا نکند
ز آبروچه گهرها که در گره بندد
دهان بسته صدف گر به ابرو وا نکند
به هیچ بستر نرمی نمی نهم پهلو
که نی به ناخن من یاد بوریا نکند
چها نمی کشم از پاک طینتی صائب
خوش آن که آینه خویش را جلا نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۹
توان به صبر سر سرکشان به دام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۴
خوش وقت قطره ای که زدریا سفر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه فریب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۶
گردنکشی به سرو سرافراز می رسد
آزاده را به عالمیان ناز می رسد
هر چند بی صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می رسد
همت بلند دار کز این خاکدان پست
شبنم به آسمان به یک انداز می رسد
جویای نامه های سیاه است ابر فیض
آیینه گرفته به پردازمی رسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش نظر بازمی رسد
این شیشه پاره که درین خاک ریخته است
در بوته گداز به هم باز می رسد
آن روز می شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطه آغاز می رسد
در سینه می زند نفس خویش را گره
هرکس که در حقیقت این راز می رسد
از دوستان باغ درین گوشه قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می رسد
خون گریه می کند در ودیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می رسد
صائب خمش نشین که درین روزگار حرف
از لب برون نرفته به غماز می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۸
شاهی به نشاه می احمر نمی رسد
تاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسد
دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار
یک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسد
نتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافت
دربحر بیکنارشناور نمی رسد
دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمی رسد
با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمی رسد
تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد
عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمی رسد
غواص تا زسر نکند پای جستجو
گر آب می شود که به گوهر نمی رسد
عالم اگر پر از شکر وعود می شود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد
تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد
برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره چون زرن می رسد
تنگی زرق لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهرن می رسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۴
خال ترا ز دیده تر سبز کرده اند
این دانه را به خون جگر سبز کرده اند
ریحان به خط پشت لب او کجا رسد
کاین سبزه رابه آب گهرسبزکرده اند
سنگین دلی تو ورنه اسیران به آب چشم
در مغز سنگ تخم شرر سبز کرده اند
مانند طوطیان پروبال مرا به زهر
در آرزوی تنگ شکر سبز کرده اند
بسیار تخم سوخته را درزمین شور
صاحبدلان ز فیض نظر سبز کرده اند
چون بس کنم ز گریه که نخل مرا چو شمع
از بهر اشک پاک گهر سبز کرده اند
خشکی مکن که نخل ترا با دو صد امید
خونین دلان برای ثمر سبز کرده اند
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان
کشت مرا به راهگذر سبز کرده اند
دل در جهان مبند که این نونهال را
از بهر سرزمین دگر سبز کرده اند
هرگز نمی شود علف تیغ حادثات
کشتی که از دو دیده تر سبز کرده اند
صائب هزار کاسه پر زهر خورده اند
تا نام خویش اهل هنر سبز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۸
مردم ز فیض عالم بالا چه دیده اند
غیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اند
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده بیناچه دیده اند
ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند
جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ما چه دیده اند
دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند
آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند
جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند
ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند
صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند
پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اند
جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله پا چه دیده اند
چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اند
چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند
در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند
چون کار کردنی است هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند
از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند
در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده بیجا چه دیده اند
در چشم بستن است تماشای هر دوکون
این کور باطنان ز تماشاچه دیده اند
صائب چو در شکستن خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۹
گوش از برای نغمه تر آفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند
چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند
بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۲
نازش کسی که بر پدر خویش می کند
سلب نجابت از گهرخویش می کند
از مستی غرور نبیند به پیش پا
طاوس تا نظر به پر خویش می کند
گوهر که هست مردمک دیده صدف
خاک از غبار دل به سر خویش می کند
از دیگری است هر چه گره می زنی برآن
کی تر صدف لب از گهر خویش می کند
در بر گریز بلبل رنگین خیال ما
سیر چمن به زیر پر خویش می کند
بر باد می رود ز سبکدستی خزان
چون غنچه هرکه جمع زر خویش می کند
ایمن ز زخم خار شود هر که همچوگل
روی گشاده را سپر خویش می کند
دست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گل
بسترز پاکی نظر خویش می کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فیل
خاک سیه به فرق سر خویش می کند
ایمن بود هنروری از چشم شور خلق
کز عیب پرده هنر خویش می کند
دندانه می کند دم شمشیر برق را
خاری که دست را سپر خویش می کند
دنبال چشم هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هوای سر خویش می کند
دستش اکر به دامن پیر مغان رسد
صائب علاج دردسر خویش می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۸
از کف عنان گذاشته منزل چه می کند
موج رمیده دامن ساحل چه می کند
دست ز کار رفته چه محتاج دامن است
شمع گدازیافته محفل چه می کند
از پیچ وتاب دل خبری نیست جسم را
با پای خفته دوری منزل چه می کند
یک دل هواس جمع مرا تار ومار کرد
زلف شکسته تو به صد دل چه می کند
مجنون نمی کند گله از سنگ کودکان
داند اگر شعور به عاقل چه می کند
آنجاکه هست بیخبری می چه حاجت است
پای به خواب رفته سلاسل چه می کند
هرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی است
آن مست ناز تیغ حمایل چه می کند
ای بحر از حباب نظر باز کن ببین
کاین موج بیقرار به ساحل چه می کند
خواهی نفس گداخته آمدبه خانه ام
گر بشنوی فراق تو با دل چه می کند
لب تلخ از سوال نکردی چه غافلی
کاین زهر جانگداز به سایل چه می کند
صائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شد
با خاک نرم دانه قابل چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۰
در موج خیز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بیضه فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پرو بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه استاد نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۷
اول ثنای عشق فصیحان اداکنند
آری طعام را به نمک ابتدا کنند
نقش مراد طرح به اقبال می دهند
جمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنند
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما رابها کنند
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند
نتوان میان حسن ومحبت دویی فکند
از هم چگونه شیر وشکر را جدا کنند
باشد به از ملایمت مردم خسیس
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند
عالم حریف دشمنی ما نمی شود
ما را اگر به بیکسی ما رهاکنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
تسخیر دل به یک سخن آشناکنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۱
آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۷
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۰
مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۰
مفت است اگر سنگدلیهای معلم
دلجویی اطفال به آدینه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد
بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذارد
هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد
این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۲
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد
در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد