عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
گذشت مجلس عیش و خمار می نرود
بماند در دلم، این یادگار می نرود
شبی خراب شدم، نی ز می، ز ساقی خویش
برفت آن شب و از سر خمار می نرود
چه وقت بود که آمد که هیچم از خاطر
طریق آمدن آن سوار می نرود
چرا نمردم در زیر پای گلگونش
هنوز از دلم این خارخار می نرود
همان زمان که برون شد، رقیب را گفتم
که رفتنی دگر است، آن نگار می نرود
جفای ساقی ما را خبر که بیرون رفت
که کس ز مجلس ما هوشیار می نرود
چنین بهاری و من هم به بوی او، چه کنم
که این هوس ز نسیم بهار می نرود
ز گوش خسرو آن زخم چنگ و نای برفت
دلی ز سینه فغانهای زار می نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
فزون شد عشق جانان روز تا روز
کجا زین پس شب ما و کجا روز
ز بیهوشی ندانم روز و شب را
شبم گویی یکی گشته ست با روز
دل است این، هیچ پیدا نیست، با خون
شب است این، هیچ پیدا نیست، یا روز؟
چه خفتی؟ خیز، ای مرغ سحر خیز
ترا روزی همی باید، مرا روز
مگو، جانا، که روزی بر تو آیم
ندارد چون شب اندوه ما روز
تو خوش خفته به خواب ناز تا صبح
مرا بیدار باید بود تا روز
چه عیش است این که خسرو را به هجرت
شود هر شب به زاری و دعا روز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
دمید صبح مبارک طلوع، ساقی، خیز
به دلخوشی می صافی به جام روشن ریز
شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون
که در صبوح نشسته ست صوفی گه خیز
چو رفت توبه ام، ار صاف نیست، درد سیاه
بیار و در کله صوفیانه من ریز
به درد عشق بمیرم، ولی دوا چه کنم؟
ز روی خوب میسر نمی شود پرهیز
ره حجاز بزن، گریه خرابی من!
نشان هجر و بیابان ببر ز راه حجیز
پیاله ام به لب و خون چکان ز دیده من
چه خوش همی خورم آن باده های خون آمیز
بکش مرا ز تن و از فراق باز رهان
که زنده گردم ازین مردن خیال انگیز
مدام جرعه خود ریز بر سر خسرو
ز بعد مردن و بر گور بالشش آویز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
دل من چون شود دور از وثاقش
که ماند آویخته ز ابروی طاقش
عجب سیاره ای دارد دل من
که می سوزد جهانی ز احتراقش
هزارم دیده باید گاه جولانش
که بندم فرش در راه براقش
مکن ضایع، طبیبا، مرهم خویش
که خوش می سوزم از داغ فراقش
گزیده شد دلم از جان که جانش
سگ دیوانه شد در اشتیاقش
کجا با چون تو سیمین ساق ماند
درخت گل که پر خار است ساقش
جفاهای ترا گردان کند چرخ
نرنجی جان خسرو از نفاقش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش
یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش
زانجا که ناصبوری دیوانگان بود
پیداش دل دهم به نهان باز خواهمش
نی خود چو دل که جان گرامی ستد ز من
هرگز دلم نخواست که جان باز خواهمش
باشد شبی که تا به سحر راز گویمش
و آن راز گفته صبحدمان باز خواهمش
بوسی به وام برد خیالش ز من به خواب
باری دگر چو نیست همان باز خواهمش
دانم یقین که بار نیابم ازو،ولیک
تسکین خویش را به گمان باز خواهمش
دی باز کرد لب که زبانی دهد مرا
امروز عذر لب به زبان باز خواهمش
بس عذرها که گفت به خسرو به گاه وصل
این عذر نیز اگر بتوان، باز خواهمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۰
هر بامداد تا به شبم بر سر رهش
وقتی مگر که بنگرم از دور ناگهش
زان گه گهی که پر ز خوی گل کند زنخ
آتش سزد گلاب، چو سیمین بود جهش
آبی کنند هر کسی اندر رهی سبیل
من خون خود سبیل کنم بر سر رهش
گویم ببخش جان من، او گویدم که نی
جان بخش من بس است همان گفتن نیش
چون گل ز رشک جامه درانم که تا چراست؟
در گرد کوی گشتن باد سحر گهش
مشکل که خویش را بتوانند بازیافت
آنانکه گم شدند دران روی چون مهش
فریاد من ز ناله خسرو که هر شبی
خفتن نمی توان ز نفیر علی اللهش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم
الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم
جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم
به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم
چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم
مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم
به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
چمن چون بوی تو آرد، به بویت در چمن میرم
به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم
زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن
نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم
خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من
به زاری کشته، انگشت او فگنده در دهن میرم
شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر در میان مرد و زن میرم
بخور جمله تنم، ای زاغ، جز دیده که دید او را
که بیرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن میرم
مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف
همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم
سخن بر بستی از خسرو مگر چشمت فرود آمد
کرم کن یک سخن، جانا، که تا زان یک سخن میرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده ایم
رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم
سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست
زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم
هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی
تاکنون ناکشته زان بی رحم رعنا مانده ایم
صبر تا با کار گردش از بلای ما گریخت
ما و بی صبری و محنت جمله یک جا مانده ایم
گر بگویم، ای مسلمانان، نشاید منع، از آنک
دردمندیم و ز روی یار زیبا مانده ایم
دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگرییم؟
هیچ می دانید آخر کز کیان وامانده ایم؟
گر بیایی جان خسرو، زیستم، ورنه ز شوق
مردن آمد یا خود اینک بر سر پا مانده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
خرم آن روزی که من با دوست کاری داشتم
با وصال او به شادی روزگاری داشتم
داشتم، باری از این اندیشه کاید جان برون
بر زبان راندن نمی آرم که یاری داشتم
تن چو گل صد پاره شد، از بس که غلتیدم به خاک
از فسون آن که خرم نوبهاری داشتم
خوش نیاید کایم از خانه برون کاین خانه را
دوست می دارم که در وی دوستداری داشتم
نیست رنجی گر تن از غم مو شد و رنج است و بس
کان ز تار موی خوبان یادگاری داشتم
چند گویی «صبر کن تا روز شادی در رسد»
طاقتم شد، صبر کردم تا قراری داشتم
عشق گوید، خسروا، وقتی دل خوش داشتی
این زمان چون نیست، چون گویم که «آری داشتم »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
هر شب از دست غمت دیده و دل خون شودم
وانگه از هر مژه راوق شده بیرون شودم
گاه گاهی به سر زلف تو در می آیم
با دلی در هم و آن هم ز غمت خون شودم
مردم دیده کند رقص به صحرای دو رخ
چون بم و زیر دل خسته به گردون شودم
روزگاری ست مرا سخت پریشان ز غمت
چه کنم بی تو و این عمر به سر چون شودم؟
خار خارت نشود از دل خسرو بیرون
گر چه از خون جگر رخ همه گلگون شودم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
در فراقت زندگانی چون کنم؟
با چنین غم شادمانی چون کنم؟
یار بدخو و فلک نامهربان
تکیه بر عمر و جوانی چون کنم؟
عشق و افلاس و غریبی و فراق
من بدینسان زندگانی چون کنم؟
ماه من گفتی که «جان ده » می دهم
عاشقم آخر، گرانی چون کنم؟
خواه خونم ریز و خواهی زنده کن
بنده ام من رایگانی، چون کنم؟
من نبودم مرد سودای تو، لیک
با قضای آسمانی چون کنم؟
حال خود دانم که از غم چون بود
چون تو حال من ندانی، چون کنم؟
ماجرای دل نوشتم بر دو رخ
گر تو بینی و نخوانی، چون کنم؟
نرخ بوسه نیک می دانم، ولیک
بی درم بازارگانی چون کنم؟
مست باشی، پاس چون فرماییم
من که دزدم، پاسبانی چون کنم؟
ور به خسرو بوسه ندهی آشکار
مرهم زخم نهانی چون کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
هر شب فتاده بر در تو خاک در خورم
یک شب مگر ز بام تو سنگی دگر خورم
جایی که تو کمان کشی، ای نخل فتنه بار
پیکان آب داده چو خرمای تر خوردم
روزی که بینمت ز پی دیدن دگر
شب تا به روز حسرت روز دگر خورم
گر تو خوشی که برگ مرادی نباشدم
از شاخ عمر خویش مبادا که برخورم
مستم کند ز شوق بسان شراب تلخ
خونابه غمت که چو شیر و شکر خورم
سیری هنوز نیست لب خون گرفته را
چندی که من همی ز فراقت جگر خورم
کمتر کرشمه کن که کشنده ست این شراب
بیچاره خسرو، ار قدری بیشتر خورم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۹
دل داده ام به دلبر و جانی خریده ام
این تحفه بهر جان خراب آوریده ام
عشقت که هست قیمت او صد هزار جان
سوداگری ست این که به جانی خریده ام
جان است در هوای پریدن که شب به خواب
بر شکرش مگس شده، گویی پریده ام
ای ساربان، من اشتر مستم، مکن که من
در وادی فراق مغیلان چریده ام
نظاره ام کنند که در کوی عاشقی
روی سیاه کرده و جعد بریده ام
خسرو، غمم بکشت، همان همدم است این
کش سالها به خون جگر پروریده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۱
رو زردی از من است ز چشم سیه گرم
ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم
من دانم ولی که شده ست آب جوی او
کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم
در جستن شکوفه روی تو شد روان
بادی که از جوانی خود بود در سرم
اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد
پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟
بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاریکی اندرم
سودای خاک پای تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نیاورم
من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو
گویی که از نگارش شاپور دفترم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۶
به جان رسیدم و از دل خبر نمی یابم
وز آن که نیز دلم برد اثر نمی یابم
از این دو دیده بی خواب شب شناس شدم
ولی قیاس شب هجر در نمی یابم
بهار آمد و گلها شکفت، لیک چه سود؟
که بوی تو ز نسیم سحر نمی یابم
کجا روم که به هر انجمن حکایت تست
به شهر هیچ بلا زین بتر نمی یابم
تو، ای عزیز، که با یوسفی، غنیمت دان
که من ز گم شده خود خبر نمی یابم
بکشتی ار چه چو من صد هزار پیش، هنوز
بیا که من چو تو یاری دگر نمی یابم
نوای خسرو مسکین خوش است بلبل وار
ولی دریغ که از باغ بر نمی یابم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۵
دل به زلفت سپردم و رفتم
در به زنجیر کردم و رفتم
در شب وصل ماندنم بیمار
روز هجران شمردم و رفتم
پیچشی داشتم ز هر مویش
همه از دل ببردم و رفتم
چون غمت جمله قسمت من شد
غم تو جمله خوردم و رفتم
چند گویی که «رو، بمیر از غم »
تو همان دان که مردم و رفتم
گر ترا بود زحمتی از من
زحمت خویش بردم و رفتم
جان خسرو که کس قبول نکرد
هم به خدمت سپردم و رفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۹
بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن
که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟
گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده
بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن
مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »
مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟
بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش
کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟
به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه
که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن
کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟
ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن
بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما
ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۳
ای دور مانده از نظر دورماندگان
بازآی هم به جان و سر دورماندگان
عمرم به باد رفت و نیامد به سوی من
آن باد کآورد خبر دورماندگان
مردم ز زنده داشتن شب که در فراق
دشوار می رسد سحر دورماندگان
خلقی بسوزدم که رسیدند رفتگان
این است داغ تازه تر دورماندگان
نبود به از نظاره دیدار رفته دیر
هر تحفه کآید از سفر دورماندگان
هر شب رویم و گریه خون جگر کنیم
آنجا که خود بود گذر دورماندگان
هر ساعتم ز خوردن غم خواب مردن است
آیا همینست خواب و خور دور ماندگان
دلها شود کباب، چو خسرو کند نفیر
چون دور ماندگان ز بر دور ماندگان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۴
ای تیغ بر کشیده چو مردم کشندگان
زنجیر تو به گردن گردن کشندگان
از رفتن تو مرده شود زنده زیر خاک
جانا، مرو که باز بمردند زندگان
چون تو یکی نیافت اگر آب چشم من
هر چند گشت گرد جهان چون دوندگان
هر بامداد بر سر راهت روم به درد
پرسم حکایتت همه روز از روندگان
من دانم و کسی که چو من طالب کسی است
کعبه چه آگهست ز پای دوندگان
بادی ست کآتش من از آن بیش می شود
چندین که می دمند به گوشم دمندگان
صبر و قرار جستم و دل گفت «صبر کن »
تا بر پریده اند ز دام این پرندگان
بیچاره خسروم پی خوبان به جان رسید
یارب، خلاص بخش مرا زین کشندگان