عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
علم توحید نیک می دانم
خوش به ذوق این کتاب می خوانم
دو نگویم نه مشرکم حاشا
من یکی گویم و مسلمانم
می عشقش به ذوق می نوشم
رندم و ترک باده نتوانم
گاه در جمع و فارغ از هجرم
گاه چون زلف بت پرستانم
در همه حال با خدای خودم
نه غلط می کنم که خود آنم
مظهر اسم اعظم اویم
حافظ حرف حرف قرآنم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم باده نوشانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
دولت وصل یار می بینم
کام دل در کنار می بینم
همه روشن به نور او نگرم
گر یکی ور هزار می بینم
آنکه از چشم مردمست نهان
روشن و آشکار می بینم
هر خیالی که نقش می بندم
نور روی نگار می بینم
خانهٔ دل که رفته ام از غیر
خلوت یار غار می بینم
این عجایب که دید یا که شنید
که یکی بیشمار می بینم
نعمت الله را چو می نگری
از نبی یادگار می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
درد دل بردیم و درمان یافتیم
سوز جان دیدیم و جانان یافتیم
جان ما تا مبتلای عشق شد
از بلایش راحت جان یافتیم
دلبر خود در دل خود دیده ایم
گنج او در کنج ویران یافتیم
مدتی بودیم با ساقی حریف
عاشقانه می فراوان یافتیم
یوسف مصری که صد مصرش بهاست
ناگهان در ملک کنعان یافتیم
نعمت الله در خرابات مغان
میر سرمستان و رندان یافتیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
ما ز می شوق او عاشق و مست آمدیم
بر سر کوی مغان باده پرست آمدیم
بیشتر از این ظهور ، خورده شراب طهور
ساقی ما گشته حور زان همه مست آمدیم
چون که بیامد چو جان ، دوست درآن لامکان
گفت به ما این زمان بهر نشست آمدیم
این دل ما خوش شده چون که رسید این خبر
چند روی در به در جام به دست آمدیم
چون که درون دلم گشت نهان دلبرم
گفت به ما این زمان دست به دست آمدیم
ساغر و ساقی ما جمله توئی والسلام
عشق نگوید تمام جمله ز هست آمدیم
دوست درین یک چله کرد چنین غلغله
جمله در آن سلسله عشق پرست آمدیم
هر سحری آن نگار برد مرا نزد یار
کرد مرا بی قرار نیست ز هست آمدیم
سید دریا شکاف شست فکنده به بحر
در طلب عشق او جمله به شست آمدیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
تا مجرد از دل و از جان شدیم
همنشین و همدم جانان شدیم
همچو قطره بهر یک دردانه ای
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
از خیال روی یار خویشتن
همچو زلفش بی سر و سامان شدیم
تا که پیدا شد جمال عشق دوست
ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم
جان و دل در کار عشقش باختیم
لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم
از برای گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ویران شدیم
تا خبر از زلف و رویش یافتیم
بی خبر از کفر و از ایمان شدیم
گرد نقطه مدتی گشتیم ما
نقطهٔ پرگار این دوران شدیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
عشق او در میان جان داریم
لذت عمر جاودان داریم
تا گرفتیم آن میان به کنار
هرچه داریم در میان داریم
عاقل این دارد و ندارد آن
عاشقانیم و این و آن داریم
می رود آب چشم ما هر سو
در نظر بحر بیکران داریم
خبر عاشقان ز ما می جو
که خبر ما ز عاشقان داریم
آفتابیست درنظر پیدا
نورش از دیده چون نهان داریم
نعمت الله به ما نشانی داد
این چنین نام از آن نشان داریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۳
ما عاشق چشم مست یاریم
آشفتهٔ زلف بیقراریم
سرمست می الست عشقیم
شوریدهٔ چشم پر خماریم
آئینهٔ روشن ضمیریم
خورشید منیر بی غباریم
پرگار وجود کایناتیم
هر چند که نقطه را نگاریم
هر دم که نفس ز خود برآریم
جانی به جهانیان سپاریم
در هر دو جهان یکیست موجود
باقی همه صورت نگاریم
یک باده و صد هزار جام است
ما جمله یکیم اگر هزاریم
سیمرغ هوای قاف قربیم
شهباز فضای برج یاریم
دُریم و لیک در محیطیم
بحریم ولیک درگذاریم
تا واصل ذات عشق گشتیم
در هر صفتی دمی برآریم
دریاب رموز نعمت الله
پنهان چه کنیم آشکاریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
ما عاشق رند دلپذیریم
ما ساقی مست دلپذیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
دایم باشیم ما نمیریم
زنده به حیات جاودانیم
تا ظن نبری که ناگزیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملهٔ عاشقان امیریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
نور او در چشم بینا دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جا به هر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت الماوای خود را دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ماست
روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حق تعالی دیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
روشنی چشم جان ازنور جانان دیده ایم
این چنین نور خوشی در دیدهٔ جان دیده ایم
صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند
جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم
این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم
عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم
همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم
لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم
دیدهٔ باریک بین ما چو رویش دیده است
در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم
غیر او نقش خیال می نماید در نظر
این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم
ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم
نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
یک نظر از اهل دل تا دیده ایم
نزد مردم همچو نور دیده ایم
در خیال دیدن او روز و شب
همچو دیده سو به سو گردیده ایم
عاشق مستیم و با ساقی حریف
می ز جام عشق او نوشیده ایم
از دم ما مرده ، دل زنده شود
تا لب عیسی جان بوسیده ایم
ذوق بلبل از نوای ما بُود
زانکه ما گل از وصالش چیده ایم
تا ابد سلطان اقلیم دلیم
خلعت از روز ازل پوشیده ایم
سید ما در نظر چون آینه است
ما در این آئینه خود را دیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
درس عشق از دفتر جان خوانده ایم
نقش عقل از پیش دیده رانده ایم
از سر هر دو جهان برخواستیم
آن یگانه در نظر بنشانده ایم
صدهزاران گوهر از دریای عشق
بر سر عشاق خود افتاده ایم
تا همه رندان ما مستان شوند
در خرابات فنا وا مانده ایم
گفتهٔ سید خوش بخوان و خوش بگو
ما کلام حق تعالی خوانده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
مست و رند و لاابالی در جهان افتاده ایم
بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده ایم
جامهای خسروانی خورده ایم اندر الست
تا نپنداری که ما امروز مست باده ایم
بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها
بر امید وعدهٔ دیدار او استاده ایم
ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم
جز به نام صانع بی چون زبان نگشاده ایم
ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش
فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم
نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار
بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
ما علم عشق بر ورق جان نوشته ایم
خواندیم این کتاب و دگر هم نوشته ایم
با ما مگو سخن ز وجود و عدم که ما
عمریست کز وجود و عدم درگذشته ایم
ما رهروان کوی خرابات وحدتیم
رندانه گرد هر در میخانه گشته ایم
آدم بهشت هشت بهشت از برای دوست
ما از برای دوست دو عالم بهشته ایم
این حرف خوب صورت و آن نقش پرنگار
بر لوح کاینات به ذوقش نوشته ایم
تخم محبتی که بود میوه اش لقا
در جویبار دیدهٔ ما جو که کشته ایم
ما بنده ایم سید خود را به جان و دل
سلطان انس و جن و امیر و فرشته ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
ظاهراً جسم و باطناً جانیم
آخراً این و اولاً آنیم
سخن غیر او مگو با ما
زان که ما غیر او نمی دانیم
وحده لاشریک له گوئیم
مومن و صادق و مسلمانیم
اسم اعظم که جامع اسماست
حافظانه به ذوق می خوانیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
دل و دلدار و جان و جانانیم
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
نقد این گنج و کُنج ویرانیم
بندهٔ سید خراباتیم
ساقی مست بزم رندانیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
هرچه بینی در میان انجمن
عاشق و معشوق را بین همچو من
گر خیال نقش بندی در ضمیر
یوسفی را می نگر در پیرهن
در دل ما آتش جانسوز عشق
روشنش می بین چو شمعی در لکن
کفر زلف اوست عالم سر به سر
کفر زلف از روی ایمان بر فکن
عاشق و معشوق عشقی ای عزیز
یادگار ما نگه دار این سخن
نور او در دیدهٔ عالم نگر
زان که او جانست عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببین
حق و خلق با همدگر می بین چو من
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نور او در دیدهٔ بینا ببین
آن یکی در هر یکی پیدا ببین
آبی از جام حبابی نوش کن
عین ما را هم به عین ما ببین
ای که می گوئی که آنجا بینمش
دیده را بگشا بیا اینجا ببین
بر لب دریاچه می گردی مدام
غرقهٔ دریا شو و دریا ببین
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه یکتای بی همتا ببین
در سرم سودای زلف او فتاد
حال این سودائی شیدا ببین
نعمت الله را اگر خواهی بیا
در خرابات مغان ما را ببین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
خوش بیا با ما درین دریا نشین
آبرو می بایدت با ما نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
عاشقانه خوش بیا اینجا نشین
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
جاودان در جنت المأوی نشین
از بلا چون کار ما بالا گرفت
گر بلائی یافتی بالا نشین
این و آن بگذار برخیز از همه
همچو ما با یار بی همتا نشین
جمله اشیا مصحف آیات اوست
شرح اسما خوان و با اسما نشین
در خرابات مغان سید بجو
سر بنه در پای خم از پا نشین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
از ما مکن کنار که مائیم در میان
ما را کنار گیر که آئیم در میان
نوری از آن کنار به ما رو نمود باز
روشن چو آفتاب نمائیم در میان
گر نه مراد اوست که گیریم در کنار
با این و آن همیشه چرائیم در میان
بسته کمر به خلوت میخانه می رویم
آنجا میان خویش گشائیم در میان
عشقست جان عاشق و دل زنده ایم ما
مائیم حی و عشق نمائیم در میان
عاشق کنار دارد و معشوق هم کنار
عشقیم و آمدیم که مائیم در میان
سید موحدیست که سلطان گدای اوست
اندیشه کج مبر که گدائیم در میان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
در صحبت ما همه صفاین
ما را همه ذوق از خداین
تا روز صفا و ذوق مستی است
کامشب یاران حریف ماین
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سراین
در عالم معنی عین عشقیم
هر چند که صورتاً جداین
با دُردی درد عشق صافیم
رندان همه ایمن از دواین
مطرب سخنم چو خوش سراید
در پاش سران همه سراین
گوئی عشقش بلای جان است
می کش دایم که خوش بلاین
مستیم و خراب در خرابات
رندی که میش اوی کجاین
شاهان جهان به دولت عشق
در مجلس سیدم گداین