عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
از چاره عاجزم مژه اشکبار را
ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را
نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق
ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را
دایم شمرده از دل روشن ضمیر خوبش
چون صبح می کشم نفس بی غبار را
دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری
آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را
تا تن به جاست، جوهر جان را صفا مجوی
آیینه در غبار بود، زنگبار را
روزی که شد خمار غمت قسمت حزین
چشم تو برد مستی دنباله دار را
ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را
نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق
ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را
دایم شمرده از دل روشن ضمیر خوبش
چون صبح می کشم نفس بی غبار را
دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری
آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را
تا تن به جاست، جوهر جان را صفا مجوی
آیینه در غبار بود، زنگبار را
روزی که شد خمار غمت قسمت حزین
چشم تو برد مستی دنباله دار را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از فیض ریزش مژه، تر شد دماغ ما
افتاد سایهٔ رگ ابری به باغ ما
خودکامیی ز تلخی دشنام داشتیم
شیرین تبسّمی نمکی زد به داغ ما
ما گر فسرده ایم صبا را چه می شود؟
ره گم نکرده بوی گلی، تا دماغ ما
دستش به داغ عشق، همان دور از آتش است
پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما
داغ دلم چو لاله پر از خون بود حزین
یا رب مباد خالی ازین می ایاغ ما
افتاد سایهٔ رگ ابری به باغ ما
خودکامیی ز تلخی دشنام داشتیم
شیرین تبسّمی نمکی زد به داغ ما
ما گر فسرده ایم صبا را چه می شود؟
ره گم نکرده بوی گلی، تا دماغ ما
دستش به داغ عشق، همان دور از آتش است
پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما
داغ دلم چو لاله پر از خون بود حزین
یا رب مباد خالی ازین می ایاغ ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل دریا گهر، سرمایه بخشید ابر مژگان را
نماند حسرتی در یاد، مهمان کریمان را
نسیم آشنا کو، تا ز گل بی پرده تر گردم؟
نهم چون غنچه تا کی در بغل چاک گریبان را؟
نمک پروردهٔ عشق است، آه سینه پردازم
فغان من، دو بالا می کند، شور بیابان را
فریب وعدهٔ وصلی که نقصان لبش گردد
چه از سرمایه کم سازد، دل حسرت فراوان را
می نازی که چشم از ساغر دیدار او می زد
خمارش می کشد خمیازه بر آغوش، مژگان را
ز شادی بسته می گردد، زبان شکوه آلودم
تبسّم گر به زخمم بشکند مُهر نمکدان را
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
نماند حسرتی در یاد، مهمان کریمان را
نسیم آشنا کو، تا ز گل بی پرده تر گردم؟
نهم چون غنچه تا کی در بغل چاک گریبان را؟
نمک پروردهٔ عشق است، آه سینه پردازم
فغان من، دو بالا می کند، شور بیابان را
فریب وعدهٔ وصلی که نقصان لبش گردد
چه از سرمایه کم سازد، دل حسرت فراوان را
می نازی که چشم از ساغر دیدار او می زد
خمارش می کشد خمیازه بر آغوش، مژگان را
ز شادی بسته می گردد، زبان شکوه آلودم
تبسّم گر به زخمم بشکند مُهر نمکدان را
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز مژگان ساختم گلگون، چنان روی بیابان را
که داغ لاله کردم، مردم چشم غزالان را
نه آنم کز جفای عشق، آسان دست بردارم
به دامان قیامت می برم، چاک گریبان را
سواد دیدهٔ من، صورت نقش نگین دارد
ز بس افشرده ام بر چشم خون آلود، مژگان را
عبیر آلوده بویی، مغز گل را عطسه زن ، دارد
مگر دست صبا زد شانه، آن زلف پریشان را
نگاهت نارسا می افتد از دل های مشتاقان
به کوتاهی مبادا شهره سازی، مَدِّ احسان را
سراسر صرف شبهای جدایی می شود عمرم
برای سوختن چون شمع، دارم رشتهٔ جان را
گذشت آن هم که دل را از شهادت شاد می کردم
کشید از سینه ام بی رحمی صیّاد پیکان را
خدنگ ناز بی پروا، نگاه عجز نامحرم
که دیگر بر سر رحم آورد، آن نامسلمان را؟
حزین ، سر سبز دارد دانه ام را پرتو لطفش
نگهدارد خدا از چشم بد، آن برق جولان را
که داغ لاله کردم، مردم چشم غزالان را
نه آنم کز جفای عشق، آسان دست بردارم
به دامان قیامت می برم، چاک گریبان را
سواد دیدهٔ من، صورت نقش نگین دارد
ز بس افشرده ام بر چشم خون آلود، مژگان را
عبیر آلوده بویی، مغز گل را عطسه زن ، دارد
مگر دست صبا زد شانه، آن زلف پریشان را
نگاهت نارسا می افتد از دل های مشتاقان
به کوتاهی مبادا شهره سازی، مَدِّ احسان را
سراسر صرف شبهای جدایی می شود عمرم
برای سوختن چون شمع، دارم رشتهٔ جان را
گذشت آن هم که دل را از شهادت شاد می کردم
کشید از سینه ام بی رحمی صیّاد پیکان را
خدنگ ناز بی پروا، نگاه عجز نامحرم
که دیگر بر سر رحم آورد، آن نامسلمان را؟
حزین ، سر سبز دارد دانه ام را پرتو لطفش
نگهدارد خدا از چشم بد، آن برق جولان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
تیغت به سرم خمار نگذاشت
حسرت به دل فگار نگذاشت
ابر مژه در گهر نثاری
ما را ز تو شرمسار نگذاشت
شادیم که گریه های مستی
بر خاطر ما غبار نگذاشت
آن سبزهٔ خط و آن بناگوش
ناموس گل و بهار نگذاشت
داغ دل خسته را به مرهم
آن طرهٔ مشک بار نگذاشت
بر دوش و برم ردای تقوی
آن نرگس میگسار نگذاشت
بر لوح دلم ز غیر نقشی
یاد تو به یادگار نگذاشت
بیداد تغافلت مرا کشت
با خنجر غمزه، کار نگذاشت
جان نذر وصال کرده بودم
هجران ستیزه کار نگذاشت
سر بر قدمت نهاده بودم
افسوس که روزگار نگذاشت
یادت دل و دیدهٔ حزین را
شرمندهٔ انتظار نگذاشت
حسرت به دل فگار نگذاشت
ابر مژه در گهر نثاری
ما را ز تو شرمسار نگذاشت
شادیم که گریه های مستی
بر خاطر ما غبار نگذاشت
آن سبزهٔ خط و آن بناگوش
ناموس گل و بهار نگذاشت
داغ دل خسته را به مرهم
آن طرهٔ مشک بار نگذاشت
بر دوش و برم ردای تقوی
آن نرگس میگسار نگذاشت
بر لوح دلم ز غیر نقشی
یاد تو به یادگار نگذاشت
بیداد تغافلت مرا کشت
با خنجر غمزه، کار نگذاشت
جان نذر وصال کرده بودم
هجران ستیزه کار نگذاشت
سر بر قدمت نهاده بودم
افسوس که روزگار نگذاشت
یادت دل و دیدهٔ حزین را
شرمندهٔ انتظار نگذاشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد آن شمع شبی بر سر و، سامانم سوخت
جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت
غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت
غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت
مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت
جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت
من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم
نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت
نفس سوخته، در سینه نگهدار حزین
این چه افسانهٔ گرم است که مژگانم سوخت
جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت
غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت
غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت
مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت
جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت
من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم
نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت
نفس سوخته، در سینه نگهدار حزین
این چه افسانهٔ گرم است که مژگانم سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
اشکم نمک به یاد لبت در ایاغ ریخت
غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت
از خار خار هجر تو پای تلاش من
خون هزار آبله را در سراغ ریخت
عشق تو داد مغز سرم را به خرج داغ
این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت
ای باد مشک بیز ز زلف که می رسی؟
شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت
آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان
تب لرزه ای به تازه نهالان باغ ریخت
آسودگی بلاست اسیران عشق را
بال و پر دلم به شکنج فراغ ریخت
آمد ز خاک کوی تو دامن کشان صبا
گلهای رنگ و بو به گریبان باغ ریخت
باشدگلی ز غنچه دلیهای من حزین
اشکم که لاله لاله، به دامان باغ ریخت
غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت
از خار خار هجر تو پای تلاش من
خون هزار آبله را در سراغ ریخت
عشق تو داد مغز سرم را به خرج داغ
این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت
ای باد مشک بیز ز زلف که می رسی؟
شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت
آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان
تب لرزه ای به تازه نهالان باغ ریخت
آسودگی بلاست اسیران عشق را
بال و پر دلم به شکنج فراغ ریخت
آمد ز خاک کوی تو دامن کشان صبا
گلهای رنگ و بو به گریبان باغ ریخت
باشدگلی ز غنچه دلیهای من حزین
اشکم که لاله لاله، به دامان باغ ریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در دل چو به یاد رخ او نور فرو ریخت
چون طور، بنای دل مهجور فروریخت
دردی رگ جان داشت، چنان مجلسیان را
کاغشته به خون، نغمه ز طنبور فرو ریخت
از یاد لب او نمک آرید، که مرهم
خون گشت وز زخم دل ناسور فرو ریخت
هرشکوه، که چون گریه به دل بی تو گره بود
سیلی شد و از دیدهٔ مهجور فرو ریخت
هر ابر که برخاست ز دریای سرشکم
باران تجلی شد و در طور فرو ریخت
سر در رهت آرایش دار است حزین را
لعلت به لبش، بادهٔ منصور فرو ریخت
چون طور، بنای دل مهجور فروریخت
دردی رگ جان داشت، چنان مجلسیان را
کاغشته به خون، نغمه ز طنبور فرو ریخت
از یاد لب او نمک آرید، که مرهم
خون گشت وز زخم دل ناسور فرو ریخت
هرشکوه، که چون گریه به دل بی تو گره بود
سیلی شد و از دیدهٔ مهجور فرو ریخت
هر ابر که برخاست ز دریای سرشکم
باران تجلی شد و در طور فرو ریخت
سر در رهت آرایش دار است حزین را
لعلت به لبش، بادهٔ منصور فرو ریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
هر زهر که چشمت به ایاغ دل ما ریخت
الماس شد، از دیدهٔ داغ دل ما ریخت
زلفت به مددکاری آن لب، نمکی چند
با مشک به هم کرد و به داغ دل ما ریخت
دم سردی ایّام چها کرد به حالم
زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
جز در خم زلف تو کجا بود که امشب
خون از مژهٔ غم به سراغ دل ما ریخت؟
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا گشت
هر تخم، که ناز تو به باغ دل ما ریخت
این شعله حزین ، کز دو جهان دود برآورد
سودای که یارب، به دماغ دل ما ریخت؟
الماس شد، از دیدهٔ داغ دل ما ریخت
زلفت به مددکاری آن لب، نمکی چند
با مشک به هم کرد و به داغ دل ما ریخت
دم سردی ایّام چها کرد به حالم
زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
جز در خم زلف تو کجا بود که امشب
خون از مژهٔ غم به سراغ دل ما ریخت؟
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا گشت
هر تخم، که ناز تو به باغ دل ما ریخت
این شعله حزین ، کز دو جهان دود برآورد
سودای که یارب، به دماغ دل ما ریخت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
نخلم از گریه در آب است و ثمر پیدا نیست
تا فلک آتش آه است و اثر پیدا نیست
وعده دل را به دعاهای سحر میدادم
وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست
خط اگر بود، دلم پی به دهانش میبرد
خضر راه من تفسیده جگر پیدا نیست
موشکافان جهان در تب و تابند تمام
در خم زلف تو آن موی کمر پیدا نیست
دل و دین رفت در اوّل نگه از دست حزین
به کجا تا بکشد کار نظر، پیدا نیست
تا فلک آتش آه است و اثر پیدا نیست
وعده دل را به دعاهای سحر میدادم
وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست
خط اگر بود، دلم پی به دهانش میبرد
خضر راه من تفسیده جگر پیدا نیست
موشکافان جهان در تب و تابند تمام
در خم زلف تو آن موی کمر پیدا نیست
دل و دین رفت در اوّل نگه از دست حزین
به کجا تا بکشد کار نظر، پیدا نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دل در حریم وصل تو، پا را نگه نداشت
داغم ازین سپند که جا را نگه نداشت
روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع
هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت
پنهان نگشت در دل صد چاک، راز عشق
این خانهٔ شکسته، هوا را نگه نداشت
دریوزهٔ نگاهی از آن شاه داشتم
بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت
لب تشنه تر ز غیرت عشقم به خون اشک
در دیده خاک آن کف پا را، نگه نداشت
فرسود از اشتیاق سگت استخوان من
افسوس ازو،که حق وفا را نگه نداشت
کلکت نشد خموش حزین ، در بهار و دی
این عندلیب مست، نوا را نگه نداشت
داغم ازین سپند که جا را نگه نداشت
روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع
هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت
پنهان نگشت در دل صد چاک، راز عشق
این خانهٔ شکسته، هوا را نگه نداشت
دریوزهٔ نگاهی از آن شاه داشتم
بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت
لب تشنه تر ز غیرت عشقم به خون اشک
در دیده خاک آن کف پا را، نگه نداشت
فرسود از اشتیاق سگت استخوان من
افسوس ازو،که حق وفا را نگه نداشت
کلکت نشد خموش حزین ، در بهار و دی
این عندلیب مست، نوا را نگه نداشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ز لنگر دل دیوانه، عشق بند گسست
گرانی غم من جذبه را کمند گسست
در آتش تو برآمد نهیب ناله من
رگ فغان به دل نازک سپند گسست
حدیث آن لب نوشین در انجمن کردم
مگس کمند هوس، از وصال قند گسست
کدام صبح نفس، گرم ناله پردازی ست
که رشتهٔ نفس شمع مستمند گسست؟
ز قصر رفعت دل دست کوته است حزین
کمند همّت ازین کنگر بلند گسست
گرانی غم من جذبه را کمند گسست
در آتش تو برآمد نهیب ناله من
رگ فغان به دل نازک سپند گسست
حدیث آن لب نوشین در انجمن کردم
مگس کمند هوس، از وصال قند گسست
کدام صبح نفس، گرم ناله پردازی ست
که رشتهٔ نفس شمع مستمند گسست؟
ز قصر رفعت دل دست کوته است حزین
کمند همّت ازین کنگر بلند گسست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
صد جان به حسرت سوختی، آهی ز جایی برنخاست
از دل شکستن های ما، هرگز صدایی برنخاست
نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته
مانند این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟
دیری ست کز راه وفا، آواز پایی بر نخاست
از آمد و رفت نفس، آگه نمی گردد کسی
زین کاروان بی خبر، بانک درایی برنخاست
تمکینم از حرف سبک، لنگر نمی بازد حزین
کوهم ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست
از دل شکستن های ما، هرگز صدایی برنخاست
نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته
مانند این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟
دیری ست کز راه وفا، آواز پایی بر نخاست
از آمد و رفت نفس، آگه نمی گردد کسی
زین کاروان بی خبر، بانک درایی برنخاست
تمکینم از حرف سبک، لنگر نمی بازد حزین
کوهم ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
تو را چه غم که به درد تو مبتلایی هست؟
مراست غم که ندانسته ای وفایی هست
به آفتاب چرا تیغ مطلعم نکشد
مرا که در نظر، ابروی دلگشایی هست
چه بسته ای ره پیغام، محرمان چو شدند
کبوتر حرمی، قاصد صبایی هست
به دیده، از مژه گلگون تر است هر خارش
به راه کوی تو، رند برهنه پایی هست
سماع خاطر شوریدگان به مطرب نیست
به وادی ای که منم، ناله ی درایی هست
خراب می کند آخر ز سیل گریه مرا
میانه ی من و دل، طرفه ماجرایی هست
حزین به خاطر خود یاد خیر، ره ندهی
درون خلوت دل یار آشنایی هست
مراست غم که ندانسته ای وفایی هست
به آفتاب چرا تیغ مطلعم نکشد
مرا که در نظر، ابروی دلگشایی هست
چه بسته ای ره پیغام، محرمان چو شدند
کبوتر حرمی، قاصد صبایی هست
به دیده، از مژه گلگون تر است هر خارش
به راه کوی تو، رند برهنه پایی هست
سماع خاطر شوریدگان به مطرب نیست
به وادی ای که منم، ناله ی درایی هست
خراب می کند آخر ز سیل گریه مرا
میانه ی من و دل، طرفه ماجرایی هست
حزین به خاطر خود یاد خیر، ره ندهی
درون خلوت دل یار آشنایی هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا شمع من ز دیدهٔ شب زنده دار رفت
دود از سرم برآمد و اشک از کنار رفت
در پیچ و تاب حلقه آن زلف خم به خم
کاری که کرد، دست و دل من ز کار رفت
افسانه کم کنید که جوشید گریه ام
خوابم کنون ز دیده اختر شمار رفت
آشفته است حلقهٔ شوریدگان، مگر
حرفی از آن دو سلسلهٔ تابدار رفت؟
آتش ز ناله ام به خس آشیان فتاد
خاری که بود از چمنم یادگار، رفت
دیگر مگر میم چو سبو، در گلو کنید
دست من از کرشمهٔ ساقی ز کار رفت
ای ساده دل، وفای حریفان نظاره کن
گل ناکشیده ساغر خود را، بهار رفت
یک ره، گذر به خاک نشینان نمی کنی
عمرم چو نقش پا به ره انتظار رفت
زین جان بی نفس چه نوا خیزدت حزین
از ساز نغمهای نتراود، چو تار رفت
دود از سرم برآمد و اشک از کنار رفت
در پیچ و تاب حلقه آن زلف خم به خم
کاری که کرد، دست و دل من ز کار رفت
افسانه کم کنید که جوشید گریه ام
خوابم کنون ز دیده اختر شمار رفت
آشفته است حلقهٔ شوریدگان، مگر
حرفی از آن دو سلسلهٔ تابدار رفت؟
آتش ز ناله ام به خس آشیان فتاد
خاری که بود از چمنم یادگار، رفت
دیگر مگر میم چو سبو، در گلو کنید
دست من از کرشمهٔ ساقی ز کار رفت
ای ساده دل، وفای حریفان نظاره کن
گل ناکشیده ساغر خود را، بهار رفت
یک ره، گذر به خاک نشینان نمی کنی
عمرم چو نقش پا به ره انتظار رفت
زین جان بی نفس چه نوا خیزدت حزین
از ساز نغمهای نتراود، چو تار رفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
داغی که ز شورابهٔ اشکم نمکین است
صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
این لخت جگر از ته دندان نگذارم
چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
لوح هنر خویش خون مژه شستیم
دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود
در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
ای غالیه سا طرّه، کجا یاد منت هست؟
از دلشدگان تو یکی نافهٔ چین است
چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش
آن گوهر یکدانه که در خانهٔ زین است
عمرم به فسون رفته و آن آهوی وحشی
آسان نشود رام کسی مشکلم این است
بر شمع محبت شده صرصر، دم سردش
آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است
فردا چه بود حال چو کارت به خود افتد؟
بار تو دو روزی ست که بر دوش زمین است
دلها چو صدف بسته میان دایگیش را
ابر قلمم حاملهٔ درّ ثمین است
ای دل به فسون ساز نگاهش مرو از جای
چون غمزهٔ خونخوار بلایی به کمین است
در باغ نه بلبل به خروش است و نه قمری
گوش همه امروز به فریاد حزین است
صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
این لخت جگر از ته دندان نگذارم
چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
لوح هنر خویش خون مژه شستیم
دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود
در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
ای غالیه سا طرّه، کجا یاد منت هست؟
از دلشدگان تو یکی نافهٔ چین است
چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش
آن گوهر یکدانه که در خانهٔ زین است
عمرم به فسون رفته و آن آهوی وحشی
آسان نشود رام کسی مشکلم این است
بر شمع محبت شده صرصر، دم سردش
آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است
فردا چه بود حال چو کارت به خود افتد؟
بار تو دو روزی ست که بر دوش زمین است
دلها چو صدف بسته میان دایگیش را
ابر قلمم حاملهٔ درّ ثمین است
ای دل به فسون ساز نگاهش مرو از جای
چون غمزهٔ خونخوار بلایی به کمین است
در باغ نه بلبل به خروش است و نه قمری
گوش همه امروز به فریاد حزین است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمی که حرف وداعت به گوش می آید
دلم به رنگ جرس در خروش می آید
نگاه مستِ که دارد سر خرابی ما
که اشک از مژه، طوفان به دوش می آید
زتاب می مگر آن چهره ارغوانی شد؟
که خون مشرب طاقت به جوش می آید
عبث، چه زخمه فلک می زند به تار تنم؟
مرا که از سر هر مو خروش می آید
دلم چو ساغر سیماب می تپد یا رب
کدام رند ز مستی به هوش می آید؟
نسیم مصر وصال آنقدرگلوسوز است
که بوی پیرهنش، شعله پوش می آید
دو روز با فلک سنگدل بساز حزین
که عاقبت به در می فروش می آید
دلم به رنگ جرس در خروش می آید
نگاه مستِ که دارد سر خرابی ما
که اشک از مژه، طوفان به دوش می آید
زتاب می مگر آن چهره ارغوانی شد؟
که خون مشرب طاقت به جوش می آید
عبث، چه زخمه فلک می زند به تار تنم؟
مرا که از سر هر مو خروش می آید
دلم چو ساغر سیماب می تپد یا رب
کدام رند ز مستی به هوش می آید؟
نسیم مصر وصال آنقدرگلوسوز است
که بوی پیرهنش، شعله پوش می آید
دو روز با فلک سنگدل بساز حزین
که عاقبت به در می فروش می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
یک ره به سر تربتم از ناز نیامد
این جان ز تن رفته، دگر باز نیامد
پیغام دروغی که فریبد دل ما را
افسوس کزان لعل فسون ساز نیامد
خونین جگری بی تو نهفتیم ولیکن
از گریه، نگه داشتن راز نیامد
رفتم که نویسم من سودا زده حرفی
از مطلب گم گشته خبر باز نیامد
روزی که به دل ناله گره بود حزین را
ناقوس صنم خانه به آواز نیامد
این جان ز تن رفته، دگر باز نیامد
پیغام دروغی که فریبد دل ما را
افسوس کزان لعل فسون ساز نیامد
خونین جگری بی تو نهفتیم ولیکن
از گریه، نگه داشتن راز نیامد
رفتم که نویسم من سودا زده حرفی
از مطلب گم گشته خبر باز نیامد
روزی که به دل ناله گره بود حزین را
ناقوس صنم خانه به آواز نیامد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
از ناز نقش پایت، بر خاک مشکل آید
هر جا قدم گذاری، بر پارهٔ دل آید
کو قاصدی که آرد، سویت دگر پیامم
آواز دل به گوشت، از ضعف مشکل آید
از آب دیده شویم، گر باشدش نشانی
در حشر اگر به دستم، دامان قاتل آید
از ناله های شبگیر، دل یافت وصل مقصود
چون باد شرطه خیزد، کشتی به ساحل آید
زین دانه های اشکم، کز سوز دل فشانم
جز داغ های حسرت، دیگر چه حاصل آید؟
ز آیینهٔ سکندر و ز جام جم خلاصم
تا دیده می گشایم، دل در مقابل آید
با حسن بی حد دل چشمی که آشنا شد
خورشید در حسابش، یک فرد باطل آید
دلدار رخ نماید، چشم از جهان چو بستی
لیلی برون ز محمل، در پردهٔ دل آید
جان می کشد کدورت ز آمیزش تن ما
باشد ز خاک وادی، سیلاب چون گل آید
تن را به هر چه دادی، انجام کارت آن است
دیوار افتد آخر هر سو که مایل آید
غافل، به سینه گم شد در عاشقی حزین را
آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید
هر جا قدم گذاری، بر پارهٔ دل آید
کو قاصدی که آرد، سویت دگر پیامم
آواز دل به گوشت، از ضعف مشکل آید
از آب دیده شویم، گر باشدش نشانی
در حشر اگر به دستم، دامان قاتل آید
از ناله های شبگیر، دل یافت وصل مقصود
چون باد شرطه خیزد، کشتی به ساحل آید
زین دانه های اشکم، کز سوز دل فشانم
جز داغ های حسرت، دیگر چه حاصل آید؟
ز آیینهٔ سکندر و ز جام جم خلاصم
تا دیده می گشایم، دل در مقابل آید
با حسن بی حد دل چشمی که آشنا شد
خورشید در حسابش، یک فرد باطل آید
دلدار رخ نماید، چشم از جهان چو بستی
لیلی برون ز محمل، در پردهٔ دل آید
جان می کشد کدورت ز آمیزش تن ما
باشد ز خاک وادی، سیلاب چون گل آید
تن را به هر چه دادی، انجام کارت آن است
دیوار افتد آخر هر سو که مایل آید
غافل، به سینه گم شد در عاشقی حزین را
آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد