عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
زهی از غیرت رویت گریبان چاک گلشن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
محمل شوق کجا، کعبه امید کجا
شبنم تشنه کجا، چشمه خورشید کجا
ظرف نظاره خورشید ندارد شبنم
رتبه حسن کجا، حوصله دید کجا
دست کوتاه من و گردن او هیهات است
بال خفاش کجا، تارک خورشید کجا
سایه ای داشت که سرمایه آتش بود
حاصل عمر تهیدست من و بید کجا
عالمی چشم به راه نگه گرم تواند
به کجا می روی ای خونی امید کجا؟
بوریا موج شکر می زند از شیرینی
گل به سامان لب لعل تو خندید کجا؟
آب پیکان ز دل آمد سوی چشمم صائب
آخر آن چشمه سربسته ترا دید کجا؟
شبنم تشنه کجا، چشمه خورشید کجا
ظرف نظاره خورشید ندارد شبنم
رتبه حسن کجا، حوصله دید کجا
دست کوتاه من و گردن او هیهات است
بال خفاش کجا، تارک خورشید کجا
سایه ای داشت که سرمایه آتش بود
حاصل عمر تهیدست من و بید کجا
عالمی چشم به راه نگه گرم تواند
به کجا می روی ای خونی امید کجا؟
بوریا موج شکر می زند از شیرینی
گل به سامان لب لعل تو خندید کجا؟
آب پیکان ز دل آمد سوی چشمم صائب
آخر آن چشمه سربسته ترا دید کجا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چه غم از کشتن عشاق فگارست ترا؟
که می بی غمی از خون شکارست ترا
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
جگر سوختگان مشک تتارست ترا
کوه تمکین ترا خنده کبک است فغان
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
تو و از کشتن عشاق ندامت، هیهات
خون این بی گنهان آب خمارست ترا
با تو ای سرو روان، آه اسیران چه کند؟
نفس سرد خزان باد بهارست ترا
دل صد پاره به چشم تو کجا می آید؟
خرمن گل به نظر پشته خارست ترا
خونبهایی است که بهتر ز هزاران جان است
دست و پایی که ز خونم به نگارست ترا
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
اشک و آه دگران در چه شمارست ترا؟
به کدام آینه تسخیر کنم روی ترا؟
که دل صاف من آیینه تارست ترا
تو به این حسن به مشاطه کجاپردازی؟
که دو صد آینه رو، آینه دارست ترا
گر چه خط گرد برآورد ز معموره حسن
همچنان لنگر تمکین به قرارست ترا
از حجاب تو همان حلقه بیرون درست
زلف هر چند در آغوش و کنارست ترا
داغداران تو از برگ خزان بیشترند
کی غم داغ من ای لاله عذارست ترا؟
کی ز روز و شب صائب خبری هست ترا؟
که ز زلف و رخ خود لیل و نهارست ترا
که می بی غمی از خون شکارست ترا
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
جگر سوختگان مشک تتارست ترا
کوه تمکین ترا خنده کبک است فغان
دیده اشک فشان ابر بهارست ترا
تو و از کشتن عشاق ندامت، هیهات
خون این بی گنهان آب خمارست ترا
با تو ای سرو روان، آه اسیران چه کند؟
نفس سرد خزان باد بهارست ترا
دل صد پاره به چشم تو کجا می آید؟
خرمن گل به نظر پشته خارست ترا
خونبهایی است که بهتر ز هزاران جان است
دست و پایی که ز خونم به نگارست ترا
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
اشک و آه دگران در چه شمارست ترا؟
به کدام آینه تسخیر کنم روی ترا؟
که دل صاف من آیینه تارست ترا
تو به این حسن به مشاطه کجاپردازی؟
که دو صد آینه رو، آینه دارست ترا
گر چه خط گرد برآورد ز معموره حسن
همچنان لنگر تمکین به قرارست ترا
از حجاب تو همان حلقه بیرون درست
زلف هر چند در آغوش و کنارست ترا
داغداران تو از برگ خزان بیشترند
کی غم داغ من ای لاله عذارست ترا؟
کی ز روز و شب صائب خبری هست ترا؟
که ز زلف و رخ خود لیل و نهارست ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
خون ما گر سبب چهره آل است ترا
در قدح ریز که چون شیر حلال است ترا
بر مدار از سر ما سایه که چون مهر بلند
سایه چون کم شود، آغاز زوال است ترا
خاک در دیده آیینه خودبینی زن
تا بدانی که چه مقدار جمال است ترا
جوهر از صافی آیینه حجاب تو شده است
ای که از حسن، نظر بر خط و خال است ترا
بی زبانی نکند آب گهر را خس پوش
می شود ظاهر اگر زان که کمال است ترا
خم چوگان ترا گوی سعادت نقدست
سر اندیشه اگر در ته بال است ترا
نیست جز خشم و تو از جهل برون می فکنی
لقمه تلخ نمایی که حلال است ترا
چون لب کاسه دریوزه ز کوته نظری
حاصل از نطق همین حرف سؤال است ترا
از تواضع قد خم گشته خود راست کنی
گر تمنای تمامی چو هلال است ترا
در گذر صائب از اسباب، کز این عبرتگاه
هر چه با خود نتوان برد، وبال است ترا
در قدح ریز که چون شیر حلال است ترا
بر مدار از سر ما سایه که چون مهر بلند
سایه چون کم شود، آغاز زوال است ترا
خاک در دیده آیینه خودبینی زن
تا بدانی که چه مقدار جمال است ترا
جوهر از صافی آیینه حجاب تو شده است
ای که از حسن، نظر بر خط و خال است ترا
بی زبانی نکند آب گهر را خس پوش
می شود ظاهر اگر زان که کمال است ترا
خم چوگان ترا گوی سعادت نقدست
سر اندیشه اگر در ته بال است ترا
نیست جز خشم و تو از جهل برون می فکنی
لقمه تلخ نمایی که حلال است ترا
چون لب کاسه دریوزه ز کوته نظری
حاصل از نطق همین حرف سؤال است ترا
از تواضع قد خم گشته خود راست کنی
گر تمنای تمامی چو هلال است ترا
در گذر صائب از اسباب، کز این عبرتگاه
هر چه با خود نتوان برد، وبال است ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
حسن اگر جلوه دهد بر سر بازار ترا
مصر زندان شود از جوش خریدار ترا
بوی گل می برد از کار تماشایی را
حاجتی نیست به خار سر دیوار ترا
چشمه در فصل بهاران ننشیند از جوش
بوسه می ریزد ازان لعل گهربار ترا
سرو بالای تو از عشق علم شد در کفر
قمری از طوق، کمر بست به زنار ترا
این چه ظلم است که من خون خورم و تیغ کند
به زبان پاک، خط از صفحه رخسار ترا
در دل گلشن فردوس خزان را ره نیست
چون به خاطر گذرد صائب افگار ترا؟
مصر زندان شود از جوش خریدار ترا
بوی گل می برد از کار تماشایی را
حاجتی نیست به خار سر دیوار ترا
چشمه در فصل بهاران ننشیند از جوش
بوسه می ریزد ازان لعل گهربار ترا
سرو بالای تو از عشق علم شد در کفر
قمری از طوق، کمر بست به زنار ترا
این چه ظلم است که من خون خورم و تیغ کند
به زبان پاک، خط از صفحه رخسار ترا
در دل گلشن فردوس خزان را ره نیست
چون به خاطر گذرد صائب افگار ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
کیست گردن ننهد دام جهانگیر ترا؟
چرخ یک حلقه بود زلف چو زنجیر ترا
شست صاف تو مریزاد، که خون دو جهان
نشود مانع پرواز، پر تیر ترا
کار سنگ بده از لوح مزارش آید
هر که در خاک برد حسرت شمشیر ترا
بحر در حوصله قطره نگنجد هیهات
دیده چون درک کند حسن جهانگیر ترا؟
حاصل ملک جهان پیش سلیمان بادست
به چه تسخیر نمایم نظر سیر ترا؟
نتوان داشت به زنجیر، نگاهش صائب
هر که از دل شنود ناله شبگیر ترا
چرخ یک حلقه بود زلف چو زنجیر ترا
شست صاف تو مریزاد، که خون دو جهان
نشود مانع پرواز، پر تیر ترا
کار سنگ بده از لوح مزارش آید
هر که در خاک برد حسرت شمشیر ترا
بحر در حوصله قطره نگنجد هیهات
دیده چون درک کند حسن جهانگیر ترا؟
حاصل ملک جهان پیش سلیمان بادست
به چه تسخیر نمایم نظر سیر ترا؟
نتوان داشت به زنجیر، نگاهش صائب
هر که از دل شنود ناله شبگیر ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
طالعی کو، که کشم مست در آغوش ترا؟
بوسه تاراج کنم زان لب می نوش ترا
از پر و بال پریزاد خوش آینده ترست
جلوه زلف پریشان به بر و دوش ترا
لب میگون نتوانست ترا کردن مست
نیست ممکن می لعلی برد از هوش ترا
خواهد از چشمه خورشید برآوردن گرد
گر چنین خط دمد از صبح بناگوش ترا
نیست لازم لب نازک به سخن رنجه کنی
چشم گویاست زبان لب خاموش ترا
نه چنان فصل بهار تو بود بر سر جوش
که دم سرد خزان افکند از جوش ترا
بود ممکن که تو بی رحم ز من یاد کنی
می توانستم اگر کرد فراموش ترا
بوسه تاراج کنم زان لب می نوش ترا
از پر و بال پریزاد خوش آینده ترست
جلوه زلف پریشان به بر و دوش ترا
لب میگون نتوانست ترا کردن مست
نیست ممکن می لعلی برد از هوش ترا
خواهد از چشمه خورشید برآوردن گرد
گر چنین خط دمد از صبح بناگوش ترا
نیست لازم لب نازک به سخن رنجه کنی
چشم گویاست زبان لب خاموش ترا
نه چنان فصل بهار تو بود بر سر جوش
که دم سرد خزان افکند از جوش ترا
بود ممکن که تو بی رحم ز من یاد کنی
می توانستم اگر کرد فراموش ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
نه به چشم و دل تنها نگرانیم ترا
همچو دام از همه اعضا نگرانیم ترا
تو به چندین نظر لطف نبینی در ما
ما به یک دیده ز صد جا نگرانیم ترا
نیست نظاره رخسار تو مخصوص به چشم
از سراپا، به سراپا نگرانیم ترا
پرده چشم سزاوار تماشای تو نیست
از سراپرده دلها نگرانیم ترا
دل همان می تپد از شوق تماشای رخت
گر به صد دیده بینا نگرانیم ترا
فارغیم از هوس سیر خیابان بهشت
تا به آن قامت رعنا نگرانیم ترا
نیست مانع در و دیوار نظربازان را
چون شرر در دل خارا نگرانیم ترا
چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟
ما که از جمله دنیا نگرانیم ترا
نیست در دیده حیرت زده مطلب را راه
ما نه از راه تمنا نگرانیم ترا
دیده از خواب نمالیده روان می گردی
گر بدانی چه قدرها نگرانیم ترا
نرسد دیده بدبین به تو ای وادی عشق
که ز هر آبله پا نگرانیم ترا
هست با فکر تو کیفیت دیگر صائب
نه به املا و به انشا نگرانیم ترا
همچو دام از همه اعضا نگرانیم ترا
تو به چندین نظر لطف نبینی در ما
ما به یک دیده ز صد جا نگرانیم ترا
نیست نظاره رخسار تو مخصوص به چشم
از سراپا، به سراپا نگرانیم ترا
پرده چشم سزاوار تماشای تو نیست
از سراپرده دلها نگرانیم ترا
دل همان می تپد از شوق تماشای رخت
گر به صد دیده بینا نگرانیم ترا
فارغیم از هوس سیر خیابان بهشت
تا به آن قامت رعنا نگرانیم ترا
نیست مانع در و دیوار نظربازان را
چون شرر در دل خارا نگرانیم ترا
چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟
ما که از جمله دنیا نگرانیم ترا
نیست در دیده حیرت زده مطلب را راه
ما نه از راه تمنا نگرانیم ترا
دیده از خواب نمالیده روان می گردی
گر بدانی چه قدرها نگرانیم ترا
نرسد دیده بدبین به تو ای وادی عشق
که ز هر آبله پا نگرانیم ترا
هست با فکر تو کیفیت دیگر صائب
نه به املا و به انشا نگرانیم ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
باغبان در نگشوده است گلستان ترا
بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا
از تو محجوب تری یاد ندارد ایام
بوی گل باز ندیده است گریبان ترا
پرده دیده بادام مشبک شده است
دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟
نیست در شیوه مادر بخطایی چون مشک
یک سر موی کمی، زلف پریشان ترا!
زهره کیست که عشاق ترا صید کند
می شناسد همه کس بلبل بستان ترا
پشت دستش هدف زخم ندامت گردد
هر که از دست دهد گوشه دامان ترا
جامه فاخته ای کبک به دوش اندازد
گر ببیند روش سرو خرامان ترا
دلم از موج تپیدن نپذیرد آرام
تا به دندان نگزم سیب زنخدان ترا
صائب از طبع به این تازه غزل صلح مکن
اول جوش بهارست گلستان ترا
بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا
از تو محجوب تری یاد ندارد ایام
بوی گل باز ندیده است گریبان ترا
پرده دیده بادام مشبک شده است
دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟
نیست در شیوه مادر بخطایی چون مشک
یک سر موی کمی، زلف پریشان ترا!
زهره کیست که عشاق ترا صید کند
می شناسد همه کس بلبل بستان ترا
پشت دستش هدف زخم ندامت گردد
هر که از دست دهد گوشه دامان ترا
جامه فاخته ای کبک به دوش اندازد
گر ببیند روش سرو خرامان ترا
دلم از موج تپیدن نپذیرد آرام
تا به دندان نگزم سیب زنخدان ترا
صائب از طبع به این تازه غزل صلح مکن
اول جوش بهارست گلستان ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
گر نبینیم به خلوت رخ چون ماه ترا
کسی از ما نگرفته است سر راه ترا
غیر می خوردن پنهان همه شب با اغیار
نیست تعبیر دگر، خواب سحرگاه ترا
گر چه صد شیشه دل پیش تو بر سنگ زدند
نشنید از دل چون سنگ، کسی آه ترا
برنداری به نگه دلشده ای را از خاک
که به مژگان همه شب پاک کند راه ترا
نور آیینه فزون می شود از خاکستر
ابر خط کم نکند روشنی ماه ترا
هر چه در خاطر من می گذرد می دانی
غافل از خویش کنم چون دل آگاه ترا؟
آن مهی یک شب و سی شب بود این مالامال
نسبتی نیست به مه،جام شبانگاه ترا
غیر افسوس نهال تو ندارد ثمری
باد پیوسته به دست است هوا خواه ترا
بحر مواج بود عالم از آغوش امید
تا که در هاله آغوش کشد ماه ترا؟
نیست ممکن که نگردد دلش از درد دو نیم
هر که صائب شنود ناله جانکاه ترا
کسی از ما نگرفته است سر راه ترا
غیر می خوردن پنهان همه شب با اغیار
نیست تعبیر دگر، خواب سحرگاه ترا
گر چه صد شیشه دل پیش تو بر سنگ زدند
نشنید از دل چون سنگ، کسی آه ترا
برنداری به نگه دلشده ای را از خاک
که به مژگان همه شب پاک کند راه ترا
نور آیینه فزون می شود از خاکستر
ابر خط کم نکند روشنی ماه ترا
هر چه در خاطر من می گذرد می دانی
غافل از خویش کنم چون دل آگاه ترا؟
آن مهی یک شب و سی شب بود این مالامال
نسبتی نیست به مه،جام شبانگاه ترا
غیر افسوس نهال تو ندارد ثمری
باد پیوسته به دست است هوا خواه ترا
بحر مواج بود عالم از آغوش امید
تا که در هاله آغوش کشد ماه ترا؟
نیست ممکن که نگردد دلش از درد دو نیم
هر که صائب شنود ناله جانکاه ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
نمک خال بود داغ تمنای ترا
شور لیلی است سیه خانه سودای ترا
بر جبین همچو گهر گرد یتیمی دارد
دید تا شبنم گل، چهره زیبای ترا
خضر از دامن یک عمر ابد دست نداشت
کیست از دست دهد زلف دلارای ترا؟
طوق هر فاخته ای حلقه ماتم می شد
سرو می دید اگر قامت رعنای ترا
دو جهان در نظرش دست نگارین گردد
هر که در چشم کشد خاک کف پای ترا
که گل از شمع تو چیند، که گرفته است به بر
پرده شرم چو فانوس سراپای ترا
پر مقید به تماشای خود ای ماه مباش
آفتابی نکند آینه، سیمای ترا!
ما که داریم ز دل، دیدن روی تو دریغ
چون به آیینه پسندیم تماشای ترا؟
مانده در عقده حیرت نفس موی شکاف
بوسه چون راه برد لعل شکرخای ترا؟
چشم صائب به کجای تو نظرباز شود؟
شوخی چشم غزال است سراپای ترا
شور لیلی است سیه خانه سودای ترا
بر جبین همچو گهر گرد یتیمی دارد
دید تا شبنم گل، چهره زیبای ترا
خضر از دامن یک عمر ابد دست نداشت
کیست از دست دهد زلف دلارای ترا؟
طوق هر فاخته ای حلقه ماتم می شد
سرو می دید اگر قامت رعنای ترا
دو جهان در نظرش دست نگارین گردد
هر که در چشم کشد خاک کف پای ترا
که گل از شمع تو چیند، که گرفته است به بر
پرده شرم چو فانوس سراپای ترا
پر مقید به تماشای خود ای ماه مباش
آفتابی نکند آینه، سیمای ترا!
ما که داریم ز دل، دیدن روی تو دریغ
چون به آیینه پسندیم تماشای ترا؟
مانده در عقده حیرت نفس موی شکاف
بوسه چون راه برد لعل شکرخای ترا؟
چشم صائب به کجای تو نظرباز شود؟
شوخی چشم غزال است سراپای ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
گل ازان زود به بازار رساند خود را
که به آن گوشه دستار رساند خود را
چون خط سبز، نفس سوخته ای می باید
که به آن لعل شکربار رساند خود را
سنگ بر سینه زند قطره ز گوهر شب و روز
که به آن قلزم زخار رساند خود را
خون ما را چه قدر خون جگر باید خورد
که به آن غمزه خونخوار رساند خود را
صاف شو صاف که تا می نشود صاف از درد
نیست ممکن به لب یار رساند خود را
دامن دشت جنون جای تن آسانان است
به که دیوانه به بازار رساند خود را
رشته بی گرهی نیست درین بحر چو موج
که به آن گوهر شهوار رساند خود را
بسته دانه و آبند سراسر مرغان
زین قفس تا که به گلزار رساند خود را؟
نیست در بند جهان مرغ سبک پروازی
کز قفس تا سر دیوار رساند خود را
شیشه دل شود از سنگ ملامت خندان
کبک آن به که به کهسار رساند خود را
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
به چه امید به بازار رساند خود را؟
مرده خواب غرورند ز خود بی خبران
کیست در دولت بیدار رساند خود را؟
جگر دانه تسبیح ازان سوراخ است
که به سررشته زنار رساند خود را
صائب از مشق سخن مطلب طوطی این است
که به آن آینه رخسار رساند خود را
که به آن گوشه دستار رساند خود را
چون خط سبز، نفس سوخته ای می باید
که به آن لعل شکربار رساند خود را
سنگ بر سینه زند قطره ز گوهر شب و روز
که به آن قلزم زخار رساند خود را
خون ما را چه قدر خون جگر باید خورد
که به آن غمزه خونخوار رساند خود را
صاف شو صاف که تا می نشود صاف از درد
نیست ممکن به لب یار رساند خود را
دامن دشت جنون جای تن آسانان است
به که دیوانه به بازار رساند خود را
رشته بی گرهی نیست درین بحر چو موج
که به آن گوهر شهوار رساند خود را
بسته دانه و آبند سراسر مرغان
زین قفس تا که به گلزار رساند خود را؟
نیست در بند جهان مرغ سبک پروازی
کز قفس تا سر دیوار رساند خود را
شیشه دل شود از سنگ ملامت خندان
کبک آن به که به کهسار رساند خود را
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
به چه امید به بازار رساند خود را؟
مرده خواب غرورند ز خود بی خبران
کیست در دولت بیدار رساند خود را؟
جگر دانه تسبیح ازان سوراخ است
که به سررشته زنار رساند خود را
صائب از مشق سخن مطلب طوطی این است
که به آن آینه رخسار رساند خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
شانه گر باز کند زلف گرهگیرش را
نی به ناخن شکند پنجه تدبیرش را
هر که دیوانه آن زلف چو زنجیر شود
چرخ در گوش کشد حلقه زنجیرش را
گل خورشید ز هر ذره به دامن چیند
هر که آرد به نظر حسن جهانگیرش را
در دو عالم شود انگشت نما چون مه نو
لب زخمی که ببوسد لب شمشیرش را
چون هدف، گردن امید برافراخته ام
تا چو مژگان به نظر جای دهم تیرش را
از شکر خنده آن طفل دل عالم سوخت
دایه آمیخت همانا به شکر شیرش را
چه دهی پشت به دیوار درین خانه که هست
هر نفس صورتی آیینه تصویرش را
سنگ کم می شمرد لعل و گهر را صائب
به چه از راه برم چشم و دل سیرش را؟
نی به ناخن شکند پنجه تدبیرش را
هر که دیوانه آن زلف چو زنجیر شود
چرخ در گوش کشد حلقه زنجیرش را
گل خورشید ز هر ذره به دامن چیند
هر که آرد به نظر حسن جهانگیرش را
در دو عالم شود انگشت نما چون مه نو
لب زخمی که ببوسد لب شمشیرش را
چون هدف، گردن امید برافراخته ام
تا چو مژگان به نظر جای دهم تیرش را
از شکر خنده آن طفل دل عالم سوخت
دایه آمیخت همانا به شکر شیرش را
چه دهی پشت به دیوار درین خانه که هست
هر نفس صورتی آیینه تصویرش را
سنگ کم می شمرد لعل و گهر را صائب
به چه از راه برم چشم و دل سیرش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را
در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم
تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
عالم از جای به تعظیم کلامش خیزد
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
رم آهوی حرم پای گرانخواب شود
چون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم را
قفس شیر نگشته است نیستان هرگز
عشق آن نیست که بر هم نزند عالم را
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا قافله شبنم را
زینت مردم آزاده بود بی برگی
محضر جود بود دست تهی حاتم را
چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازی که ندارد خبر عالم را
صائب از شعله آه تو، که روشن بادا!
می توان خواند شب تار خط درهم را
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را
در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم
تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
عالم از جای به تعظیم کلامش خیزد
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
رم آهوی حرم پای گرانخواب شود
چون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم را
قفس شیر نگشته است نیستان هرگز
عشق آن نیست که بر هم نزند عالم را
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا قافله شبنم را
زینت مردم آزاده بود بی برگی
محضر جود بود دست تهی حاتم را
چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازی که ندارد خبر عالم را
صائب از شعله آه تو، که روشن بادا!
می توان خواند شب تار خط درهم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا
که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا
بس که آشفته ز سودای توام، می گردد
صفحه مشق جنون، آینه در دست مرا
دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه
من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
دام را شوخی چشم تو ز هم می گسلد
ورنه آهو نتواند ز نظر جست مرا
دو جهان رشته شیرازه ز من می طلبید
بود روزی که سر زلف تو در دست مرا
تیغ من جوهر خود کرد ز غیرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به یک دست مرا
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم شست مرا
آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنین گردش چشم تو کند مست مرا
چون میان من و او دست دهد جمعیت؟
که به دست آمدنش می برد از دست مرا
خاک در کاسه دشمن کند افتادگیم
نقش بندد به زمین هر که کند پست مرا
سرو آزاده من وحشت از آب و گل داشت
کرد حیرانی رفتار تو پابست مرا
طرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطی
هم منم صائب اگر هم سخنی هست مرا
که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا
بس که آشفته ز سودای توام، می گردد
صفحه مشق جنون، آینه در دست مرا
دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه
من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
دام را شوخی چشم تو ز هم می گسلد
ورنه آهو نتواند ز نظر جست مرا
دو جهان رشته شیرازه ز من می طلبید
بود روزی که سر زلف تو در دست مرا
تیغ من جوهر خود کرد ز غیرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به یک دست مرا
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم شست مرا
آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنین گردش چشم تو کند مست مرا
چون میان من و او دست دهد جمعیت؟
که به دست آمدنش می برد از دست مرا
خاک در کاسه دشمن کند افتادگیم
نقش بندد به زمین هر که کند پست مرا
سرو آزاده من وحشت از آب و گل داشت
کرد حیرانی رفتار تو پابست مرا
طرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطی
هم منم صائب اگر هم سخنی هست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
دل پریخانه آن روی چو ماه است مرا
یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا
آه من چون علم صبح قیامت نشود؟
الف قامت او سرخط آه است مرا
همچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرش
دل سراسیمه ازان پر کلاه است مرا
با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم
سایه بال هما بخت سیاه است مرا
چون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته است
در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
می چکد خون چو کباب از نفس دعوی من
با چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟
جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست
ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟
از تماشای تو ای مایه امید جهان
غیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
منزل عشق چو خورشید بود پا به رکاب
ورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟
یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا
آه من چون علم صبح قیامت نشود؟
الف قامت او سرخط آه است مرا
همچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرش
دل سراسیمه ازان پر کلاه است مرا
با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم
سایه بال هما بخت سیاه است مرا
چون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته است
در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
می چکد خون چو کباب از نفس دعوی من
با چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟
جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست
ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟
از تماشای تو ای مایه امید جهان
غیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
منزل عشق چو خورشید بود پا به رکاب
ورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گل داغ است اگر تاج زری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
برگ من زخم زبان است درین سبز چمن
سنگ اطفال بود گر ثمری هست مرا
عکس من سایه فکنده است بر این آینه ها
گر درین هفت صدف، هم گهری هست مرا
نیست در روی زمین سوخته جانی، ورنه
در دل سنگ گمان شرری هست مرا
خرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغ
که ز گردآوری خود سپری هست مرا
جلوه مه بود از آب روان روشن تر
گر به رخسار نکویان نظری هست مرا
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
هست از دیده خود گر خطری هست مرا
برو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صبا
که هم از نامه خود، نامه بری هست مرا
نیست جز سایه بالای تو ای سرو روان
در همه روی زمین گر دگری هست مرا
سری از بیضه گردون نتوان بیرون برد
ورنه در پرده دل، بال و پری هست مرا
دیده شور چو شبنم ز هوا می بارد
تا درین باغ چو گل مشت زری هست مرا
صد هنر پرده یک عیب چو نتواند شد
زین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟
از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟
که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرا
رنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنه
در دل سوخته آه سحری هست مرا
به دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کرد
که به هر موی تو پیوسته سری هست مرا
نیست صائب به جز از آبله پای طلب
در ره عشق اگر همسفری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
برگ من زخم زبان است درین سبز چمن
سنگ اطفال بود گر ثمری هست مرا
عکس من سایه فکنده است بر این آینه ها
گر درین هفت صدف، هم گهری هست مرا
نیست در روی زمین سوخته جانی، ورنه
در دل سنگ گمان شرری هست مرا
خرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغ
که ز گردآوری خود سپری هست مرا
جلوه مه بود از آب روان روشن تر
گر به رخسار نکویان نظری هست مرا
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
هست از دیده خود گر خطری هست مرا
برو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صبا
که هم از نامه خود، نامه بری هست مرا
نیست جز سایه بالای تو ای سرو روان
در همه روی زمین گر دگری هست مرا
سری از بیضه گردون نتوان بیرون برد
ورنه در پرده دل، بال و پری هست مرا
دیده شور چو شبنم ز هوا می بارد
تا درین باغ چو گل مشت زری هست مرا
صد هنر پرده یک عیب چو نتواند شد
زین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟
از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟
که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرا
رنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنه
در دل سوخته آه سحری هست مرا
به دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کرد
که به هر موی تو پیوسته سری هست مرا
نیست صائب به جز از آبله پای طلب
در ره عشق اگر همسفری هست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
آنچنان عشق تو بدخوی برآورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
تلخی مرگ به کامم می لب شیرین است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسم
که فراموش شود چاشنی درد مرا
عرق غیرت پیشانی خورشیدم من
نفس صبح قیامت نکند سرد مرا
در بیابان توکل منم آن خار یتیم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گل نچیدم به امید ثمر از یار و فلک
بازیی کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره من در کف بادی صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
تلخی مرگ به کامم می لب شیرین است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسم
که فراموش شود چاشنی درد مرا
عرق غیرت پیشانی خورشیدم من
نفس صبح قیامت نکند سرد مرا
در بیابان توکل منم آن خار یتیم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گل نچیدم به امید ثمر از یار و فلک
بازیی کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره من در کف بادی صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
حلقه کعبه ازو نعل در آتش دارد
آن که سرگشته تر از ریگ روان کرد مرا
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا
بسته بودم نظر از هر چه درین عالم هست
چشم عاشق نگه او نگران کرد مرا
گل روی سبد فصل بهاران بودم
آه بی برگ تر از نخل خزان کرد مرا
دو زبانی چو الف در دل من راه نداشت
غمزه موی شکافت دو زبان کرد مرا
من نه آنم که گران بر دل موری باشم
ناز در چشم تو چون خواب، گران کرد مرا
دل صد پاره و لخت جگر و دانه اشک
فارغ از نعمت الوان جهان کرد مرا
صائب افسردگی توبه درین فصل بهار
سرد هنگامه تر از فصل خزان کرد مرا
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
حلقه کعبه ازو نعل در آتش دارد
آن که سرگشته تر از ریگ روان کرد مرا
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا
بسته بودم نظر از هر چه درین عالم هست
چشم عاشق نگه او نگران کرد مرا
گل روی سبد فصل بهاران بودم
آه بی برگ تر از نخل خزان کرد مرا
دو زبانی چو الف در دل من راه نداشت
غمزه موی شکافت دو زبان کرد مرا
من نه آنم که گران بر دل موری باشم
ناز در چشم تو چون خواب، گران کرد مرا
دل صد پاره و لخت جگر و دانه اشک
فارغ از نعمت الوان جهان کرد مرا
صائب افسردگی توبه درین فصل بهار
سرد هنگامه تر از فصل خزان کرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
نیم آن شعله که خاموش توان کرد مرا
یا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا
بیش ازان است فروغ دل نورانی من
کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
خون من در جگر تیغ زند جوش نشاط
نیستم باده که بی جوش توان کرد مرا
صاف گردیده ام از درد علایق چندان
که به صد رغبت می، نوش توان کرد مرا
گوش تا گوش پرست از سخنم روی زمین
چه خیال است که خس پوش توان کرد مرا؟
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش توان کرد مرا
هست چون بحر زهر موج مرا آغوشی
کی تهیدست ز آغوش توان کرد مرا؟
غیر آن خط بناگوش، درین دعویگاه
حلقه ای نیست که در گوش توان کرد مرا
نگزیده است مرا تلخی ایام چنان
که به تکلیف، قدح نوش توان کرد مرا
هر کمندی نکند صید مرا چون منصور
صید چون دار به آغوش توان کرد مرا
بس که صائب زده ام جوش ز رنگینی فکر
در قدح چون می سر جوش توان کرد مرا
یا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا
بیش ازان است فروغ دل نورانی من
کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
خون من در جگر تیغ زند جوش نشاط
نیستم باده که بی جوش توان کرد مرا
صاف گردیده ام از درد علایق چندان
که به صد رغبت می، نوش توان کرد مرا
گوش تا گوش پرست از سخنم روی زمین
چه خیال است که خس پوش توان کرد مرا؟
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش توان کرد مرا
هست چون بحر زهر موج مرا آغوشی
کی تهیدست ز آغوش توان کرد مرا؟
غیر آن خط بناگوش، درین دعویگاه
حلقه ای نیست که در گوش توان کرد مرا
نگزیده است مرا تلخی ایام چنان
که به تکلیف، قدح نوش توان کرد مرا
هر کمندی نکند صید مرا چون منصور
صید چون دار به آغوش توان کرد مرا
بس که صائب زده ام جوش ز رنگینی فکر
در قدح چون می سر جوش توان کرد مرا