عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ز بهر تیر تو میلِ (میلم) بهر مغاک برد
شدیم خاک که میلش مگر به خاک برد
ز بهر دوختن چاک سینه مژگانت
گذر ز سینۀ مجروح چاک چاک برد
ز لعل نوش تو دل خواست شربت عنّاب
گر ردِ می بر این جان دردناک برد
برای شستن دل از غم جهان یک سر
کجاست می که به یک جرعه ایش پاک برد
بشست شاهدی از دل غم خمار به آب
نبرد گر ببرد نیز آب ناک برد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۶
باده بیاور که نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
سربکشید و به جویبار آمد
از چمن آمد مرا صبا به مشام
رایحۀ نافه تتار آمد
باد صبا سرّ سینه غنچه
گفت به هر جا که در گذار آمد
بود صبا پرده دار گل و اکنون
پرده دریدن ز پرده دار آمد
باده به دور آر کاندرین دوران
خاک بر آن سر که هوشیار آمد
دست و دل زاهدان ز کار افتاد
گلبن می خوارگان به بار آمد
زباده بخور، غم مخور به فصل بهار
شادی آن کس که شاد خوار آمد
در صفت نوبهار شعر جلال
خوشتر از نقش نوبهار آمد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۸
بویی ز سر زلف نگارین به من آرید
یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید
از چشم و رخم سیم و گهر تحفه بریدش
وز زلف و رُخش سنبل و نسرین به من آرید
تا بوک به شیرینی جان را به لب آرم
یک ره سخنی زان لب شیرین به من آرید
مخمورم و جانم به سوی مَی نگران است
آخر سبک آن ساغر سنگین به من آرید
با کعبه به من می نرسد بوی خرابات
از پیش دلم آن ببرید این به من آرید
کو صبر که از دور رسد نوبت مخمور
یک جرعه مَی از دور نخستین به من آرید
خواهید که از خاک برآیم پس صد سال
از میکده بوی می رنگین به من آرید
هر گه که غمی گشت به دیدار دلم گفت
غم را نخورد جز دل غمگین به من آرید
احوال جلال از غم هجران به چه سان است
روزی خبر عاشق مسکین به من آرید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۸
به سر طواف کنم بر در شراب فروش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۳
رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۷
ساقی بده به باده خلاصم ز چنگ غم
بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم
سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند
میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم
سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان
در گردن دلم فکند پالهنگ غم
پیش آر آبگینه شادی که روزگار
بشکست آبگینه دل را به سنگ غم
ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال
دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم
از جام آفتاب برافروز مشعلی
در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم
رویم هر آنکه بدید بدانست حال من
کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم
بردار جام باده که در دست تو ای جلال
دریای شادی است چه باک از نهنگ غم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۱
ما شب و روز رند و و مَی خواریم
ساکن آستان خمّاریم
جام در دست و دوست پیش نظر
وز دو عالم فراغتی داریم
صبحدم چون نهیم مَی بر کف
عالم هست نیست پنداریم
دو جهان را به نیم جو نخریم
جام مَی را به جان خریداریم
روز و شب رند و مست و مدهوشیم
کس نبیند دمی که هشیاریم
ما صبوحی کشان سرمستیم
ما خراباتیان مَی خواریم
شامگه بر کنار صحراییم
صبحدم در میان گلزاریم
دل و دین گو برو ز دست که ما
شیوه خود ز دست نگذاریم
سلطنت دونِ ماست تا چو جلال
بنده خسرو جها نداریم
هر زمان نام شیخ ابواسحق
بر دل و دست و دیده بنگاریم
ما غلامان حلقه در گوشیم
بر جبین داغ بندگی داریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۳
بیا که داد صبوح از بهار بستانیم
برات بی غمی از روزگار بستانیم
بیا که هر چه بدان دسترس بود بدهم
ز دست و جام مَی خوشگوار بستانیم
اگر ز توبه در اندیشه ای به گردن ما
که فتوی از گل و از نوبهار بستانیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۸
معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه
کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه
ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی
تا چند غم عالم و افسوس زمانه
کوته نظران چهره مقصود نبینند
تیر از نظر راست شود سوی نشانه
آن سوز که در سینه من دوش نهان بود
امروز به خورشید رسانید زبانه
گر اهل دلی عیب مکن بی خبران را
بر عاشق دلداده نگیرند بهانه
پُر شو ز مَی ای دلشده تا دوش به دوشت
آرند چو چنگ از در میخانه به خانه
آمد به لب خشک ز غم کشتی جانم
وین بحر طلب را نه پدید است کرانه
خرّم دل آن کاو چو جلال از همه عالم
بگرفت کناری و برون شد ز میانه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۰
بیاور ای بت ساقی شراب دوشینه
بزن برآتشم امروز آب دوشینه
چه عزم بود که دیشب برفتی از بر ما
چه بود راست بگو آن شتاب دوشینه
کجا به خواب رود بی تو چشم من امشب
که در کنار تو خوش بود خواب دوشینه
هزار شمع نهادیم و خانه تاریک است
چو نور می ندهد ماهتاب دوشینه
همان سرشک و همان دل بجاست تا دانی
که حاضر است شراب و کباب دوشینه
غلام خویشتنم خوانده ای به مستی دوش
سرم ز چرخ گذشت از خطاب دوشینه
مده شراب به ما امشب ای ندیم که ما
هنوز بی خبریم از شراب دوشینه
معاشران همه هشیار گشته اند و جلال
هنوز بی خود و مست و خراب دوشینه
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۶
تا چرخْ صفت تو راست خندان لب لعل
جز باده نگشت همدم آنِ لب لعل
از لطف لب خوشت نماید دندان
گوهر بگزد بسی به دندان لب لعل
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۸
نشیند وقتها با من به مَی خوردن، ولی چندان
که توبه بشکنم، چون توبه ام بشکست برخیزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
افزود عکس رویش خوش بر صفای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست وی‌اش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخنده‌های مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش می‌گذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
بیار ساقی گلرخ شراب ناب امروز
که همچو نرگس مستت شوم خراب امروز
بیا که حاصل عمرم زمان صحبت تست
بسان عمر برفتن مکن شتاب امروز
مرا که کعبه سر کوی تست ممکن نیست
ز آستان تو رفتن بهیچ باب امروز
گرت بود سر عشرت بیا که هست مرا
ز دیده جام شراب و ز دل کباب امروز
ز تاب هجر تو جانم بکام دشمن سوخت
بدوستی که رخ از دوستان متاب امروز
بصبحدم نفس سرد میزند خورشید
مگر ز چهره برافکنده ای نقاب امروز
فروغ روی تو آفاق را چنان بگرفت
که احتیاج ندارم بآفتاب امروز
مگر ملک بدعای حسین آمین گفت
که شد دعای دل خسته مستجاب امروز
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
سرخوش از می چو نیم موج هوا شمشیر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ابر تا برجاست یاران باده در ساغر کنید
چشم اختر تا نمی بیند دماغی تر کنید
پنجه گل بین که از سرما نمی آید بهم
زیر هر گلبن زمینای می آتش بر کنید
تا دماغم گرم از می نیست از مو بر سرم
گر بگویم سنگ می بارد زمن باور کنید
نامه اعمال چون از زلف ساقی در کفست
بزم را از شور مستان عرصه محشر کنید
ما نمی فهمیم آهنگی، خدا را مطربان
هر زهی نزدیکتر باشد بمستی سر کنید
تکیه چون زنجیر در مستی بدوش هم خوشست
تا بپای خم رسیدن فکر یکدیگر کنید
دف که بیسوز دلست آبی برویش می زنند
ساعتی پیراهن فانوس را هم تر کنید
رخصت میخوارگی پیرمغان ما را چو داد
گفت بدمستی است گر غم را زخاطر در کنید
از می و مطرب مکدر می شود طبع کلیم
دوستان بهر دماغش چاره دیگر کنید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران