عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید
می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید
وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم
گروی‌ها بستانید و به بازار دهید
تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری
این قدح را ز می شرع به کفار دهید
اول این سوختگان را به قدح دریابید
واخرالامر بدان خواجه هشیار دهید
در کمین است خرد می‌نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید
هر که جنس است برین آتش عشاق نهید
هرچه نقد است به سرفتنه اسرار دهید
کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید
خویش را زود به یک بار بدین کار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
سر و دستار به یک ریشه دستار دهید
جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید
جامه‌ها را بفروشید و به خمار دهید
می فروشی‌ست سیه کار و همه عور شدیم
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود
آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید
طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد؟
وان که برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید
عنکبوتی‌ست ز شهوت که تو را پرده کشد
جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید
تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی
شمس تبریز کزو دیده به دیدار دهید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
خوش تر از جان چه بود از سر آن برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیده‌ست از این بار گران
ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفته‌ست همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به ام
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
هین خمش دل پنهان است کجا؟ زیر زبان
آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ای بسا سیل که از دیده گریان آرند
خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند
صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند
عارفان آنچه نداری بر تو آن آرند
چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند
شمه‌یی گر ز تو در عالم علوی برسد
قدسیان رقص برین گنبد گردان آرند
گر بدین عاشق دلسوخته‌یی مسکینی
شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند
جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد
آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند
شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی
باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
آن شکرپاسخ نباتم می‌دهد
وان که کشتستم حیاتم می‌دهد
آن که در دریای خونم غرقه کرد
یونس وقتم نجاتم می‌دهد
در صفات او صفاتم نیست شد
هم صفا و هم صفاتم می‌دهد
رخت را برد و مرا درویش کرد
نک ز یاقوتش زکاتم می‌دهد
اسب من بستد پیاده مانده ام
وز دو رخ آن شاه ماتم می‌دهد
کوه طور از شاه ماتش پاره شد
من کم از کاهم ثباتم می‌دهد
ماه عید روز وصلش خواستم
از شب هجران براتم می‌دهد
چون برون از شش جهت بد گنج عشق
زان جهت بی‌این جهاتم می‌دهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
خنب‌های لایزالی جوش باد
باده نوشان ازل را نوش باد
تیزچشمان صفا را تا ابد
حلقه‌های عشق تو در گوش باد
دوش گفتم ساقی‌اش را هوش دار
ساقی‌اش گفتا مرا بیهوش باد
ای خدا از ساقیان بزم غیب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
عقل کل کو راز پوشاند همی
مست باد و راز بی‌روپوش باد
هر سحر همچون سحرگه بی‌حجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
صد هزاران آفرین بر روش باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
خلق می‌جنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کان‌جا شب است
اندرین ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفته‌اند
زافتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشق است و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شام است بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نه‌یی
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا؟ جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می‌پرستان می‌رسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گل عذاران از گلستان می‌رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند
جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگ دستان می‌رسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند
اصلشان لطف است و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند
هرکجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند
با دم او می‌رود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین کند
مرغ جان‌ها با قفص‌ها برپرند
چون که بنده پروری آیین کند
عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند؟
گر به قعر چاه نام او بری
قعر چه را صدر علیین کند
من بر آنم که شکرریزی کنم
از شکر گر قسم من تعیین کند
کافری گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دین کند
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند
تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست
از سعادت بیضه‌ها زرین کند؟
بس کنم زین پس نهان گویم دعا
کی نهان ماند چو شه آمین کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند
این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند
غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند
وان یکی را قهر نومیدی دهد
یاس کلی را رعایت می‌کند
عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گم ره را حمایت می‌کند
شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند
هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند
کوثر است این عشق یا آب حیات؟
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند
در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند
بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
عشق اکنون مهربانی می‌کند
جان جان امروز جانی می‌کند
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی می‌کند
کیمیای کیمیاساز است عشق
خاک را گنج معانی می‌کند
گاه درها می‌گشاید بر فلک
گه خرد را نردبانی می‌کند
گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد
گه چو دریا درفشانی می‌کند
گه چو روح الله طبیبی می‌شود
گه خلیلش میزبانی می‌کند
اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی می‌کند
اندرین طوفان که خون است آب او
لطف خود را نوح ثانی می‌کند
بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی می‌کند
چون قرین شد عشق او با جان‌ها
مو به مو صاحب قرانی می‌کند
ارمغان‌های غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی می‌کند
هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی می‌کند
سرنگون اندررود در آب شور
هر که چون لنگر گرانی می‌کند
تا چه خورده‌ست این دهان کز ذوق آن
اقتضای بی‌زبانی می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید؟
نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جان‌ها تا لب رسید
قاب قوسین از علی تیری فکند
تا سپرهای فلک‌ها را درید
ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید
ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید
ناچریده از لبش شاخ شکر
دل هزاران عشوه او را چرید
ناشکفته از گلستانش گلی
صد هزاران خار در سینه خلید
گر چه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید
آن الم را بر کرم‌ها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید
خار او از جمله گل‌ها دست برد
قفل او دلکش تر است از صد کلید
جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بردمید
رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید سنگش را مرید
این سعادت‌های دنیا هیچ نیست
آن سعادت جو که دارد بوسعید
این زیادت‌های این عالم کمی‌ست
آن زیادت جو که دارد بایزید
آن زیادت دست شش انگشت توست
قیمت او کم به ظاهر مستزید
آن سناجو کش سنایی شرح کرد
یافت فردیت ز عطار آن فرید
چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش
یک شبی بگذشت با تو شد پلید
چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید
آخر اندر غار در طفلی خلیل
از سر انگشت شیری می‌مکید
آن رها کن آن جنین اندر شکم
آب حیوانی ز خونی می‌مزید
قد و بالایی که چرخش کرد راست
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید
قد و بالایی که عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید
نی خمش کن عالم السر حاضر است
نحن اقرب گفت من حبل الورید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
بلبل دل تا ابد سرمست باد
طوطی جان هم شکرخاینده باد
تا ابد پستان جان پرشیر باد
مادر دولت طرب زاینده باد
شیوه عاشق فریبی‌های یار
کم مباد و هر دم افزاینده باد
از پی لعلش گهربار است چشم
این گهر را لعلش استاینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد
دل ز ما بربود حسن دلربا
چابک و صیاد و برباینده باد
مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
پر و بال مرغ جان برکنده باد
عشق گریان بیندم خندان شود
ای جهان از خنده‌اش پرخنده باد
سنگ‌ها از شرم لعلش آب شد
شرم‌ها از شرم او شرمنده باد
من خموشم میوه نطق مرا
می‌بپالاید که پالاینده باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
هر که را اسرار عشق اظهار شد
رفت یاری زان که محو یار شد
شمع افروزان بنه در آفتاب
بنگرش چون محو آن انوار شد؟
نیست نور شمع هست آن نور شمع
هم نشد آثار و هم آثار شد
همچنان در نور روح این نار تن
هم نشد این نار و هم این نار شد
جوی جویان است و پویان سوی بحر
گم شود چون غرق دریابار شد
تا طلب جنبان بود مطلوب نیست
مطلب آمد آن طلب بی‌کار شد
پس طلب تا هست ناقص بد طلب
چون نماند آن گهی سالار شد
هر تن بی‌عشق کو جوید کله
سر ندارد جملگی دستار شد
تا ببیند ناگهانی گلرخی
بر وی آن دستار و سر چون خار شد
همچو من شد در هوای شمس دین
آن که او را در سر این اسرار شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
هر زمان لطفت همی در پی رسد
ور نه کس را این تقاضا کی رسد
مست عشقم دار دایم بی‌خمار
من نخواهم مستی‌یی کز می‌رسد
ما نیستانیم و عشقش آتشی‌ست
منتظر کان آتش اندر نی رسد
این نیستان آب زاتش می‌خورد
تازه گردد زاتشی کز وی رسد
تا ابد از دوست سبز و تازه ایم
او بهاری نیست کو را دی رسد
لا شویم از کل شیی‌ء هالک
چون هلاک و آفت اندر شی رسد
هر که او ناچیز شد او چیز شد
هر که مرد از کبر او در حی رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید
نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید
گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید
از در مشعله داران فلک
آتش دل به دهان می‌آید
جان پروانه میان می‌بندد
شمع روشن به میان می‌آید
آفتابی که ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان می‌آید
تیر از غیب اگر پران نیست
پس چرا بانگ کمان می‌آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
گل خندان که نخندد چه کند؟
علم از مشک نبندد چه کند؟
نار خندان که دهان بگشاده‌ست
چون که در پوست نگنجد چه کند؟
مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید؟ چه پسندد؟ چه کند؟
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند؟
عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند؟
تن مرده که برو برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند؟
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند؟
شیر حق شاه صلاح الدین است
نکند صید و نغرد چه کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند
ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند
سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری
خط خوان کی است این جا؟ کین سطر را بخواند
نقشش ز زعفران است وین سطر سر جان است
هر حرف آتشی نو در دل همی‌نشاند
کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی
لیک او گرفته حلقی ما را همی‌کشاند
بی‌دست و پا چو گویی سوی وی ایم غلطان
چوگان زلف ما را این سو همی‌دواند
چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد
سوی خودم کشاند این سر بگو که داند؟
هر سو که هست مستم چوگان او پرستم
در عین نیست هستم تا حکم خود براند
گر زان که تو ملولی با خفتگان بنه سر
زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند
آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز
والله که در دو عالم نی درد و درد ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید
گرمی شیر غران تیزی تیغ بران
نری جمله نران با عشق کند آید
در راه ره زنانند وین همرهان زنانند
پای نگارکرده این راه را نشاید
طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد
کو رستم سرآمد تا دست برگشاید؟
رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب
چون برق بجهد از تن یک لحظه‌یی نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد
کین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غم‌های عالم او را شادی دل فزاید
دریا پی‌اش ترش رو او ابر نوبهار است
عالم به دوست شیرین قاصد ترش نماید
شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو
منکر درین چراخور بسیار ژاژ خاید
در عشق جوی ما را در ما بجوی او را
گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند؟
وز روی همچو ماهت مه در شمار ماند؟
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند؟
یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد
آن سوی شهر ماند؟ آن سو دیار ماند؟
گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد
گل‌ها به عقل باشد؟ یا خار خار ماند؟
جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند؟
ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی
جانت کنار گیرد تن برکنار ماند
چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید؟ یا ننگ و عار ماند؟
می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
در غار دل بتابد با یار غار ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای آن که پیش حسنت حوری قدم در آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید؟
ای آن که هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع می‌شو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید
آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید؟
آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید