عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گفتم از میکده یکچند سوی خانه شوم
مستی از سر نهم و عاقل و فرزانه شوم
حلقه زد بر در دل سلسله ی طره ی دوست
چکنم قسمتم اینست که دیوانه شوم
خمی از باده بکاشانه نهان ساخته ام
گو دو روزی نتوانم که بمیخانه شوم
رهنمایی کنمش تا بسر گنج مراد
دست دل گیرم و ویرانه بویرانه شوم
زین پس از من طمع عقل مدارید که من
فرض تر دارم ازین کار که فرزانه شوم
از نشاط این چه توقع که غمین بنشیند
قدحی برکشم و سر خوش و مستانه شوم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ساقیا برخیز کز پیمانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۲ - نصیب قصیده
ساقی قدح لبریز کن زان می که طغیان پرورد
مستی فزاید غم برد شادی دهد جان پرورد!
میخانه را در باز کن ساغر کشی آغاز کن
دل را به می دمساز کن صد گونه الحان پرورد!
از باده گلگون به من سرشار ده در انجمن
تا گویم از مستی سخن گفتار حسان پرورد
در زیر سرو و پای جو وه وه چه خوش باشد سبو!
کردست بر دل غم غلو می ده که فرحان پرورد!
فصل بهار آید همی گل در کنار آید همی
صوت هزار آید همی زان رو که افغان پرورد!
گلشن ز مرد فام شد وقت می گلفام شد
میل همه در جام شد گر ساقی احسان پرورد
احمال آری تا به کی عمریست مخمورم ز می
فریاد می سازم چو نی کز نی نیستان پرورد!
زان می که روح افزا بود گنگ ار خورد گویا شود
یک جرعه در دریا شود صد در غلطان پرورد!
در دل چکانی جان شود کفر ار خورد ایمان شود
نوشد ملک حیران شود او راد سبحان پرورد!
عصفور را عنقا کند جهال را دانا کند
اموات را احیا کند عیسی صفت جان پرورد!
زو مور اژدرها شود سیمرغ را از هم درد
چون بر سر عنقا دود حکم سلیمان پرورد!
گل بشکفد از نکهتش کوثر خجل از هیئتش
آب حیات از لذتش در تاریکستان پرورد
در دل فزاید شور و شر سودا براندازد ز سر
ریزد فرو همچون مطر گوهر به نیسان پرورد
یک قطره افتد در زمین گردد زمین در سمین
نوشد اگر روح الامین اخبار یزدان پرورد!
دل را ضیا و نور ازو تن را سراسر زور ازو
ما را جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
غم را براندازد ز دل زو آب حیوان منفعل
سقای کوثر زو خجل زیرا که احسان پرورد!
عکسش اگر در کوه فتد بی جاده و گوهر دمد
همچون بدخشان تا ابد لعل درخشان پرورد!
در کشور ملک بدن جز می نباشد تهمتن
هر قطره اش در عدن صد رنگ الوان پرورد!
مسکین خورد حاتم شود ذی افسر خاتم شود
هر دون چشد رستم شود ملک سیستان پرورد!
گر بهره گیرد دیو ازو معدوم گردد ریو ازو
همچون مصاف گیو ازو در جنگ ترکان پرورد!
اندر خرابات مغان یکسر همه پیر و جوان
از وجد گویند هر زمان می ده که دهقان پرورد!
مطرب به صورت ارغنون لحن عراقی را کنون
از پرده ات آور برون مجلس گلستان پرورد!
هی می بده هی می بکش هی می بخور هی باده چش
نوش از می خورشیدوش آبیست انسان پرورد!
جام جهان بینش لقب از ساقی گلرو طلب
یاری بود یاقوت لب چون غنچه خندان پرورد!
زلف سیاهش سرنگون ماری که باشد پرفسون
بر گردن خود ذوفنون دامی که پیچان پرورد!
سرو و صنوبر از قدش خورشید تابان از خدش
بشکسته بیضا را یدش لؤلؤ ز دندان پرورد
چشمش به هنگام نگه ز ابرو قزح تیر از مژه
خون هزاران بیگنه بر خاک یکسان پرورد
ناری بود رخسار او ماری بود زنار او
بی نار او بیمار او با خود چه درمان پرورد؟!
بر عارض همچون شفق بنگر چه خوش باشد عرق
گلبرگ رویش هر ورق دعوی به برهان پرورد!
گل منفعل از روی او شبنم خجل از خوی او
وز کاکل و گیسوی او سنبل پریشان پرورد
خضر خطش هادی مرا بر آب حیوان رهنما
اسکندر از ظلمت برا زیرا که نقصان پرورد!
هندوی خالش را نگر بر مصحف رویش مگر
ترسای شوخ بی خبر در حفظ قرآن پرورد؟!
از رخ نقاب اندازد او مه در حجاب اندازد او
همچون شهاب اندازد او تیری که پیکان پرورد
آید به سوی بوستان بهر تماشا اقحوان
صد چشم آرد تا که آن خود را نگهبان پرورد!
از لعلت ای زیبا صنم فرمان بده بوسی زنم
خال سیاهت بر کنم هندو نه ایمان پرورد!
بوسی اگر ندهی مرا ای دلبر گلگون قبا
لب را کشایم با هجا حرفی که چندان پرورد
لطفت به طغرل عام کن بوسی بدو انعام کن
سر خوش ورا با جام کن تا مدح سلطان پرورد
طغرل احراری : دیوان اشعار
ساقی نامه
بیا ساقی ای مقتدای طرب!
بیا ای تو داماد بنت العنب!
دل مرده ام را به می زنده کن
که از شور مستی بگویم سخن!
بیا ساقی ای آب و رنگ بهار
بیا ای فلاطون حکمت شعار!
به معجون رز کن دلم را قوی
که نامش بود شربت عیسوی
بیا ساقی ای آفتاب گرم
که بی باده عمریست درد سرم!
نه صندل به دفع خمارش دواست
مرا جرعه ای می به از کیمیاست!
بیا ساقی هنگام نوش می است
بهار طرب را خزان در پی است!
تغافل مکن بس که دوران دون
به یک دم کند عیش ما را زبون!
بیا ساقی باب مغان باز کن
به رندان مخمور آواز کن
که میخانه بکشاد پیر سها
رسد هر که نوشد ز شاه و گدا!
بیا ساقی معجون آتش مزاج
که جز او به دردم نباشد علاج
خدا را دل ریش من کن دوا
که افتادگان را توئی رهنما!
بیا ساقی عالم ندارد مدار
همان باده صاف از خم برار
که با هم بنوشیم و عیشی کنیم
زمانی ز اندوه و کلفت رهیم
بیا ساقی مشتاق روی توام
اسیر خم جعد موی توام!
مهیاست اسباب بزم و طرب
به جز رشحه شوق ماع عنب
بیا ساقی ای صدر مجلس نشین
تو را ملک خوبی به زیر نگین!
توئی بانی طاق قصر مغان
توئی حکمران خراباتیان!
بیا ساقی ای عارضت بوستان
لبت برگ گل چهره ات ارغوان
ز زلفت بیاشفته سنبل به باغ
ز رخسار ماهت شده لاله داغ!
بیا ساقیا جان فدای توام
تو شاهی به مغ من گدای توام!
رسیدم به دربار میخانه ات
بده جرعه ای می ز پیمانه ات
بیا ساقیا آفتابا مها
فلک رتبه مسندنشینا شها
که عهد بعیدیست بی باده ام
ز شادی بسی دور افتاده ام!
بیا ساقی ای آبروی مغان
بیا ای تو مطلوب پیر و جوان!
مرا کرد اندیشه دهر پیر
جوان ساز با باده ام دست گیر!
بیا ساقیا نوبهارم رسید
به طرف چمن سرو سر برکشید!
چو با سایه سرو در پای جو
به من ده ز سر جوش می یک سبو!
بیا ساقی مینای می را برار
که برده شعور حریفان خمار!
به جامی که جمشید حسرت برد
بده تا گریبان غم را درد!
بیا ساقی گل خنده زد در چمن
پریشان ز باد صبا شد سمن!
می صاف را ساغر از لاله کن
ز دل دفع غم های صد ساله کن!
بیا ساقیا کوه و صحرا و دشت
سراپا چو خط لب یار گشت!
جهان رونق از خضر رهبر گرفت
دلم میل مینا و ساغر گرفت
بیا ساقیا ساز عیش افتتاح
نما بکر رز را به شادی نکاح!
خطیب صراحی بکن خطبه سر
به آهنگ قل قل به صدر شور و شر!
بیا ساقی ای مایه خرمی
بیا ای گل گلشن بی غمی!
همآهنگ فریاد چون بلبلم
ز مینات مشتاق یک قل قلم
بیا ساقی مجبور دوران شدم
فلک بر سر آورد روز بدم
به یک ساغر می مرا گیر دست
که من از ازل آمدم می پرست
بیا ساقی ای دستگیر همه
توئی در خرابات پیر همه
تو را سبحه از دان انگور شوق
تو را سجده بر طاق ابروی ذوق
بیا ساقی صبح بناگوش تو
بیا ساقی لب های می نوش تو
یکی از سپهر طرب دم زند
یکی خنده بر حال ماتم زند!
بیا ساقی می ده که مستم کند
ز مستی مرا بتپرستم کند!
سجود آورم طاق ابروت را
بتان را پرستم نه طاغوت را!
بیا ساقی ایجاد میخانه ساز
ز لای ته باده پیمانه ساز
که پیمانه از لای می گر کنی
کجا فکر اسکندر و کی کنی؟!
بیا ساقی افتادم از یار دور
به جامی که بخشد دلم را سرور
کرم کن مرا زانکه هستم غریب
ز هجران دلدار و بعد حبیب
بیا ساقی ای من غلام درت
تو شاهی و من کمترین چاکرت!
به مخموری ام جام شاهانه ده
مرا گر دهی می به پیمانه ده!
بیا ساقی مردم من از دوری ات
چو آئینه محوم ز مهجوری ات
بیا عکس رخساره خود نما
که تا دیده ام را فزاید جلا!
بیا ساقی از باده کن راضی ام
برد فکر مستقبل و ماضی ام!
ز مخموری می مرا حال بین
تنم گشته از ضعف چون نال بین!
بیا ساقی سوسن زبان ثنا
برآورده است تاک دست دعا
یکی می فرستد ثنای تو را
به آمن کشاده یکی پنجه را
بیا ساقی با دیده اشکبار
به راهت شده چشم نرگس دو چار
که تا سرو قدت تماشا کند
چو با قمری این راز افشا کند
بیا ساقی ای نخل شادی ثمر
بیا ای صنوبر قد مو کمر!
ازان می که تاکش صنوبر بود
ز کیفیتش شور محشر بود!
بیا ساقیا فصل نوروز شد
گل باغ از تو دلفروز شد!
قدح گیر با دست بیضای خود
تنک ظرف می خواره کن آزمود
بیا ساقی عمر تو جاوید باد
مرا روز وصل تو آمد به یاد!
رفو چاک روی فراقم نما
ز موج می وصل کن رشته را!
بیا ساقی ای اختر شبفروز
بیا ای رخت شمع پروانه سوز!
به گرد سرت همچو پروانه ام
بده می که مشتاق پیمانه ام!
بیا ساقی ای چهره ات صبح دیر
بیا عاقبت از تو گردد بخیر
بکن مست از زور می هو کشم
همه رخت خود جانب او کشم!
بیا ساقی ای نور چشمان من
بیا ساقی ای رونق جان من!
ز هجر تو از دیده ام رفته نور
میم ده که دورم ز عقل و شعور!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - تتبع مخدومی
هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا
زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت
عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می
از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد
باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
گر به گرداب می افتادم مرا نبود گنه
هست این سرگشتگی از گردش دوران مرا
بحر عصیان از بلندی کرد پستم زانکه زد
بر زمین از آسمان هر موج این طوفان مرا
سازم از لوث ریا غسل طریق ای پیر دیر
چون فقیه آید درون خم کنی پنهان مرا
خواب دیدم کآب کوثر میخورم از دست حور
فیض می از دست ساقی ده دوصد چندان مرا
فانیا راه فنا هر چند مشکل بود شد
قطع آن ز افکندن بار خودی آسان مرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - اختراع
ز عشق هست به دل بار صد هزار مرا
هنوز شکر بود صدهزار بار مرا
گرم بود می گلگون ز ساقی گلرخ
به حور و کوثرت ای پارسا چه کار مرا؟
به بوسه ای که دهی و کشی منه منت
چه منتم ز تو چون گشت انتظار مرا؟
به جرم عشق و می از شحنه ام ضمان طلبد
به پیر میکده عشق گو سپار مرا
ز می خمار بود و ز خمار می نوشم
به دور باده تسلسل شد آشکار مرا
مگو مرو بسوی دیر وه چو مغبچگان
برند موی کشادم چه اختیار مرا
ز جرم باده چه باکم که دوش هاتف غیب
ز لطف شامل او کرد امیدوار مرا
دگر مگوی که چون مست سازمت بکشم
چه سود ازین سخنت کشت چرن خمار مرا!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - در طور خواجه
شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - در طور خواجه
منم و میکده و مغبچه مست امشب
هر دم از مستی او داده دل از دست امشب
چون پری هر نفس از جلوه مستانه او
کرده چون اهل جنون نعره پیوست امشب
دست چون طره گهی بر ذقنت کرده دراز
که چو گیسو شده زیر قدمش پست امشب
ممکنم نیست خلاصی ز دو زلفش که شدست
دل بهر حلقه ازان سلسله پابست امشب
شمع آن چهره چو پروانه وجودم را سوخت
تا نگویی اثر از هستی من هست امشب
بت ترسا میم از میکده چندان بنمود
که دل شیفته از ننگ خودی رست امشب
هوش تا روز چرا رو ندهد فانی را
این چنین کز کف آن مغبچه شد مست امشب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - در طور خواجه
ما هم از بزم صبوح آمد برون مست خراب
جلوه گر افتاد و حیران چون ز مشرق آفتاب
رفت اهل انجمن هر سوی چون انجم فرو
چشمشان شد صبحدم چون چشم نرگس مست خواب
او مرا چون دید سرمستانه کرده عربده
کرد با صد قهر لطف آمیز این نوعم خطاب
کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما
بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب
جای آن دارد که بر فرق تو رانم تیغ قتل
تا که از خونت همه روی زمین گردد خضاب
در چنین صبحی که بود احباب با ما باده نوش
تو شده غایب مگر زین بزم بودت اجتناب
من نهاده با هزاران لرزه عارض بر زمین
بر زبانم صد سخن اما که را حد جواب؟
دید چون وقتم دگرگون گشت و حال از دست رفت
خنده زد وانگه ز ساقی جست یک جام شراب
گفت ای فانی بگیر این می ز دست ما بنوش
چونکه نوشیدم سوی ملک عدم کردم شتاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - تتبع خواجه
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - ایضا له
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵ - ایضا له
در میکده آنرا که به کف جام شراب است
عیبش مکن ار شام و سحر مست و خراب است
برداشتن از می نتواند سر خود را
از باده هوا در سر آن کو چو حباب است
سر رشته کارش کشد آخر به خرابی
هر مست که افتاد درین دیر خراب است
میکشی می کوثر ز کف حور بهشتی
در دوزخ مخموریت ای دل که عذاب است
در دیر فنا جام یقین جوی که مطلوب
از پرده پندار تو بر بسته نقاب است
ای مغبچه چون روی تذروست عذارت
زانروی که چون خون تذروت می ناب است
این دور به یک چشم زدن گشته دگرگون
ای عمر به رفتن ز بر ما چه شتاب است؟
در میکده گر غرق میم توبه شکسته
ای شخ ز ما در گذران عالم آب است
فانی چه شوی شیفته دهر که کونین
در دشت فنا جمله نمودار سراب است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - تتبع خواجه
زان لعل می آلود شدم مست خرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - مخترع
باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - تتبع مخدوم در طور خواجه
بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت
هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام
پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح
ولی چو دید مرا خویشرا به خواب انداخت
ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن
که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
گهی فغان که کند ابر لرزه دان به یقین
که آه سرد من آن لرزه در سحاب انداخت
اگر نه رند ز جلاد غم گریخته بود
چرا به میکده خود را بصد شتاب انداخت
چه غم ز خاک مذلت چو خویش را فانی
به خاک درگه شاه فلک جناب انداخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - در طور خواجه
بیا که پیر مغان جام پر ز صهبا ساخت
ز بهر دردکشان بزم می مهیا ساخت
مرا به مجمع رندان رسید صف نعال
ازانکه مغبچه در رو بروی من جا ساخت
سبوکشان دهم صاف باده قسمت کرد
نه بهر صدرنشینان قدح مصفا ساخت
سبو مکرر و در پیش چند جام و تغار
همه پر از می و عاری ز باده پالا ساخت
ز خیل مغبچگان نیز چند ساقی را
ز بهر خاطر رندان باده پیما ساخت
مغنیان خوش الحان به وقت رقص و سرود
به نقد دین حریفان ز بهر یغما ساخت
چو گشت مغبچه ساقی و دور گردان شد
مرا هنوز قدح نارسیده رسوا ساخت
به بردن دل و دین مجمعی بدین آئین
نیافتم ز کجا پیر دیر پیدا ساخت
ازین شراب کسی کام یافت ای فانی
که رسم خویش فنا ساخت بلکه افنا ساخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چیست دانی ناله مرغ سحر هنگام صبح
با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح
یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن
لاله از یاقوت و نرگس نیز از زر جام صبح
باده گلرنگ را در جام چون خورشید نوش
شسته شد از چشمه خور خون رخ گلفام صبح
چون بخندد همچو غنچه صبح کاینک دم بدم
غنچه آسا زعفران آید برون از کام صبح
صبح هم جام صبوحی زد که جیبش گشت چاک
ورنه چون چاک گریبان از چه شد اندام صبح
از چمن اکنون سوی میخانه باید زد علم
گشت چون ظاهر ز روی کوهسار اعلام صبح
یک سحر آن گل صبوحی کرد با من زان نفس
پیرهن چون گل درم هر کس که گیرد نام صبح
با حریفان یک سحر تا شام شومست خراب
چون بشامت عاقبت خواهد کشید انجام صبح
صبح چون فانی صفای وقت از طاعت بیافت
باری اولی آنکه می ندهد ز کف هنگام صبح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲ - تتبع خواجه
چون حیات آساست روشن روزگارم از قدح
تا دم آخر کنون سر بر ندارم از قدح
منکه غرق می شدم باید سرم دادن بباد
چون حباب از سر خوشی گر سر برارم از قدح
چونکه یاقوت مفرح خشک میسازد دماغ
باد قوت روح لعل آبدارم از قدح
بود ساقی چون قدح بر لب گر از دریای می
پر بود یک قطره باقی کی گذارم از قدح
چونکه هستم در قدح بی اختیار از عاشقی
همچنان در عاشقی بی اختیارم از قدح
نی زلال کوثرم باید نه آب زندگی
بخشد ار یک جرعه شوخ باده خوارم از قدح
همچو فانی در هوای دیدن آن مغبچه
بر سر کوی مغان دیوانه وارم از قدح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵ - در طور خواجه
صبح چون رایت بفرق خسرو خاور کشید
باده خوش باشد ز جام خسروانی در کشید
کو کله کج نه به مستی هر که در وقت صبوح
لاله سان در جام یاقونی می احمر کشید
زیبدش در باغ رعنایی نمودن هر گه او
چون گل رعنا می گلگون ز جام زر کشید
تا بهار دیگرش بس هر که یک صبح بهار
جام گلرنگ از کف ساقی نسرین بر کشید
در شبستان فلک افتاده همچون سایه باش
زانکه ترک سر کند چون شمع آنکاو سر کشید
سر فرو نارد که نوشد آب خضر از جام جم
درد نوشی کز سفال میکده ساغر کشید
سر بزیر سنگ خست آن کاو مرصع کرد تاج
یا ز بهر سرفرازی منت افسر کشید
دست در دامان پیر دیر نتوانم رساند
زانکه ذیل رفعت از نه چرخ بالاتر کشید
شد سوی دیر مغان فانی ز کنج خانقه
رخت ازین عالم بسوی عالم دیگر کشید