عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
زان آتشین میی که ز لب در ایاغ توست
یاقوت آبدار بتان سنگداغ توست
نتوان ز جستجو به تو هر چند راه برد
هر کس برون دویده ز خود در سراغ توست
چشمی که چون ستاره نظربند خواب نیست
حیران پرتو گهر شبچراغ توست
دلهای پاره پاره خونین دلان خاک
در چشم عارفان گل صد برگ باغ توست
در چشم من ز سنبل فردوس بهترست
آشفته خاطری که پریشان دماغ توست
از درد اگر به صاف بود چشم دیگران
ما را نظر ز صاف به درد ایاغ توست
از روی آتشین تو بی بهره ایم ما
هر چند نور دیده ما از چراغ توست
خواهد حباب وار سرت را به باد داد
این باد نخوتی که گره در دماغ توست
چون صائب آن که چاشنی درد یافته است
قانع به زخم خار ز گلهای باغ توست
یاقوت آبدار بتان سنگداغ توست
نتوان ز جستجو به تو هر چند راه برد
هر کس برون دویده ز خود در سراغ توست
چشمی که چون ستاره نظربند خواب نیست
حیران پرتو گهر شبچراغ توست
دلهای پاره پاره خونین دلان خاک
در چشم عارفان گل صد برگ باغ توست
در چشم من ز سنبل فردوس بهترست
آشفته خاطری که پریشان دماغ توست
از درد اگر به صاف بود چشم دیگران
ما را نظر ز صاف به درد ایاغ توست
از روی آتشین تو بی بهره ایم ما
هر چند نور دیده ما از چراغ توست
خواهد حباب وار سرت را به باد داد
این باد نخوتی که گره در دماغ توست
چون صائب آن که چاشنی درد یافته است
قانع به زخم خار ز گلهای باغ توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست
در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست
خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست
در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست
ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست
هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست
هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست
ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست
چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست
استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست
در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست
خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست
در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست
ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست
هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست
هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست
ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست
چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست
استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
لعل لب پیاله می آبدار ازوست
جوش صباحت گل روی بهار ازوست
ابروی موج درس اشارت ازو گرفت
چشم حباب در گرو انتظار ازوست
گلگونه نشاط ازو یافت لاله زار
خال سیاه بختی مشک تتار ازوست
چشم ستاره می پرد از آرزوی او
مژگان آفتاب، ثریا نثار اوست
زان قطره خوی که بر سمنش تکیه کرده است
شبنم به روی بستر گل بیقرار ازوست
زنگ از دلش به ابروی صیقل نمی رود
آیینه ای که چشم به راه غبار ازوست
دریاب رنگ باختگان خمار را
زان باده ای که دست سبو در نگار ازوست
صائب به نیم گردش چشم آن ستیزه جو
بی اختیار اگر کندت اختیار ازوست
جوش صباحت گل روی بهار ازوست
ابروی موج درس اشارت ازو گرفت
چشم حباب در گرو انتظار ازوست
گلگونه نشاط ازو یافت لاله زار
خال سیاه بختی مشک تتار ازوست
چشم ستاره می پرد از آرزوی او
مژگان آفتاب، ثریا نثار اوست
زان قطره خوی که بر سمنش تکیه کرده است
شبنم به روی بستر گل بیقرار ازوست
زنگ از دلش به ابروی صیقل نمی رود
آیینه ای که چشم به راه غبار ازوست
دریاب رنگ باختگان خمار را
زان باده ای که دست سبو در نگار ازوست
صائب به نیم گردش چشم آن ستیزه جو
بی اختیار اگر کندت اختیار ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
چندین هزار دیده حیرانم آرزوست
دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟
چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زین بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست
تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا
یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانی بهشت به رضوان حلال باد
آیینه داری رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده ای است
زین خون مرده چی دامانم آرزوست
بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
چندین هزار دیده حیرانم آرزوست
دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟
چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زین بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست
تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا
یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانی بهشت به رضوان حلال باد
آیینه داری رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده ای است
زین خون مرده چی دامانم آرزوست
بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
دستی به جام باده حمرایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست
چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست
تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست
گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست
نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست
آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست
امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست
چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست
تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست
گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست
نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست
آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست
امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمی شود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفته ایم و سبکبار می رویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رسانده ایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید می کند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
(در کام اژدهای مکافات چون رود؟
آزاده ای که خاطر موری نخسته است)
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیممی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمی شود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفته ایم و سبکبار می رویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رسانده ایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید می کند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
(در کام اژدهای مکافات چون رود؟
آزاده ای که خاطر موری نخسته است)
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیممی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
عیش دل شکسته به آزار بسته است
جوش بهار آبله در خار بسته است
گرد کدورت از دل من دار می برد
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپد
آرام من به ساغر سرشار بسته است
روی زمین ز سبزه بیگانه ساده است
آیینه نگاه تو زنگار بسته است
گرد یتیمی گهر شاهوار من
راه نگه به چشم خریدار بسته است
روی توجه دل شیرین به کوهکن
پاداش همتی است که بر کار بسته است
دیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم
رزقم به سیر کوچه و بازار بسته است
در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست
یوسف دکان ز جوش خریدار بسته است
مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است
از سر گذشتن تو به دستار بسته است
جوش بهار، رخنه به دیوار می کند
بیهوده باغبان در گلزار بسته است
تسبیح، گل به روزن توفیق می زند
سر رشته نجات به زنار بسته است
صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟
راه طبیب را که به بیمار بسته است؟
جوش بهار آبله در خار بسته است
گرد کدورت از دل من دار می برد
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپد
آرام من به ساغر سرشار بسته است
روی زمین ز سبزه بیگانه ساده است
آیینه نگاه تو زنگار بسته است
گرد یتیمی گهر شاهوار من
راه نگه به چشم خریدار بسته است
روی توجه دل شیرین به کوهکن
پاداش همتی است که بر کار بسته است
دیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم
رزقم به سیر کوچه و بازار بسته است
در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست
یوسف دکان ز جوش خریدار بسته است
مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است
از سر گذشتن تو به دستار بسته است
جوش بهار، رخنه به دیوار می کند
بیهوده باغبان در گلزار بسته است
تسبیح، گل به روزن توفیق می زند
سر رشته نجات به زنار بسته است
صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟
راه طبیب را که به بیمار بسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
از رفتن تو باغ پریشان نشسته است
گل در کمین چاک گریبان نشسته است
دامن کشیدن از کف عشاق سهل نیست
یوسف ازین گناه به زندان نشسته است
در روزگار کشتی عاشق شکست ما
دریا به خواب رفته و طوفان نشسته است
شوریده ای کجاست قدم در میان نهد؟
شد مدتی که شور بیابان نشسته است
در راه خاکساری ما چوب منع نیست
این گرد بر بساط سلیمان نشسته است
شد مدتی که داغ سیه روزگار ما
در انتظار صبح نمکدان نشسته است
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
دیوانه ای میانه طفلان نشسته است
تا آمده است سینه صائب به جوش فکر
از جوش، بحر قلزم و عمان نشسته است
گل در کمین چاک گریبان نشسته است
دامن کشیدن از کف عشاق سهل نیست
یوسف ازین گناه به زندان نشسته است
در روزگار کشتی عاشق شکست ما
دریا به خواب رفته و طوفان نشسته است
شوریده ای کجاست قدم در میان نهد؟
شد مدتی که شور بیابان نشسته است
در راه خاکساری ما چوب منع نیست
این گرد بر بساط سلیمان نشسته است
شد مدتی که داغ سیه روزگار ما
در انتظار صبح نمکدان نشسته است
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
دیوانه ای میانه طفلان نشسته است
تا آمده است سینه صائب به جوش فکر
از جوش، بحر قلزم و عمان نشسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
آن کس که تاج را به فریدون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
یک دل هزار زخم نمایان نداشته است
یک گل زمین هزار خیابان نداشته است
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب
ابر سفید این همه باران نداشته است
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد
یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
عاشق دماغ سیر گلستان نداشته است
خود را چنان که هست تماشا نکرده است
هر دلبری که عاشق حیران نداشته است
خوان سپهر و سفره خاک و بساط دهر
پیش از ظهور عشق نمکدان نداشته است
خواهی شوی عزیز، ز چاه وطن برآی
یوسف بهای آن به کنعان نداشته است
صد جان بهای بوسه طلب می کنی ز خلق
دیگر مگر کسی لب خندان نداشته است؟
صائب اگر چه قلزم عشق آرمیده نیست
در هیچ عهد این همه طوفان نداشته است
یک گل زمین هزار خیابان نداشته است
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب
ابر سفید این همه باران نداشته است
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد
یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
عاشق دماغ سیر گلستان نداشته است
خود را چنان که هست تماشا نکرده است
هر دلبری که عاشق حیران نداشته است
خوان سپهر و سفره خاک و بساط دهر
پیش از ظهور عشق نمکدان نداشته است
خواهی شوی عزیز، ز چاه وطن برآی
یوسف بهای آن به کنعان نداشته است
صد جان بهای بوسه طلب می کنی ز خلق
دیگر مگر کسی لب خندان نداشته است؟
صائب اگر چه قلزم عشق آرمیده نیست
در هیچ عهد این همه طوفان نداشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته است
بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟
امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند
گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است
اوقات من به اشک ندامت شده است صرف
چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه در دویدن از آهو گذشته است
ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان
بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟
از سردی زمانه نهال امید ما
مانند نخل موم ز نیرو گذشته است
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
صائب گذشته است ز افلاک آه من
هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است
بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟
امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند
گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است
اوقات من به اشک ندامت شده است صرف
چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه در دویدن از آهو گذشته است
ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان
بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟
از سردی زمانه نهال امید ما
مانند نخل موم ز نیرو گذشته است
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
صائب گذشته است ز افلاک آه من
هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
چشم قدح به جلوه مینای باده است
این شوخ چشم، قمری سرو پیاده است
داغ است لاله را به جگر، یا ز بیخودی
مجنون سری به دامن لیلی نهاده است
از زهر چشم، آب دهد تیغ سرو را
از جلوه تو هر که دل از دست داده است
در پای گل به خواب شدن نیست از ادب
در گلشنی که سرو به یک پا ستاده است
در دست ساقیان نبود سیر و دور ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
رسوا شود ز ابر بهاران زمین شور
زاهد ز نقص خویش گریزان ز باده است
در خط عنبرین نرسد هیچ فتنه ای
زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است
داند صدف چه می کشد از روی تلخ بحر
هر کس ز احتیاج دهن را گشاده است
صائب غمین نمی شود از مرگ رفتگان
هر کس به خود قرار اقامت نداده است
این شوخ چشم، قمری سرو پیاده است
داغ است لاله را به جگر، یا ز بیخودی
مجنون سری به دامن لیلی نهاده است
از زهر چشم، آب دهد تیغ سرو را
از جلوه تو هر که دل از دست داده است
در پای گل به خواب شدن نیست از ادب
در گلشنی که سرو به یک پا ستاده است
در دست ساقیان نبود سیر و دور ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
رسوا شود ز ابر بهاران زمین شور
زاهد ز نقص خویش گریزان ز باده است
در خط عنبرین نرسد هیچ فتنه ای
زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است
داند صدف چه می کشد از روی تلخ بحر
هر کس ز احتیاج دهن را گشاده است
صائب غمین نمی شود از مرگ رفتگان
هر کس به خود قرار اقامت نداده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
شیرین تبسمی که مرا راه دین زده است
از موم، مهر بر دهن انگبین زده است
خواهد به خون شکست خمار شبانه را
مستی که شیشه دل ما بر زمین زده است
دیگر چه گفته اند که آن یار دلنواز
از زلف باز کرده گره، بر جبین زده است؟
غافل ز نقشبند کند اهل هوش را
نقشی که بر رخ تو خط عنبرین زده است
جان می دهد چو شمع برای نیم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
کاری است کار عشق که از شوق دیدنش
شیرین مکرر آینه را بر زمین زده است
روشن کند به چهره دو صد شمع کشته را
شوخی که بر چراغ دلم آستین زده است
نقش امید ساده دلان بیشتر شده است
هر چند غوطه در سیهی آن نگین زده است
صائب نمانده است دل ساده در جهان
از بس که خامه ام رقم دلنشین زده است
از موم، مهر بر دهن انگبین زده است
خواهد به خون شکست خمار شبانه را
مستی که شیشه دل ما بر زمین زده است
دیگر چه گفته اند که آن یار دلنواز
از زلف باز کرده گره، بر جبین زده است؟
غافل ز نقشبند کند اهل هوش را
نقشی که بر رخ تو خط عنبرین زده است
جان می دهد چو شمع برای نیم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
کاری است کار عشق که از شوق دیدنش
شیرین مکرر آینه را بر زمین زده است
روشن کند به چهره دو صد شمع کشته را
شوخی که بر چراغ دلم آستین زده است
نقش امید ساده دلان بیشتر شده است
هر چند غوطه در سیهی آن نگین زده است
صائب نمانده است دل ساده در جهان
از بس که خامه ام رقم دلنشین زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
تا زلف او به باد صبا آشنا شده است
از دست دل عنان صبوری رها شده است
نتوان گرفت آینه از دست او به زور
از خط سبز بس که رخش باصفا شده است
صبح امید بر در دل حلقه می زند
گویا دهان او به شکر خنده وا شده است
سیلاب پا به دامن حیرت کشیده است
در وادیی که شوق مرا رهنما شده است
از برگ کاه در نظر او سبکترم
از درد اگر چه چهره من کهربا شده است
چون ماه در دو هفته شود کار او تمام
از درد عشق قامت هر کس دو تا شده است
تا ساده کرده ام دل خود را ز مدعا
نقش مراد در نظرم نقش پا شده است
چون گردباد تا نفسی راست کرده ام
از خاکمال چرخ تنم توتیا شده است
دلهای بیقرار سر خود گرفته اند
تا از کمند زلف تو صائب رها شده است
از دست دل عنان صبوری رها شده است
نتوان گرفت آینه از دست او به زور
از خط سبز بس که رخش باصفا شده است
صبح امید بر در دل حلقه می زند
گویا دهان او به شکر خنده وا شده است
سیلاب پا به دامن حیرت کشیده است
در وادیی که شوق مرا رهنما شده است
از برگ کاه در نظر او سبکترم
از درد اگر چه چهره من کهربا شده است
چون ماه در دو هفته شود کار او تمام
از درد عشق قامت هر کس دو تا شده است
تا ساده کرده ام دل خود را ز مدعا
نقش مراد در نظرم نقش پا شده است
چون گردباد تا نفسی راست کرده ام
از خاکمال چرخ تنم توتیا شده است
دلهای بیقرار سر خود گرفته اند
تا از کمند زلف تو صائب رها شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
از تیر غمزه اش دل دیوانه پر شده است
بیرون روم که از پری این خانه پر شده است
خون می خورد ز تنگی جا، حرف آشنا
از بس دلم ز معنی بیگانه پر شده است
بلبل کند به غنچه غلط، خانه مرا
از بوی گل ز بس که مرا خانه پر شده است
حیرت امان نمی دهدم تا بیان کنم
کاین بحر بیکنار ز یک دانه پر شده است
مینا گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش قدح ز نعره مستانه پر شده است
ساقی چه حاجت است خرابات عشق را؟
کز جوش باده شیشه و پیمانه پر شده است
هر چند آفتاب رخ اوست زیر ابر
از اشک، چشم روزن این خانه پر شده است
هرگز نبود فیض جنون عام این چنین
از جوش نوبهار تو، دیوانه پر شده است
گلگل شده است روی تو از جام آتشین
اسباب عیش بلبل و پروانه پر شده است
مشمار سهل، آفت دنیای سهل را
صد مور کشته، بر سر یک دانه پر شده است
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است
تا شیشه ام تهی شده، پیمانه پر شده است
صائب به ذوق زمزمه ما کجا رسد؟
گوشی که از شنیدن افسانه پر شده است
بیرون روم که از پری این خانه پر شده است
خون می خورد ز تنگی جا، حرف آشنا
از بس دلم ز معنی بیگانه پر شده است
بلبل کند به غنچه غلط، خانه مرا
از بوی گل ز بس که مرا خانه پر شده است
حیرت امان نمی دهدم تا بیان کنم
کاین بحر بیکنار ز یک دانه پر شده است
مینا گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش قدح ز نعره مستانه پر شده است
ساقی چه حاجت است خرابات عشق را؟
کز جوش باده شیشه و پیمانه پر شده است
هر چند آفتاب رخ اوست زیر ابر
از اشک، چشم روزن این خانه پر شده است
هرگز نبود فیض جنون عام این چنین
از جوش نوبهار تو، دیوانه پر شده است
گلگل شده است روی تو از جام آتشین
اسباب عیش بلبل و پروانه پر شده است
مشمار سهل، آفت دنیای سهل را
صد مور کشته، بر سر یک دانه پر شده است
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است
تا شیشه ام تهی شده، پیمانه پر شده است
صائب به ذوق زمزمه ما کجا رسد؟
گوشی که از شنیدن افسانه پر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
خال تو ریشه در شکرستان دوانده است
از خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
مجنون من ز کندن جان در طریق عشق
فرهاد را به کوه مکرر جهانده است
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
از رعشه سرو فاختگان را پرانده است
موج سراب می شمرد سلسبیل را
هر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده است
با قامت تو سبزه خوابیده است سرو
با چهره تو لاله چراغ نشانده است
دستی است شاخ گل که به مستی نگار من
صائب ز روی ناز به گلشن فشانده است
از خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
مجنون من ز کندن جان در طریق عشق
فرهاد را به کوه مکرر جهانده است
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
از رعشه سرو فاختگان را پرانده است
موج سراب می شمرد سلسبیل را
هر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده است
با قامت تو سبزه خوابیده است سرو
با چهره تو لاله چراغ نشانده است
دستی است شاخ گل که به مستی نگار من
صائب ز روی ناز به گلشن فشانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
لعلت به خنده پرده گل را دریده است
آیینه از رخت گل خورشید چیده است
نظاره تو تازه کند داغ کهنه را
این لاله گویی ز دل آتش چکیده است
اسباب تیره بختی ما دست داده است
تا سرمه ات به گوشه ابرو رسیده است
کار تو نیست چاره درد من ای مسیح
این شیوه را تبسم او آفریده است
ما برق را بر آتش غیرت نشانده ایم
سیماب در قلمرو ما آرمیده است
آیینه از رخت گل خورشید چیده است
نظاره تو تازه کند داغ کهنه را
این لاله گویی ز دل آتش چکیده است
اسباب تیره بختی ما دست داده است
تا سرمه ات به گوشه ابرو رسیده است
کار تو نیست چاره درد من ای مسیح
این شیوه را تبسم او آفریده است
ما برق را بر آتش غیرت نشانده ایم
سیماب در قلمرو ما آرمیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
تا دست من به گردن مینا رسیده است
کیفیتم به عالم بالا رسیده است
باشد ز سر گرانی معشوق ناز عشق
گردنکشی ز باده به مینا رسیده است
از بیکسی رسیده به من در میان خلق
از گوشه گیری آنچه به عنقا رسیده است
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
از همت است هر که به هر جا رسیده است
زین بحر بیکنار که در دیده من است
شورابه ای به کاسه دریا رسیده است
گلگل به رویش از دل پر خون شکفته ام
خارم اگر به آبله پا رسیده است
قسمت به ذره ذره رسانیده ام چو مهر
فیضی اگر ز عالم بالا رسیده است
گشته است توتیای قلم استخوان من
تا سرمه ام به دیده بینا رسیده است
از سر زدن پر آبله گشته است چون صدف
دستم اگر به دامن دریا رسیده است
بر روی من چو صبح در فیض وا شده است
تا دست من به دامن شبها رسیده است
خون می چکد ز ناله درد آشنای من
تا شیشه دل که به خارا رسیده است
ای عشق چاره سوز به فریاد من برس
کز درد، کار من به مداوا رسیده است
نعل مرا در آتش غیرت گذاشته است
داغی اگر به لاله حمرا رسیده است
صائب همان ز دامن آن ماه کوته است
هر چند آه من به ثریا رسیده است
کیفیتم به عالم بالا رسیده است
باشد ز سر گرانی معشوق ناز عشق
گردنکشی ز باده به مینا رسیده است
از بیکسی رسیده به من در میان خلق
از گوشه گیری آنچه به عنقا رسیده است
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
از همت است هر که به هر جا رسیده است
زین بحر بیکنار که در دیده من است
شورابه ای به کاسه دریا رسیده است
گلگل به رویش از دل پر خون شکفته ام
خارم اگر به آبله پا رسیده است
قسمت به ذره ذره رسانیده ام چو مهر
فیضی اگر ز عالم بالا رسیده است
گشته است توتیای قلم استخوان من
تا سرمه ام به دیده بینا رسیده است
از سر زدن پر آبله گشته است چون صدف
دستم اگر به دامن دریا رسیده است
بر روی من چو صبح در فیض وا شده است
تا دست من به دامن شبها رسیده است
خون می چکد ز ناله درد آشنای من
تا شیشه دل که به خارا رسیده است
ای عشق چاره سوز به فریاد من برس
کز درد، کار من به مداوا رسیده است
نعل مرا در آتش غیرت گذاشته است
داغی اگر به لاله حمرا رسیده است
صائب همان ز دامن آن ماه کوته است
هر چند آه من به ثریا رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
تا سینه ام به داغ محبت رسیده است
پروانه ام به مهر نبوت رسیده است
تا دل ز خارخار تمنا شده است پاک
بیمار من به بیشتر راحت رسیده است
نی می کند به ناخن من دیده شکر
تا مور من به خاک قناعت رسیده است
از بوی پیرهن گذرم آستین فشان
تا دست من به دامن فرصت رسیده است
گوهر شده است قطره سیماب جلوه ام
تا دیده ام به عالم حیرت رسیده است
لذت ز بوسه دهن مار می برم
تا پای من به حلقه صحبت رسیده است
یک عمر غوطه در جگر خاک خورده ام
تا ریشه ام به اشک ندامت رسیده است
دزدیده ام ز ننگ گرفتن در آستین
دستم اگر به دامن دولت رسیده است
غیرت شده است مهر دهان، ورنه عمرهاست
طومار صبر من به نهایت رسیده است
گوهر شده است در صدف قدر دانیم
گر قطره ای ز ابر مروت رسیده است
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است
کشتی ز چار موجه به ساحل رسانده است
صائب ز صحبت آن که به خلوت رسیده است
پروانه ام به مهر نبوت رسیده است
تا دل ز خارخار تمنا شده است پاک
بیمار من به بیشتر راحت رسیده است
نی می کند به ناخن من دیده شکر
تا مور من به خاک قناعت رسیده است
از بوی پیرهن گذرم آستین فشان
تا دست من به دامن فرصت رسیده است
گوهر شده است قطره سیماب جلوه ام
تا دیده ام به عالم حیرت رسیده است
لذت ز بوسه دهن مار می برم
تا پای من به حلقه صحبت رسیده است
یک عمر غوطه در جگر خاک خورده ام
تا ریشه ام به اشک ندامت رسیده است
دزدیده ام ز ننگ گرفتن در آستین
دستم اگر به دامن دولت رسیده است
غیرت شده است مهر دهان، ورنه عمرهاست
طومار صبر من به نهایت رسیده است
گوهر شده است در صدف قدر دانیم
گر قطره ای ز ابر مروت رسیده است
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است
کشتی ز چار موجه به ساحل رسانده است
صائب ز صحبت آن که به خلوت رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
دل از حریم سینه به مژگان رسیده است
کشتی به چار موجه طوفان رسیده است
از دل مجو قرار در آن زلف تابدار
دیوانه ام به سلسله جنبان رسیده است
تا همچو خط لبی به او رسانده ام
صد بار بیشتر به لبم جان رسیده است
افتاده شو که از پر و بال فتادگی
شبنم به آفتاب درخشان رسیده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در زیر آسمان به لب نان رسیده است؟
طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش
قمری اگر به سرو خرامان رسیده است
احوال زخم و خنجر سیراب او مپرس
لب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده است
چون شانه تخته الف زخم گشته ام
تا دست من به طره جانان رسیده است
زان آتشین عذار که خورشید داغ اوست
ته جرعه ای به لاله عذاران رسیده است
شد بوته گداز، تمامی هلال را
رحم است بر سری که به سامان رسیده است
لرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیش
تا گوهرم به پله میزان رسیده است
هر چند بسته ام به زنجیر پای من
شور جنون من به بیابان رسیده است
صائب همان ز غیرت خود درکشاکشم
هر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است
کشتی به چار موجه طوفان رسیده است
از دل مجو قرار در آن زلف تابدار
دیوانه ام به سلسله جنبان رسیده است
تا همچو خط لبی به او رسانده ام
صد بار بیشتر به لبم جان رسیده است
افتاده شو که از پر و بال فتادگی
شبنم به آفتاب درخشان رسیده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در زیر آسمان به لب نان رسیده است؟
طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش
قمری اگر به سرو خرامان رسیده است
احوال زخم و خنجر سیراب او مپرس
لب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده است
چون شانه تخته الف زخم گشته ام
تا دست من به طره جانان رسیده است
زان آتشین عذار که خورشید داغ اوست
ته جرعه ای به لاله عذاران رسیده است
شد بوته گداز، تمامی هلال را
رحم است بر سری که به سامان رسیده است
لرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیش
تا گوهرم به پله میزان رسیده است
هر چند بسته ام به زنجیر پای من
شور جنون من به بیابان رسیده است
صائب همان ز غیرت خود درکشاکشم
هر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است