عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بدان ای محتسب یکبار دگر
که من رندی گرفتم باز از سر
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
که من رندی گرفتم باز از سر
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گل بصد ناز در آمد بچمن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
مست شد بلبل شوریده چو من بار دگر
پیش ازین گر چمن از برگ و نوا هیچ نداشت
درم افشاند برو شاخ سمن بار دگر
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن خاست دم مشک ختن بار دگر
زعفران کرد مگر تعبیه در غنچه صبا
زآنکه در خنده فتادست دمن بار دگر
از هوا داری طفل چمن است آنکه سحاب
دایه وش کرد لبش تر به دهن بار دگر
در سرم هست که در موسم نوروز کنم
با دل افروز بتی عزم چمن بار دگر
ره بچین سر زلف وی اگر چند خطاست
دل بدو می کشدم حب وطن بار دگر
عزم دارم که درین موسم خرم بصبوح
باده خواهم ز بت سیم ذقن بار دگر
گر چه دانم که بزرگان همه بر ابن یمین
خرده گیرند که شد توبه شکن بار دگر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ساقیا خیز که گل عزم چمن دارد باز
گوهر کام دل اندر صدف جان انداز
مرغ جانرا بده از می پر و بالی که کند
در هوای گل سیراب چو بلبل پرواز
صبحدم نعره بلبل شنو از طرف چمن
بتماشای گلت میدهد از جان آواز
وقت آنست که بر گل دو سه روزی بزنیم
چار تکبیر روان در عقب پنج نماز
زاهدا طعنه مزن بر من ورندی که از آنک
مسجد و میکده یکسانست بر اهل نیاز
من و سودای غم عشق بس این مایه مرا
تو سخن خواه حقیقت شنو و خواه مجاز
آرزو میکندم با تو بخلوت نفسی
کار من جمله نیاز و تو همه بر در ناز
هنرم نیست بجز عشق تو ای بیخبران
پیش محمود مگوئید دگر عیب ایاز
گوهر کام دل اندر صدف جان انداز
مرغ جانرا بده از می پر و بالی که کند
در هوای گل سیراب چو بلبل پرواز
صبحدم نعره بلبل شنو از طرف چمن
بتماشای گلت میدهد از جان آواز
وقت آنست که بر گل دو سه روزی بزنیم
چار تکبیر روان در عقب پنج نماز
زاهدا طعنه مزن بر من ورندی که از آنک
مسجد و میکده یکسانست بر اهل نیاز
من و سودای غم عشق بس این مایه مرا
تو سخن خواه حقیقت شنو و خواه مجاز
آرزو میکندم با تو بخلوت نفسی
کار من جمله نیاز و تو همه بر در ناز
هنرم نیست بجز عشق تو ای بیخبران
پیش محمود مگوئید دگر عیب ایاز
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روز آنست که با یار بمیخانه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ساقیا موسم آنست که می نوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گر می از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پر جوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گر می از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پر جوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نگارینا بهار آمد بیا تا جام می گیریم
طرب را طالع ثابت ز جرم طبع وی گیریم
قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد
اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم
ز دستت کی دهم ایجان چنان یاد آر هم آخر
که پای از دست نگذاریم وزآن پس راه پی گیریم
بده ساقی می گلگون خصوصا در زمان گل
بروی گل که میداند ازین پس جام می گیریم
بزن مطرب ره عشاق کاندر سر همیگردد
که با ابن یمین ساغر ببانگ چنگ و نی گیریم
طرب را طالع ثابت ز جرم طبع وی گیریم
قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد
اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم
ز دستت کی دهم ایجان چنان یاد آر هم آخر
که پای از دست نگذاریم وزآن پس راه پی گیریم
بده ساقی می گلگون خصوصا در زمان گل
بروی گل که میداند ازین پس جام می گیریم
بزن مطرب ره عشاق کاندر سر همیگردد
که با ابن یمین ساغر ببانگ چنگ و نی گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ایماه دل افروز بگردان قدح می
چون ماه فلک دم مزن از دور پیاپی
گر با تو کسی گفت که من توبه شکستم
مشنو صنما توبه کجا کرده و که کی
ما و می و رودی و سرودی ز گه شام
تا نعره زند مؤذن شبخیز که یا حی
گر پر خردی دم زند از وعظ و نصیحت
مستان خرابش بجهانیم به هی هی
در وقت بهار ار چه بود لاله مطرا
از قطره باران چو گل روی تو از خوی
بی روی توأم میل چمن نیست که مجنون
بر عارض لیلی بود آشفته نه بر حی
یکبار ببر در کش و بنواز چو چنگم
تا کی دهدم دم لب شیرین تو چون نی
هر دل که بر و ناوک چشم تو گذر کرد
پیدا نبود زخمش و خونها چکد از وی
هر چند دل گم شده را ابن یمین جست
بیرون نشد از چین سر زلف توأش پی
چون ماه فلک دم مزن از دور پیاپی
گر با تو کسی گفت که من توبه شکستم
مشنو صنما توبه کجا کرده و که کی
ما و می و رودی و سرودی ز گه شام
تا نعره زند مؤذن شبخیز که یا حی
گر پر خردی دم زند از وعظ و نصیحت
مستان خرابش بجهانیم به هی هی
در وقت بهار ار چه بود لاله مطرا
از قطره باران چو گل روی تو از خوی
بی روی توأم میل چمن نیست که مجنون
بر عارض لیلی بود آشفته نه بر حی
یکبار ببر در کش و بنواز چو چنگم
تا کی دهدم دم لب شیرین تو چون نی
هر دل که بر و ناوک چشم تو گذر کرد
پیدا نبود زخمش و خونها چکد از وی
هر چند دل گم شده را ابن یمین جست
بیرون نشد از چین سر زلف توأش پی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا موسم عیدست بده ساغر می
بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می
بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٣۵
گرم بدست فتد ساقی سمن ساقی
که بر لطافت طبعش وثوق من باشد
ز شام تا بسحر می خورم که خود زرخش
نماز شام زمان شروق من باشد
صبوح کان نبود پیشتر ز بانگ نماز
بجان دختر رز کان غبوق من باشد
نخواهم آنکه شود ثالثی مزاحم ما
و گر چه محرم صدق و صدوق من باشد
بگاه مستی اگر بوسه ئی ازو خواهم
چنانکه عادت فسق و فسوق من باشد
شگفتم آید ازو در کنارم ار نکند
ز تندی آنچه سزاوار بوق من باشد
که بر لطافت طبعش وثوق من باشد
ز شام تا بسحر می خورم که خود زرخش
نماز شام زمان شروق من باشد
صبوح کان نبود پیشتر ز بانگ نماز
بجان دختر رز کان غبوق من باشد
نخواهم آنکه شود ثالثی مزاحم ما
و گر چه محرم صدق و صدوق من باشد
بگاه مستی اگر بوسه ئی ازو خواهم
چنانکه عادت فسق و فسوق من باشد
شگفتم آید ازو در کنارم ار نکند
ز تندی آنچه سزاوار بوق من باشد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢٨
آنرا که بخت یار و سعادت بود رفیق
باشد گشاده سوی مراد دلش طریق
منت خدایرا که مرا کرد کامکار
بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق
ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید
با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق
برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش
بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق
می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت
ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق
هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت
بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق
در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش
تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق
باشد گشاده سوی مراد دلش طریق
منت خدایرا که مرا کرد کامکار
بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق
ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید
با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق
برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش
بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق
می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت
ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق
هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت
بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق
در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش
تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩٣
مجلس دستور ایرانست یا خلد برین
کاندرو بر هر طرف بینی صفی از حور عین
شاید ار فردوس اعلی خوانمش از بهر آنک
از لب ساقی میش ممزوج شد با انگبین
صاحب مجلس چو رضوان ساقیان مانند حور
جام می دروی روان چون چشمه ماء معین
آفتاب اهل مجلس هیچ میدانی که کیست
روشنست این سایه یزدان علاء ملک و دین
صاحب صاحبقران کز همدمی رای پیر
هست با بخت جوان درگاه و بیگاه همنشین
رای او را گفته اندر حل و عقد کارها
روح آصف کافرین باد آفرین
تا ابد در عیش و عشرت باد تا در بزم او
در کشد از جام لعلش جرعه ئی ابن یمین
کاندرو بر هر طرف بینی صفی از حور عین
شاید ار فردوس اعلی خوانمش از بهر آنک
از لب ساقی میش ممزوج شد با انگبین
صاحب مجلس چو رضوان ساقیان مانند حور
جام می دروی روان چون چشمه ماء معین
آفتاب اهل مجلس هیچ میدانی که کیست
روشنست این سایه یزدان علاء ملک و دین
صاحب صاحبقران کز همدمی رای پیر
هست با بخت جوان درگاه و بیگاه همنشین
رای او را گفته اندر حل و عقد کارها
روح آصف کافرین باد آفرین
تا ابد در عیش و عشرت باد تا در بزم او
در کشد از جام لعلش جرعه ئی ابن یمین
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲