عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقده‌های روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بی‌زیر و بی‌زبر شو
بی‌خویش و بی‌خبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد
هر مرده‌یی ز گوری برجست و پیشش آمد
دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد
جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد
جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش
مه در میان خرمن زان ترک مه وش آمد
خاک از فروغ نفخه ش قبله‌ی فرشته آمد
کاب از جوار آتش هم طبع آتش آمد
جان و دل فرشته جفت هوای حق شد
گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد
نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان
بی‌نقش و بی‌جهات این شش سو منقش آمد
آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی
بر جیب پاک جیبان نورش مر شش آمد
ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت
زاستون رحمت او دولت منعش آمد
ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش
وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد
خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی
کان آسمان برون این پنج و این شش آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد
ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد؟
تشنیع می‌زنی که جفا کرد آن نگار
خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد؟
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد
بنمای خانه‌یی که ازو نیست پرچراغ
بنمای صفه‌یی که رخش پرصفا نکرد
این چشم و آن چراغ دو نورند هم یکی
چون آن بدین رسید کسی‌شان جدا نکرد
چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت
نظاره جمال خدا جز خدا نکرد
هر یک ازین مثال بیان است و مغلطه است
حق جز ز رشک نام رخش والضحیٰ نکرد
خورشید روی مفخر تبریز شمس دین
بر فانی‌یی نتافت که آن را بقا نکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد؟
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم او
کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد
گفتم به آسمان که چنین ماه دیده‌یی؟
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد؟
چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد
وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو
که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد
بر تخت سلطنت بنشسته‌ست چشم تو
هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد
گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید؟
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
این عشق جمله عاقل و بیدار می‌کشد
بی‌تیغ می‌برد سر و بی‌دار می‌کشد
مهمان او شدیم که مهمان همی‌خورد
یار کسی شدیم که او یار می‌کشد
چون یوسفی بدید چو گرگان همی‌درد
چون مومنی بدید چو کفار می‌کشد
ما دل نهاده‌ایم که دلداری‌یی کند
یا گر کشد به رحم و به هنجار می‌کشد
نی نی که کشته را دم او جان همی‌دهد
گرچه به غمزه عاشق بسیار می‌کشد
هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست؟
تلخی مکن که دوست عسل وار می‌کشد
همت بلند دار که آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار می‌کشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار می‌کشد
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنه‌ی صبوح آمد و طرار می‌کشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومی روزشان به یکی بار می‌کشد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنی‌ست
چون بلبلم جدایی گلزار می‌کشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
گر عید وصل توست منم خود غلام عید
بهر تو است خدمت و سجده و سلام عید
تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
از غایت حلاوت نام تو نام عید
ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
تا آفتاب چهره زیبات دررسید
صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجده‌ها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
تا کام جان روا شود از جام و کام عید
اندر رکاب تو چو روان‌ها روا شوند
در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید؟
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید
لیکن کجاست فر و جمال تو بی‌نظیر
خود کی شوند دل شدگان تو رام عید؟
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بی‌شبهه جام عید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند
یا رب به طوطیان چه شکرها همی‌دهند
در باغ‌ها درآی تو امسال و درنگر
کان شاخه‌های خشک چه برها همی‌دهند
مقراض در میان نه و خلعت همی‌برند
وان را که تاج رفت کمرها همی‌دهند
بی‌منت کسی همه بر نقره می‌زنند
بی‌زحمت مصادره زرها همی‌دهند
هر دل که تشنه است به دریا همی‌برند
وان را که گوهر است گهرها همی‌دهند
این تحفه دیده‌اند که عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همی‌دهند
این نور دیده‌اند که دیوانگان راه
سودا همی‌خرند و هنرها همی‌دهند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس زاتش دل داد داد
لشکر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چشم همه خشک و تر مانده در هم دگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
ناله خلق از شماست آن شما از کجاست؟
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد؟
شمس حق دین تویی مالک ملک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچه کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پی است خطبه به نام وی است
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار بل هو رب العباد
ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار
می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد
رست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد
پای به گل بوده‌ام زان که دودل بوده ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بسکلم این ریسمان بازروم در معاد
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد؟
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد
گفتم تو کیستی؟ گفت مراد همه
گفتم من کیستم؟ گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد؟
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد
سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد
عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد
مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
داد نیابد خرد چون که چنین فتنه زاد
باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست
دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد
دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست
تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد
مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان
عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازی‌اش لولیکان آمدند
در دل هر لولی‌یی عشق چو استاره‌یی
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند
در هوس این سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم
تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند
لولیکان قنق در کف گوشه‌ی تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند
شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند
شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما
گرچه که از تیر غمز سخته کمان آمدند
شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک
زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند
جانب تبریز در شمس حقم دیده اند
ترک دکان خواندند چون که به کان آمدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود
در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود
ابروی چون سنبله بی‌خبر است از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود؟
ذره چرا شد سوار بر سر کره‌ی هوا؟
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود؟
آن زحل از ابلهی جست زبردستی‌یی
غافل از آن کین فلک زیر و زبر می‌رود
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان که به سفر می‌رود؟
جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود
خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود
اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود
پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود
آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کین نظر ناری‌ات همچو شرر می‌رود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود
هر چه نهال تر است جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود
بس کن ازین امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدف است و سوی بحر گهر می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
صبح دمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچه زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید؟
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
کشته شهوت پلید کشته عقل است پاک
فقر زده خیمه‌یی زان سوی پاک و پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید
چون که به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاط است و جام خواب کنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان پدید
باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهر است لیک صبا را که دید؟
این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید
نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید
ان طبیب الرضا بشر اهل الهویٰ
کل زمان لکم خلعة روح جدید
بشرهم نظرة تتبعهم نضرة
من رشاء سید لیس له من ندید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
بانگ زدم من که دل مست کجا می‌رود؟
گفت شهنشه خموش جانب ما می‌رود
گفتم تو با منی دم ز درون می‌زنی
پس دل من از برون خیره چرا می‌رود؟
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا می‌رود
هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا می‌رود
گه مثل آفتاب گنج زمین می‌شود
گه چو دعای رسول سوی سما می‌رود
گاه ز پستان ابر شیر کرم می‌دهد
گه به گلستان جان همچو صبا می‌رود
بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل می‌دمد جوی وفا می‌رود
صورت بخش جهان ساده و بی‌صورت است
آن سر و پای همه بی‌سر و پا می‌رود
هست صواب صواب گر چه خطایی کند
هست وفای وفا گر به جفا می‌رود
دل مثل روزن است خانه بدو روشن است
تن به فنا می‌رود دل به بقا می‌رود
فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
با همه آمیخت دل گر چه جدا می‌رود
سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسه جوزا برید همچو سها می‌رود
با تو دلا ابلهی‌ست کیسه نگه داشتن
کیسه شد و جان پی کیسه ربا می‌رود
گفتم جادو کسی؟ سست بخندید و گفت
سحر اثر کی کند؟ ذکر خدا می‌رود
گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا می‌رود
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست برو نیست اینک پیش شما می‌رود
اسب سقا است این بانگ درآ است این
بانگ کنان کز برون اسب سقا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقش‌ها که ببازد چه حیله‌ها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
در آب چون که درآیی بر آسمان بگریزد
ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت
چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد
نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمان است؟
یقین بدان که یقین‌وار از گمان بگریزد
از این و آن بگریزم ز ترس، نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم ازین و آن بگریزد
گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد
چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند
که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد
چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد؟
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد؟
وگر به پیش من آید خیال یار که چونی؟
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد؟
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد؟
چو کاسه بر سر آبم ز بی‌قراری عشقش
اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد؟
کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد؟
بگفت چیست شکایت؟ هزار بار گشادم
ز بحر ماهی جان را هزار بار چه باشد؟
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد؟
اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم
یکی شتر کم گیری ازین قطار چه باشد؟
دلم به خشم نظر می‌کند که کوته کن هین
اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد؟
چو احمد است و ابوبکر یار غار دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد؟
انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک
چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟
خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد
الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد؟
چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید
در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشت‌ها همه رو شد
دگر نه شینم هرگز برای دل که برآید
کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد
موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند
به سوی عشق گریزم که جمله فتنه ازو شد
که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد
به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او
چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد
سبو به دست دویدم به جویبار معانی
که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد
نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی
چو دید بر در خویشم ز بام زود فرو شد
سر از دریچه برون کرد چو شعله‌های منور
که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد
نهیم دست دهان بر که نازک است معانی
ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد