عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
مد عمر من چو نی در ناله و زاری گذشت
از تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشت
خواب غفلت فرصت وا کردن چشمی نداد
روز من در پرده شب از سیه کاری گذشت
در شبستان عدم شد شمع کافوری مرا
آنچه از شبهای تار من به بیداری گذشت
می توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوه
لیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشت
بر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهار
سختی دوران سنگین دل به همواری گذشت
سجده گاه بیخودان را احترامی لازم است
از در میخانه می باید به هشیاری گذشت
ظالمان را آیه رحمت بود فرمان غزل
چشم او در دور خط از مردم آزاری گذشت
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
ریخت دندان و هوای می و پیمانه بجاست
مهره برچیده شد و بازی طفلانه بجاست
دل سیاه است اگر گشت بناگوش سفید
پا اگر نیست بجا، لغزش مستانه بجاست
خارخاری به دل از عمر سبکرو مانده است
مشت خار و خسی از سیل به ویرانه بجاست
آسیا گر چه برآورد ز بنیادش گرد
هوس نشو و نما در گره دانه بجاست
نسبت شوق به هجران و وصال است یکی
رفت ایام گل و شورش دیوانه بجاست
یار نوخط شد و آغاز جنون است مرا
شمع خاموش شد و گرمی پروانه بجاست
چشم من بر در و دیوار حرم افتاده است
نگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاست
گر چه در خواب گران عمر سر آمد صائب
همچنان رغبت شیرینی افسانه بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
در کمین این فلک سخت کمانی که تراست
عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست
نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد
چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟
ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری
مشرق شکر نگردید دهانی که تراست
قامتت بید موله شد و چون سرو کشد
سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست
در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب
چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟
استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن
توتیا می کند این خواب گرانی که تراست
صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار
تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست
قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب
دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
خلوت آینه را طوطی غمازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟
کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت
وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار
که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
دست و دامان تهی رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان
گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت
زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت
از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت
کرد خون در جگر خار علایق صائب
هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت
سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم
زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت
وقت آن خوش که درین راه نگردید گره
سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت
دلم از رفتن ایام جوانی داغ است
آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت
هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت
دل من آب شد از غیرت اقبال حباب
که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت
داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه
زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت
هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید
خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت
بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت
مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما
این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟
از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت
وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت
غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی
مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت
هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت
جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
ریاض هستی ما سبز از می ناب است
بنای زندگی ما چو خضر بر آب است
همین نه خانه ما در گذار سیلاب است
بنای زندگی خضر نیز بر آب است
ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم
که در کشیدن دامان مرگ قلاب است
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است
کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی
که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است
سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است
نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
نمک به دیده حیران عشق مهتاب است
به حیرت از لب میگون آب پریرویم
که با چکیدن دایم مدام شاداب است
برون ز بحر تهیدست آید آن غواص
که در صدف طلبد گوهری که نایاب است
چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟
اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است
نمی شود دل آگاه از خدا غافل
همیشه قبله نما را نظر به محراب است
دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
فلک دو تا ز گرانباری گناه من است
سیاهی دل شب از دل سیاه من است
ازان دلیر درین بحر می کنم جولان
که چون حباب سر من همان کلاه من است
همیشه گرد سر شمع می توانم گشت
غبار خاطر پروانه سد راه من است
تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ
وگرنه هر کمر مور شاهراه من است
چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟
که تازیانه ارباب شوق، آه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
حذر کنید ز چشمی که آسمان گون است
که همچو سبزه شمشیر تشنه خون است
ز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریخت
هنوز داغ لاله کشتی خون است
دل رمیده من گرد کاروان غزال
جنون دوری من گردباد هامون است
ز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کم
که چشم شیر چراغ مزار مجنون است
ز شکر، جرأت اهل هوس فزون گردد
زبان شکوه عشاق نعل وارون است
گرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگ
به جرم این که درین باغ سرو موزون است
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
دلی که نیست هوایی همیشه محزون است
به عشق حسن چو پیوست آرمیده شود
که خوابگاه غزالان کنار مجنون است
تو ز انتظار هما استخوان خود بگداز
که در خرابه ما جغد نیز میمون است
کسی که سر به گریبان خم کشد صائب
سرآمد همه آفاق چون فلاطون است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
به هیچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است
ز خود برون شدن من به یک نظر بسته است
اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روی خلق در بسته است
شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفای سینه به پوشیدن نظر بسته است
مرا رفیق موافق به وجد می آرد
عزیمت سفر من به همسفر بسته است
کند جلای وطن دیده ور عزیزان را
که تا به بحر بود، دیده گهر بسته است
به خرج آتش سوزنده می رود چو شرار
چو غنچه در گره خویش هر که زر بسته است
جز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهد
چه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟
مرا ز داغ، دل تیره می شود روشن
جلای سوخته من به این شرر بسته است
به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هواداری سحر بسته است
به خون خویش محال است سرخ رو نشود
ستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته است
چنان که راحت چشم است در ندیدنها
حضور گوش به شنیدن خبر بسته است
چرا غم دگران می کند پریشانم
اگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟
صدای طبل رحیل است شادیانه او
کسی که توشه به اندازه سفر بسته است
به خرج می رود آخر درین جهان صائب
چو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی است
نظر به هر چه گشایی درین فسوس آباد
دریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی است
چه بسته ای به زمین و زمان دل خود را؟
گذشتنی است زمان و زمین گذاشتنی است
ترا به خاک زند هر چه را برافرازی
به غیر رایت آهی که برفراشتنی است
همین سرشک ندامت بود دل شبها
درین زمین سیه، دانه ای که کاشتنی است
به شکر این که ترا چشم دل گشاده شده است
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنی است
کسی که درد دلش را فشرده، می داند
که درد نامه صائب به خون نگاشتنی است
اگر به خون ننویسی، به آب زر بنویس
که عزت سخن اهل درد، داشتنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
بیان شوق به تیغ زبان میسر نیست
محیط را گذر از ناودان میسر نیست
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
فراغ بال درین گلستان میسر نیست
به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهی کاروان میسر نیست
ثبات عمر به پیری مجو که در پستی
عنان کشیدن آب روان میسر نیست
ز سیل خانه نگهداشت نمی آید
قرار روح درین خاکدان میسر نیست
ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار
ترا که زندگی جاودان میسر نیست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان میسر نیست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محیط جهان میسر نیست
سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست
چه شد همای مرا استخوان میسر نیست
ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟
مرا که خار و خس آشیان میسر نیست
به غیر گرسنگی در میان نعمتها
چه نعمت است که سیری ازان میسر نیست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
هزار حیف که دوران خط یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
فغان که هستی من در ورق شماری رفت
حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت
به خون دل، ورقی چند را سیه کردم
چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت
نکرده غنچه امید من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت
زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا
اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت
نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم
تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت
اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم
که نقد زندگی من به خوش قماری رفت
قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز
برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت
نمی شود نکند آرمیده اش صائب
سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
اگر ز دیده ام ای سروناز خواهی رفت
چگونه از دلم ای دلنواز خواهی رفت؟
به نور عاریه، ای ماه نو چه می بالی؟
که در دو هفته به خرج گداز خواهی رفت
میان مسجد و میخانه هیچ فرقی نیست
به این حضور اگر در نماز خواهی رفت
گذشت عمر تو در فکر چاره جوییها
ز چاره کی به در چاره ساز خواهی رفت؟
نرفت شانه به صد پا ز زلف یار برون
تو چون به این ره دور و دراز خواهی رفت؟
ز حسن عاقبت مرگ اگر شوی آگاه
نفس گداخته اش پیشواز خواهی رفت
چنین که واله طفلان ز سادگی شده ای
به خرج ابجد عشق مجاز خواهی رفت
رسید عمر به انجام، تا به کی صائب
نفس گسسته به دنبال آز خواهی رفت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست