عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۸
یک تن دل شکسته ز اهل وفا نیافت
صد حرف آشنا زد و یک آشنا نیافت
محضر به خون بستر گل می کند درست
پهلوی من شکستگی از بوریا نیافت
بر چوب بست غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت
در پیش غنچه دهن دلفریب او
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت
از دست کوته است، که در زیر سنگ باد!
نخل قدش که جای در آغوش ما نیافت
صد حرف آشنا زد و یک آشنا نیافت
محضر به خون بستر گل می کند درست
پهلوی من شکستگی از بوریا نیافت
بر چوب بست غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت
در پیش غنچه دهن دلفریب او
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت
از دست کوته است، که در زیر سنگ باد!
نخل قدش که جای در آغوش ما نیافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
از خط دل سیه ز رخش آب و تاب رفت
مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت
مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت
در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت
آورد نبض دولت بیدار را به دست
در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت
شد رشته ام گره ز خیال دهان یار
عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت
از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت
خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت
خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد
از خود برون به یک نظر آفتاب رفت
صائب به این خوشم که شدم محو در محیط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت
مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت
در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت
آورد نبض دولت بیدار را به دست
در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت
شد رشته ام گره ز خیال دهان یار
عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت
از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت
خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت
خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد
از خود برون به یک نظر آفتاب رفت
صائب به این خوشم که شدم محو در محیط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
هر عاشق از رهی به حریم وصال رفت
مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت
چشم و دهان یار تلافی کند مگر
عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت
خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت
روشن بود که چیست سرانجام ناقصان
در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت
خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد
مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت
حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت
صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت
مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت
چشم و دهان یار تلافی کند مگر
عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت
خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت
روشن بود که چیست سرانجام ناقصان
در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت
خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد
مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت
حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت
صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟
داغ از میان سوختگان دست من گرفت
از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت
در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟
آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت
صائب همین بس است که در سلک شاعران
طالب نمی کند به سخن های من گرفت
کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
داغ از میان سوختگان دست من گرفت
از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت
در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟
آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت
صائب همین بس است که در سلک شاعران
طالب نمی کند به سخن های من گرفت
کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفت
زین باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفت
گلرنگ گشت تیغ شهادت ز زخم ما
این آب از صفای گهر رنگ جو گرفت
بر روی آفتاب چو شبنم گشاد چشم
هر پاک گوهری که دل از رنگ و بو گرفت
ته جرعه اش به صبح قیامت شفق دهد
جامی که دیده از لب میگون او گرفت
گوهر حدیث پاکی دامان او شنید
از شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفت
از شیر مادرست به من می حلالتر
زین لقمه غمی که مرا در گلو گرفت
دست فلک کجا به گریبان من رسد؟
از شش جهت چنین که مرا غم فرو گرفت
جز خون شدن، امید نجاتم نمانده است
از بس دل مرا به میان آرزو گرفت
دست دعای خلق بود پشتبان عمر
زان خم به پای ماند که دست سبو گرفت
دست از جهان نشسته مکن آرزوی عشق
کاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت
صائب ز ناز دایه بی مهر فارغ است
طفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت
زین باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفت
گلرنگ گشت تیغ شهادت ز زخم ما
این آب از صفای گهر رنگ جو گرفت
بر روی آفتاب چو شبنم گشاد چشم
هر پاک گوهری که دل از رنگ و بو گرفت
ته جرعه اش به صبح قیامت شفق دهد
جامی که دیده از لب میگون او گرفت
گوهر حدیث پاکی دامان او شنید
از شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفت
از شیر مادرست به من می حلالتر
زین لقمه غمی که مرا در گلو گرفت
دست فلک کجا به گریبان من رسد؟
از شش جهت چنین که مرا غم فرو گرفت
جز خون شدن، امید نجاتم نمانده است
از بس دل مرا به میان آرزو گرفت
دست دعای خلق بود پشتبان عمر
زان خم به پای ماند که دست سبو گرفت
دست از جهان نشسته مکن آرزوی عشق
کاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت
صائب ز ناز دایه بی مهر فارغ است
طفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
از زلف اگر نه حسن تو زنجیر می گرفت
این دل رمیده را به چه تدبیر می گرفت؟
آن عهد یاد باد که آن زلف مشکبار
دیوانه مرا به دو زنجیر می گرفت
می جست از زبان ملامتگران پناه
مجنون که جای در دهن شیر می گرفت
می داد از دل آینه سامان برای تو
آهم که چشم آینه را دیر می گرفت
حیران عشق را خبر از خویشتن نبود
آیینه در برابر تصویر می گرفت
گر ناز بی دماغ نمی شد ز خون خلق
از دست غمزه تو که شمشیر می گرفت؟
پیری فسرده کرد مرا، ورنه پیش ازین
آتش ز شست من به نی تیر می گرفت
تا عشق داشت گوشه چشمی به من، جهان
گرد مرا به قیمت اکسیر می گرفت
دیوانه حلقه در بیت الحرام را
صائب به یاد حلقه زنجیر می گرفت
این دل رمیده را به چه تدبیر می گرفت؟
آن عهد یاد باد که آن زلف مشکبار
دیوانه مرا به دو زنجیر می گرفت
می جست از زبان ملامتگران پناه
مجنون که جای در دهن شیر می گرفت
می داد از دل آینه سامان برای تو
آهم که چشم آینه را دیر می گرفت
حیران عشق را خبر از خویشتن نبود
آیینه در برابر تصویر می گرفت
گر ناز بی دماغ نمی شد ز خون خلق
از دست غمزه تو که شمشیر می گرفت؟
پیری فسرده کرد مرا، ورنه پیش ازین
آتش ز شست من به نی تیر می گرفت
تا عشق داشت گوشه چشمی به من، جهان
گرد مرا به قیمت اکسیر می گرفت
دیوانه حلقه در بیت الحرام را
صائب به یاد حلقه زنجیر می گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
گر در میان هوا چو حبابت نمی گرفت
دریا به هیچ و پوچ حسابت نمی گرفت
می داشتی گر از دل بیدار بهره ای
شب دیده ستاره به خوابت نمی گرفت
گر پیچ و تاب عشق نمی گشت مهربان
شیرازه در بغل چو کتابت نمی گرفت
در هم نمی فشرد اگر درددل ترا
مغز جهان شمیم گلابت نمی گرفت
مجنون صفت ز عقل اگر ساده می شدی
اندیشه خطا و صوابت نمی گرفت
یک چند، جوش در دل خم گر نمی زدی
کام از لب پیاله شرابت نمی گرفت
می داشت گوهر تو اگر مغز آگهی
دنیا به دام موج سرابت نمی گرفت
باریک اگر می شدی از بوته گداز
چون ماه عید، چرخ رکابت نمی گرفت
می کرد خامسوز ترا آتش شباب
پیری اگر خبر ز کبابت نمی گرفت
صائب چراغ خانه و شمع مزار بود
دل، گرد اگر ز عالم آبت نمی گرفت
دریا به هیچ و پوچ حسابت نمی گرفت
می داشتی گر از دل بیدار بهره ای
شب دیده ستاره به خوابت نمی گرفت
گر پیچ و تاب عشق نمی گشت مهربان
شیرازه در بغل چو کتابت نمی گرفت
در هم نمی فشرد اگر درددل ترا
مغز جهان شمیم گلابت نمی گرفت
مجنون صفت ز عقل اگر ساده می شدی
اندیشه خطا و صوابت نمی گرفت
یک چند، جوش در دل خم گر نمی زدی
کام از لب پیاله شرابت نمی گرفت
می داشت گوهر تو اگر مغز آگهی
دنیا به دام موج سرابت نمی گرفت
باریک اگر می شدی از بوته گداز
چون ماه عید، چرخ رکابت نمی گرفت
می کرد خامسوز ترا آتش شباب
پیری اگر خبر ز کبابت نمی گرفت
صائب چراغ خانه و شمع مزار بود
دل، گرد اگر ز عالم آبت نمی گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
از سنگ سخت تر سخنان در سر شراب
چشم و دهان یار به بادام و پسته گفت!
رازی که بود پرده نشین همچو اشک من
مژگان شوخ چشم به مردم نشسته گفت
شرمنده ام ز خط که سیه بختی مرا
بر روی نازکش به زبان شکسته گفت
صائب تمام شعر تو یکدست و تازه است
این قسم شعرها نتوان جسته جسته گفت
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت
از سنگ سخت تر سخنان در سر شراب
چشم و دهان یار به بادام و پسته گفت!
رازی که بود پرده نشین همچو اشک من
مژگان شوخ چشم به مردم نشسته گفت
شرمنده ام ز خط که سیه بختی مرا
بر روی نازکش به زبان شکسته گفت
صائب تمام شعر تو یکدست و تازه است
این قسم شعرها نتوان جسته جسته گفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداخت
پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت
رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت
حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت
لنگر به دل و دیده حیران من انداخت
سیماب کند سلسله گردن شیران
برقی که محبت به نیستان من انداخت
یک حلقه کند سلسله عمر ابد را
تابی که میانش به رنگ جان من انداخت
تا همت من دست به بازیچه برآورد
نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت
فانوس فلک دست ندارد به خیالش
آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت
صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی
صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت
رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت
حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت
لنگر به دل و دیده حیران من انداخت
سیماب کند سلسله گردن شیران
برقی که محبت به نیستان من انداخت
یک حلقه کند سلسله عمر ابد را
تابی که میانش به رنگ جان من انداخت
تا همت من دست به بازیچه برآورد
نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت
فانوس فلک دست ندارد به خیالش
آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت
صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی
صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
جمعیت اسباب، حجاب نظر ماست
هر کس که شود رهزن ما، راهبر ماست
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم
افشاندن دست از دو جهان بال و پر ماست
با همت مردانه گذشتن ز دو عالم
یک منزل کوتاه دل نوسفر ماست
هر جا که شود چاشنی عشق پدیدار
گردیده مورست، که تنگ شکر ماست
روی نگه ماست به صد راه چو مژگان
هر چند که آن پاک گهر در نظر ماست
سرمایه عیشی که به آن فخر توان کرد
خشتی است که از کوی تو در زیر سر ماست
گر بر جگر کوه گذارند شود آب
داغی که ز عشق تو نهان در جگر ماست
روشن شود از ریختن اشک، دل ما
ابریم که روشنگر ما در جگر ماست
صائب کند از جلوه دل اهل نظر خون
بر چهره هر لاله که داغ نظر ماست
هر کس که شود رهزن ما، راهبر ماست
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم
افشاندن دست از دو جهان بال و پر ماست
با همت مردانه گذشتن ز دو عالم
یک منزل کوتاه دل نوسفر ماست
هر جا که شود چاشنی عشق پدیدار
گردیده مورست، که تنگ شکر ماست
روی نگه ماست به صد راه چو مژگان
هر چند که آن پاک گهر در نظر ماست
سرمایه عیشی که به آن فخر توان کرد
خشتی است که از کوی تو در زیر سر ماست
گر بر جگر کوه گذارند شود آب
داغی که ز عشق تو نهان در جگر ماست
روشن شود از ریختن اشک، دل ما
ابریم که روشنگر ما در جگر ماست
صائب کند از جلوه دل اهل نظر خون
بر چهره هر لاله که داغ نظر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاست
این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست
هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم
از نوحه و از گریه و از زاری دلهاست
بی جلوه انجم، دل شب پرده خواب است
فیض شب آن زلف ز بیداری دلهاست
از شورش جانهاست پریشانی آن زلف
بیماری چشمش ز پرستاری دلهاست
از جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟
خار و خس این سیل، عنانداری دلهاست
مشکل که کند گوش، امان نامه خط را
خال تو که مشغول جگرخواری دلهاست
تا دل نشود بیخبر، آسوده نگردد
مستی عرق صحت بیماری دلهاست
صائب دو جهان سوزد اگر روی نماید
آن نور که در پرده زنگاری دلهاست
این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست
هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم
از نوحه و از گریه و از زاری دلهاست
بی جلوه انجم، دل شب پرده خواب است
فیض شب آن زلف ز بیداری دلهاست
از شورش جانهاست پریشانی آن زلف
بیماری چشمش ز پرستاری دلهاست
از جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟
خار و خس این سیل، عنانداری دلهاست
مشکل که کند گوش، امان نامه خط را
خال تو که مشغول جگرخواری دلهاست
تا دل نشود بیخبر، آسوده نگردد
مستی عرق صحت بیماری دلهاست
صائب دو جهان سوزد اگر روی نماید
آن نور که در پرده زنگاری دلهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
چشم تو عجب نیست اگر مست و خراب است
کز روی عرقناک تو در عالم آب است
در دل فکند شور جزا گریه تلخش
از آتش رخسار تو هر دل که کباب است
چشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب است
از عشق محال است که دلها نشود آب
هر گل که درین باغ بود خرج گلاب است
مژگان تو از کج قلمی دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو در پای حساب است
بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن
هر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب است
از نرگس بیمار بود تازگی حسن
معموری آفاق ز دلهای خراب است
هر خاک نهادی که خموش است درین بزم
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
مجنون چه کند مست نگردد که درین دشت
هر موج سرایی که بود موج شراب است
دارد خط پاکی به کف از ساده دلی ها
دیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟
این عالم پر شور که آرام ندارد
از دامن صحرای تو یک موج سراب است
زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار
بشتاب که زادره سیلاب، شتاب است
نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح
هر روز به بیداردلان روز حساب است
صائب مطلب روی دل از کس، که درین عهد
رویی که نگردد ز کسی روی کتاب است
کز روی عرقناک تو در عالم آب است
در دل فکند شور جزا گریه تلخش
از آتش رخسار تو هر دل که کباب است
چشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب است
از عشق محال است که دلها نشود آب
هر گل که درین باغ بود خرج گلاب است
مژگان تو از کج قلمی دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو در پای حساب است
بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن
هر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب است
از نرگس بیمار بود تازگی حسن
معموری آفاق ز دلهای خراب است
هر خاک نهادی که خموش است درین بزم
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
مجنون چه کند مست نگردد که درین دشت
هر موج سرایی که بود موج شراب است
دارد خط پاکی به کف از ساده دلی ها
دیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟
این عالم پر شور که آرام ندارد
از دامن صحرای تو یک موج سراب است
زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار
بشتاب که زادره سیلاب، شتاب است
نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح
هر روز به بیداردلان روز حساب است
صائب مطلب روی دل از کس، که درین عهد
رویی که نگردد ز کسی روی کتاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۳
سرگرم تمنای تو فارغ ز گزندست
مجنون ترا دانه زنجیر سپندست
با خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟
ایمن بود از سیل زمینی که بلندست
آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز
یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست
بی ریزش باران دل مستان نگشاید
از ابر خورد آب، دماغی که بلندست
از خنده کنان خون به دل عقده گشایان
در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست
دل را نخراشد نفس مردم آزاد
نی را اثر ناله ز بسیاری بندست
از کامروایان دل بیدار مجویید
در خواب رود هر که بر این پشت سمندست
در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست
خاموش که در مشرب دریاکش عاشق
تلخی که گوارا نشود تلخی پندست
دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست
با نامه پیچیده شود حشر، قیامت
از حیرت روی تو زبانی که به بندست
کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون دیده دل باز شود حسرت چندست
از خویش برون آی که پیراهن بادام
از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست
صائب به جز از معنی بیگانه ما نیست
امروز غزالی که سزاوار کمندست
مجنون ترا دانه زنجیر سپندست
با خانه به دوشان چه کند خانه خرابی؟
ایمن بود از سیل زمینی که بلندست
آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز
یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست
بی ریزش باران دل مستان نگشاید
از ابر خورد آب، دماغی که بلندست
از خنده کنان خون به دل عقده گشایان
در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست
دل را نخراشد نفس مردم آزاد
نی را اثر ناله ز بسیاری بندست
از کامروایان دل بیدار مجویید
در خواب رود هر که بر این پشت سمندست
در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق
این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست
خاموش که در مشرب دریاکش عاشق
تلخی که گوارا نشود تلخی پندست
دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد
در گردن معشوق ز انداز بلندست
با نامه پیچیده شود حشر، قیامت
از حیرت روی تو زبانی که به بندست
کوته نظران آنچه شمارند سعادت
چون دیده دل باز شود حسرت چندست
از خویش برون آی که پیراهن بادام
از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست
صائب به جز از معنی بیگانه ما نیست
امروز غزالی که سزاوار کمندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
شمع سر خاک شهدا لاله داغ است
صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است
هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ
خاکستر پروانه من پای چراغ است
در دیده ما جوهریان خط یاقوت
جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است
بلبل به نفس باز کند غنچه گل را
غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است
هر چند که باریک شود لفظ چو معنی
در خلوت اندیشه من موی دماغ است
صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است
هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ
خاکستر پروانه من پای چراغ است
در دیده ما جوهریان خط یاقوت
جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است
بلبل به نفس باز کند غنچه گل را
غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است
هر چند که باریک شود لفظ چو معنی
در خلوت اندیشه من موی دماغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
جمعیت خاطر ز پریشانی عقل است
معموری این ملک ز ویرانی عقل است
آسودگی ظاهر و جمعیت باطن
در زیر سر بی سر و سامانی عقل است
سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید
در پیروی قامت چوگانی عقل است
بی دود بود آتش نیلوفری عشق
عالم سیه از مجمره گردانی عقل است
در کام نهنگ و دهن شیر توان بود
رحم است بر آن روح که زندانی عقل است
سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است
عشقی که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانی عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشی است
خاموش نشستن ز سخندانی عقل است
بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است
موج خطرش سلسله جنبانی عقل است
سالک چه خیال است که از خویش برآید
تا در ته دیوار گرانجانی عقل است
در زیر فلک دولت بیداری اگر هست
خوابی است که در پرده حیرانی عقل است
در پرده ناموس خزیدن ز ملامت
از سادگی هوش و ز عریانی عقل است
در انجمن عشق بود صورت دیوار
هر چند جهان محو زبان دانی عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاوید
تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است
این آن غزل سید کاشی است که فرمود
بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
معموری این ملک ز ویرانی عقل است
آسودگی ظاهر و جمعیت باطن
در زیر سر بی سر و سامانی عقل است
سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید
در پیروی قامت چوگانی عقل است
بی دود بود آتش نیلوفری عشق
عالم سیه از مجمره گردانی عقل است
در کام نهنگ و دهن شیر توان بود
رحم است بر آن روح که زندانی عقل است
سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک
با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است
عشقی که محابا کند از سنگ ملامت
در پله ارباب جنون، ثانی عقل است
در انجمن عشق که گفتار خموشی است
خاموش نشستن ز سخندانی عقل است
بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است
موج خطرش سلسله جنبانی عقل است
سالک چه خیال است که از خویش برآید
تا در ته دیوار گرانجانی عقل است
در زیر فلک دولت بیداری اگر هست
خوابی است که در پرده حیرانی عقل است
در پرده ناموس خزیدن ز ملامت
از سادگی هوش و ز عریانی عقل است
در انجمن عشق بود صورت دیوار
هر چند جهان محو زبان دانی عقل است
جان از نظر عشق بود زنده جاوید
تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است
این آن غزل سید کاشی است که فرمود
بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
نقش به مراد دل ما خنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
این با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سلیمان زمان بود
مجنون ترا ریگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خویش نگویند
اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است
مردان حق از دایره چرخ برونند
از چرخ شکایت روش پیرزنان است
بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است
ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او یک ته نان است
صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
این با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سلیمان زمان بود
مجنون ترا ریگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خویش نگویند
اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است
مردان حق از دایره چرخ برونند
از چرخ شکایت روش پیرزنان است
بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است
ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او یک ته نان است
صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان است
بیداری حیرت زدگان خواب گران است
پوشیدن چشم از دو جهان سود نبخشد
مادام که دل در بر سالک نگران است
تا دست برآورده ام از خرقه تجرید
بر پیکر من بند قبا بند گران است
پیداست چو ابر تنک جلوه خورشید
در پرده چشمی که خیال تو نهان است
چون سیل، طلبکار ترا سنگ ملامت
در قطع بیابان طلب، سنگ فسان است
در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست
بسیار به از صحبت ابنای زمان است
صائب مکن اندیشه جان در سفر عشق
کاین مرحله را ریگ روان خرده جان است
بیداری حیرت زدگان خواب گران است
پوشیدن چشم از دو جهان سود نبخشد
مادام که دل در بر سالک نگران است
تا دست برآورده ام از خرقه تجرید
بر پیکر من بند قبا بند گران است
پیداست چو ابر تنک جلوه خورشید
در پرده چشمی که خیال تو نهان است
چون سیل، طلبکار ترا سنگ ملامت
در قطع بیابان طلب، سنگ فسان است
در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست
بسیار به از صحبت ابنای زمان است
صائب مکن اندیشه جان در سفر عشق
کاین مرحله را ریگ روان خرده جان است