عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
لعل تو ز روشن گهری جان جهان است
تبخال بر آن لعل، سراپرده جان است
برق رخ گلگون ترا دل خس و خارست
مهتاب بناگوش ترا صبر کتان است
بر صفحه رخسار تو آن خال معنبر
موری است که دردست سلیمان زمان است
در چشم تر من ز خیال خط سبزت
هر گوشه پریزاد دگر بال فشان است
افلاک ز نقش قدم اوست نگارین
آن سرو که در مجلس ما دست فشان است
ابری است که در باغ بهشت است خرامان
چشمی که به رخسار نکویان نگران است
از باده کهنه است نشاط و طرب من
این پیر کهنسال، مرا بخت جوان است
گردون که ز انجم همه تن دیده بیناست
حیرت زده جلوه آن سرو روان است
صائب دلش از صحبت گلشن نخورد آب
شبنم که به خورشید درخشان نگران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
دل بر شکن طره دلدار گران است
فریاد که این نغمه بر این تار گران است
مژگان تو با دل سر پیوند ندارد
دلجویی این آبله بر خار گران است
شد چشم تو هشیار و خراب است همان دل
بیمار سبک گشت و پرستار گران است
تیغ تو ز آمیزش جوهر گله دارد
این موج بر این قلزم خونخوار گران است
مویی شدم از فکر، که چون حلقه کنم دست
بر موی میان تو که زنار گران است؟
آن حسن محال است که از پرده برآید
بر یوسف ما جوش خریدار گران است
دل شکوه ز شمشیر سبکروح تو دارد
این آب سبک بر دل بیمار گران است
جز دست گزیدن ز لبش قسمت ما نیست
ما مفلس و آن گوهر شهوار گران است
چون رقعه ارباب طمع بر دل ممسک
داغ ستم عشق به اغیار گران است
صائب چه کند روی به صحرا نگذارد؟
بر اهل جنون سایه دیوار گران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
سبزی که سیاه است ازو روز من این است
سروی که منم فاخته اش این نمکین است
زان شمع نسوزم که ز فانوس حصاری است
گرد سر آن شمع که در خانه زین است
در جبهه من شعله فطرت بتوان دید
چون تیغ عیان جوهرم از چین جبین است
در خانه آیینه چه حاجت به چراغ است؟
بر سینه من داغ نهادن نمکین است
بگذار که صائب ز لبت کام بگیرد
امروز که کنج دهنت بوسه نشین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
چشمی که نظرباز به آن طاق دو ابروست
دایم دو دل از عشق چو شاهین ترازوست
بی نرگس گویا، به سخن لب نگشاییم
ما را طرف حرف همین چشم سخنگوست
بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد
این حسن خداداد که با آن گل خودروست
در پرده بینایی من نقش دویی نیست
هر داغ پلنگم به نظر دیده آهوست
تا غنچه نگردیم دل ما نگشاید
در خلوت ما رطل گران کاسه زانوست
در روز به مجلس مطلب دختر رز را
صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست
صائب چه خیال است که از سینه کند یاد؟
هر دل که گرفتار در آن حلقه گیسوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
مرغی که رمیدن ز جهان بال و پر اوست
از عرش گذشتن سفر مختصر اوست
عشق و محیطی است که دلها گهر اوست
نیلی رخ افلاک ز موج خطر اوست
عشق تو همایی است که دولت اثر اوست
بر هم زدن هر دو جهان بال و پر اوست
شیرینی جان چاشنی خنده ندارد
این شیوه جانسوز همین با شکر اوست
سیری ز تماشای خود آن حسن ندارد
تا آینه دیده ما در نظر اوست
چشم تو چه خونها که کند در دل مردم
زان فتنه خوابیده که در زیر سر اوست
شوخی که مرا بی دل و دین ساخته صائب
بتخانه چین پرده نشین نظر اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
تنها نه همین ماه به فرمان خط اوست
خورشید هم از حلقه به گوشان خط اوست
از هاله فرو برده سر خود به گریبان
از بس که خجل ماه به دوران خط اوست
از روشنیش خیره شود دیده خورشید
شمعی که ز رخ در ته دامان خط اوست
قد می کشد از سینه عاشق الف آه
تا نشو و نما سلسله جنبان خط اوست
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
از پرده نشینان شبستان خط اوست
ز آیینه دل چون خط یاقوت برد زنگ
در دیده غباری که ز ریحان خط اوست
خون در جگر نافه کند قطره اشکش
هر دیده خونبار که حیران خط اوست
پیوسته به پرگار بود دور نشاطش
هر دیده که در حلقه فرمان خط اوست
یاقوت که در قطعه نویسی است مسلم
خونین جگر از مشق پریشان خط اوست
از رایحه مشک، شود خشک دماغش
هر مغز که پرورده ریحان خط اوست
دلها که نهان بود در آن سلسله زلف
امروز چو گو در خم چوگان خط اوست
هر آیه رحمت که ازو تازه شود جان
یکسر همه در دفتر احسان خط اوست
بر سنبل فردوس کند ناز نگاهش
چشمی که نظرباز به ریحان خط اوست
عکسی است سویدای دل از نقطه خالش
سی پاره دل، گرده قرآن خط اوست
صائب چه خیال است که دیوانه نگردد؟
زین زمزمه تازه که در شان خط اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
کیفیت می با لب شکرشکن توست
نقلی که می از خویش برآرد دهن توست
کرده است شکرخند به شیرین دهنان تلخ
این شور که در پسته شکرشکن توست
در دیده ما حاشیه گلشن رازست
خطی که به گرد لب رنگین سخن توست
سروی چو تو این سبز چمن یاد ندارد
پیراهن گل، تر ز قماش بدن توست
از غیرت پیچ و خم آن موی میان است
هر تاب که در زلف شکن بر شکن توست
هر چند خط سبز بود آیه رحمت
چون سبزه بیگانه گران بر چمن توست
از موی شکافان جهان است سرآمد
این تیغ زبانی که نهان در دهن توست
خورشید کز او نعل فلکهاست در آتش
پروانه پر سوخته انجمن توست
بر دوزخیان میوه فردوس حرام است
دندان هوس کند ز سیب ذقن توست
صائب طمع بوسه ز دلدار فضولی است
زان لقمه بکش دست که بیش از دهن توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
یارب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟
این قطره گرم از دل سوزان که جسته است؟
شد پله میزان ز فروغش ید بیضا
این لعل گرامی ز رگ کان که جسته است؟
در دایره نه فلک آرام ندارد
این نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟
آب از نظر خیره خورشید گشاید
این پرتو از آیینه رخشان که جسته است؟
دود از جگر خرمن افلاک برآرد
این برق ز ابر گهرافشان که جسته است؟
در گلشن خلدش نتوان داشت به زنجیر
این طایر وحشی ز گلستان که جسته است؟
در دامن ساحل نزد چنگ اقامت
این مشت خس از سیلی طوفان که جسته است؟
بر دامن صحرای قیامت ننشیند
این گرد سبکسیر ز جولان که جسته است؟
بی آینه بر سنگ زند راز دو عالم
این طوطی مست از شکرستان که جسته است؟
شد روی زمین از عرقش دامن گوهر
این یوسف شرمین ز شبستان که جسته است؟
خون از نفسش می چکد و زهر ز گفتار
این آبله از خار مغیلان که جسته است؟
بی زخم نمایان نبود یک سر مویش
این صید ز سر پنجه مژگان که جسته است؟
این چهره کاهی گل روی سبد کیست
این برگ خزان دیده ز بستان که جسته است؟
این شعله آه از جگر چاک که برخاست؟
این سرو خرامان ز خیابان که جسته است؟
دل رو به قفا می رود امروز دگر بار
از دام سر زلف پریشان که جسته است؟
صائب دگر امروز همه سوز و گدازی
آهی دگر از سینه سوزان که جسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است
در هاله آغوش، چو ماهت نگرفته است
مغرور ازانی که چو خرد عربده جویی
تیغ ستم از دست نگاهت نگرفته است
زان خنده زنی بر من بی برگ که هرگز
آتش نفسی نبض گیاهت نگرفته است
در باغ جهان شاخ گلی نیست که صد دست
سرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته است
چشم سیهی نیست که خواباندن شمشیر
تعلیم ز مژگان سیاهت نگرفته است
سیب ذقنی نیست درین باغ که صد بار
گلگونه رنگ از رخ ماهت نگرفته است
آخر که رسد در تو، که دلهای سبکسیر
دامن به سبکدستی آهت نگرفته است
رحمی به سیه روزی ما سوختگان کن
تا زنگ خط آیینه ماهت نگرفته است
بر گرد به میخانه ازین توبه ناقص
تا پیر خرابات به راهت نگرفته است!
آن کس که زند خنده به بیهوشی صائب
پیمانه ای از دست نگاهت نگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده است
ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است
تیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفت
فولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده است!
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
رخسار تو روز سیه ریش ندیده است
زلف سیهت مفلسی دل نکشیده است
بر برگ گلت گرد کسادی ننشسته است
دنبال خریدار، نگاهت ندویده است
ابروی تو پیوسته به خوبی گذرانده است
چشم تو خمار می گلگون نکشیده است
تلخی ندامت نچشیده است دهانت
دندان تأسف لب لعلت نگزیده است
معذوری اگر قدر گرفتاری ندانی
پروانه ای از پای چراغت نپریده است
حق بر طرف توست در آزردن صائب
سر رشته پیمان تو هرگز نبریده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
با طره او مشک ختا دود کبابی است
با چهره او صورت چین موج سرابی است
با شوخی آن چشم، رم چشم غزالان
در دیده صاحب نظران پرده خوابی است
چشم است سراپا که به رخسار تو نو شد
هر شاخ گلی را که به کف جام شرابی است
می نوش و برافروز که شاخ گل سیراب
هنگامه پر شور ترا سیخ کبابی است
در دلبری اندام تو کم نیست ز رخسار
هر بند قبای تو مرا بند نقابی است
روزی است که خط مشق پریشان کند آغاز
مکتوب مرا از تو گر امید جوابی است
از هر نگه ما و تو چون پرده برافتد
پوشیده و سربسته سؤالی و جوابی است
در دیده من جوهر بیرحمی شمشیر
از سوختگی سایه بید و لب آبی است
دستی که به احسان، فلک خشک گشاید
در دیده روشن گوهران موج سرابی است
پیداست که تا چند بود خانه نگهدار
صائب که درین بحر پرآشوب حبابی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
صبح از لب لعل تو پیام نمکینی است
شام از شکن زلف گرهگیر تو چینی است
از زخم تو هر سینه خیابان بهشتی است
از داغ تو هر پاره دل زهره جبینی است
آبی که ازو خضر حیات ابدی یافت
از دامن دشت تو سیه خانه نشینی است
هر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خال
آشوب دل و دشمن جان، رهزن دینی است
مخمور ترا در دل می، نشأه جان بخش
زهری است که پنهان شده در زیر نگینی است
هر عقده که در راه طلب روی نماید
سودازده زلف ترا نافه چینی است
صبحی که ازو روی زمین شد شکرستان
نسبت به شکرخنده او شوره زمینی است
بینایی چشمی که به عبرت نشود خرج
از مایه حسرت، نگه بازپسینی است
معموره دنیا نبود جای اقامت
هر خانه که آید به نظر، خانه زینی است
صائب چه کند آهوی وحشت زده ما؟
هر گوشه درین دشت، کمندی و کمینی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
بی روی تو چشم از همه خوبان نتوان بست
یوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
هر چند که چون دل گهری رفته ز دستم
تهمت به سر زلف پریشان نتوان بست
امروز که دست ستم ناز درازست
بر سینه ره کاوش مژگان نتوان بست
در کیش سر زلف که هم عهد شکست است
زنار توان بستن و پیمان نتوان بست
در آتشم از محرمی آینه تو
هر چند در خلد به رضوان نتوان بست
صائب پر و بالی بگشا موسم هندست
دل را به تماشای صفاهان نتوان بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
خورشید نقاب رخ چون یاسمن کیست؟
پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟
چون راه سخن نیست در آن غنچه مستور
گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟
رخسار که روشنگر آیینه روزست؟
شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟
هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یاد
پیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟
در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟
این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟
در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشید
از حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟
چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک
لبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟
دریای وجود و عدم آمیخته با هم
چون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟
از نکهت پیراهن یوسف گله دارد
این مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟
هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم
روشن نتوان گفت که در انجمن کیست
جز زلف تو ای صف شکن صبر و تحمل
افتادن و افکندن عشاق فن کیست؟
دست و دهن موسی ازین مایده شد داغ
این لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟
هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته است
تا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟
سودای تو در انجمن آرایی دلهاست
تا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟
دلها شده از پرده فانوس تنکتر
تا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟
در گلشن جنت ننشیند دل صائب
تا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۳
گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
آرامش سیماب بر آیینه محال است
گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست
خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
شمعی که به منت دل بیمار نسوزد
در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست
در خاطر عاشق نبود را تردد
در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست
با دامن خلق است ترا دست بدآموز
ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟
هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار
اما به جگرخواری زندان ادب نیست
خون جگرست آنچه به ابرام ستانی
رزق تو همان است که موقوف طلب نیست
در کار بود سلسله، زندانی تن را
از خویش برون آمده در بند نسب نیست
مردم ز تکلف همه در قید فرنگند
هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست
صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
در دیده بی شرم و حیا نور ادب نیست
بی رویی از آیینه بی پشت، عجب نیست
غیر از نگه دور، چو خار سر دیوار
از گلشن حسن تو مرا برگ طرب نیست
از فکر خط و خال تو بیرون نرود دل
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
در مشرب دیوانه من، سنگ ملامت
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
صائب اگرت هست سر گوشه نشینی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
منظور من آن موی میان است و میان نیست
رزق من ازان تنگ دهان است و دهان نیست
فریاد که آن دلبر شیرین سخن از شرم
چون غنچه سراپای زبان است و زبان نیست
از بوالعجبیهاست که شیرینی عالم
مستور در آن تنگ دهان است و دهان نیست
این با که توان گفت که سررشته جانها
وابسته به آن موی میان است و میان نیست؟
فریاد که از بی دهنی درد دل ما
وقوف به تقریر زبان است و زبان نیست
نوری که بود روشن ازو دیده عالم
چون مهر جهانتاب عیان است و عیان نیست
آن جام جهانی که جهان در طلب اوست
از دیده ادراک نهان است و نهان نیست
هر چند که با هم نشود سیر و سکون جمع
در صلب گهر، آب روان است و روان نیست
از بی بصری در نظر تنگ خسیسان
یوسف به زر قلب گران است و گران نیست
آن پیر سیه دل که مقید به خضاب است
در چشم خود از جهل جوان است و جوان نیست
این طرفه که صائب دل صد پاره ما را
شیرازه ازان موی میان است و میان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بوی سر زلف تو به شیدایی من نیست
آوازه حسن تو به رسوایی من نیست
هر چند که حسن تو درین شهر غریب است
در عالم انصاف به تنهایی من نیست
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
زلف تو حریف دل هر جایی من نیست
چون کشتی طوفان زده آرام ندارم
هر چند که عاشق به شکیبایی من نیست
در صبح ازل سیر کنم شام ابد را
کوته نظری پرده بینایی من نیست
دستم رود از کار ز دامان تو دیدن
مژگان تو هر چند به گیرایی من نیست
در چشم تو هر چند که چون خواب گرانم
رنگ رخ عاشق به سبکپایی من نیست
ایام خزان گرمتر از فصل بهارم
واسوختگی سرمه گویایی من نیست
دارم خبر از راز شرر در جگر سنگ
زنگار بر آیینه بینایی من نیست
بی پرده تر از راز دل باده کشانم
صائب کسی امروز به رسوایی من نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
در ظاهر اگر پشت به من همچو کمان داشت
لیک از ته دل روی توجه به نشان داشت
آن عهد کجا رفت که آن دلبر پرکار
ما را به ته دل، دگران را به زبان داشت
اکنون نظرم کاسه دریوزه اشک است
آن رفت که غمخانه من آب روان داشت
نرگس طرف چشم سخنگوی تو گردید
از بی بصران شرم توقع نتوان داشت
پیوسته درین باغ، دلم چون گل رعنا
رویی به بهار و رخ دیگر به خزان داشت
دلگیری من نیست ازین باغ، نوآموز
در بیضه مرا شوق قفس بال فشان داشت
انگشت نما بود ز نادیدگی خلق
هر کس چو مه نو لب نانی ز جهان داشت
هرگز به سر خود قدمی راه نرفتم
در بادیه زنجیر مرا ریگ روان داشت
تا چشم گشودم من دلسوخته صائب
چون داغ، مرا لاله عذاری به میان داشت