عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
شعله ای چون شمع من در پرده ی فانوس نیست
چون رخش یک گل به گلزار پر طاووس نیست
گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خاروخس
طایر شوقم، به پایم رشته ی ناموس نیست
این سخن را در کجا خود می توان گفتن که ما
خاک ره گردیده ایم و رخصت پابوس نیست
راهبر کی جانب رهزن گذارد، کافرم
خضر ما گر در میان کاروان جاسوس نیست
جز نوای یا علی بن ابی طالب، سلیم
از دلم مطلب که زنگ حیدری ناقوس نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
دلم چو شمع همه عمر میهمان خود است
چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است
ز نسبت دگری نیست سربلندی ما
سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است
قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام
مسافرم من و عنقا در آشیان خود است
قبول نیست فلک، برگرفته ی او را
غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است
ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!
طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است
به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی
که با اجل همه سوگند او به جان خود است
چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا
چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است
سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون
دوان به راه تو چون برق در عنان خود است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایام بهار است و گلی در چمنم نیست
عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نیست
آتش به بساط افکندم گرمی آهی
غیر از پر پروانه گل انجمنم نیست
در کشور ما حادثه را دست دراز است
شادم که به غربت خبری از وطنم نیست
بر روی کسی در مگشا خانه ی خود را
صدبار اگر دوست بگوید که منم، نیست!
اعضای من از داغ تو با مهر و نشان است
هر عضو که بی داغ تو باشد ز تنم نیست
آشفته بیان همچو سلیمم، اگر احباب
دارند سخن بر سخن من، سخنم نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
تنها من ضعیف ندارم بدن کبود
عشقم چنان فشرده که شد پیرهن کبود
گر بعد مرگ بنگری، از سنگ حادثات
چون لاجورد سوده بود خاک من کبود
جز من کسی کجاست که گیرد عزای من
همدم! به روز مرگ مرا کن کفن کبود
مجنون خسته، سنگ برای تو می خورد
لیلی! ترا برای چه گردیده تن کبود؟
هرگز مرا به چشم نیاید فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
از گریبان سر نیاوردم برون تا چاک شد
دست بر سر داشتم چندان که دستم خاک شد
با غ بار دل ز بس آمیخت از سیلاب اشک
دامنم پرخاک همچون دامن افلاک شد
هیچ کس پرورده ی خود را نمی خواهد زبون
آب و آتش را خصومت بر سر خاشاک شد
بر سر افشانم کنون، کز بس که بر سینه زدم
سنگ در دست من دیوانه مشت خاک شد
هرچه می آید ز مستان می توان آن را کشید
زیر دست دیگری نتوان به غیر از تاک شد
یار تا از بزم می رفت، از غبار غم سلیم
شیشه ی ساعت شده مینا، ز بس پر خاک شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من این دردی که دارم چاره اش آن سیمتن باشد
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق می میرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
به بلبل می دهم گل را، اگر در دست من باشد
به خوبان آشکارا عیش کردن، می کند داغم
به سرمه رشک من بیش از عبیر پیرهن باشد
کسی حرفی نمی گوید کزان صد عیب ظاهر نیست
عجب در نامه ی راز خموشان گر سخن باشد
به یکتایی سلیم امروز در آفاق مشهورم
چو من مرغ نواسازی کجا در هر چمن باشد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
از وصال او مرا آبی به روی کار بود
پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک
صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر
در درون خانه سیل و آستان خانه خشک
گریه از جوش و خروش آسیا آید مرا
حیرتی دارم که چون گردیده چشم دانه خشک
از تغافل های ابر نوبهاری در چمن
غنچه شد همچون دماغ بلبل دیوانه خشک
کی توانم برگرفتن یک قدم از جای خویش؟
چون خم می پای من گردیده در میخانه خشک
یک دم از آوارگی ایام نگذارد سلیم
تا چو آیینه کنم آب و عرق در خانه خشک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
به دل، آشفتگی از زلف خوبان بیشتر دارم
پریشانی چو دود مجمر از صد رهگذر دارم
ببین عمر سبکرو را، مپرس ای همنشین حالم
که حسرت بر بقای شبنم و عمر شرر دارم
فریب غمزه ای سر در پی من آنچنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل زمانی چشم بردارم
ز طفلی تا به حال، ایام آدم خواندم، آری
پس از مرگ پدر پیدا شدم، نام پدر دارم
امیدی نیست از آسودگی در هرکجا باشد
که آدم از بهشت آمد، از آنجا هم خبر دارم
ز گفت و گوی یاران نیستم آگاه در محفل
به یادت خلوتی در انجمن چون گوش کردارم
سلیم افزایدم قیمت، شوم چندان که روشن تر
اگرچه آتشم، خاصیت آب گهر دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
گهی با وصل و گه با حسرت دیدار می سازم
چو آیینه به هر صورت که افتد کار، می سازم
چو سیل اندیشه از پست و بلند روزگارم نیست
به پیشم هرچه می آید، به خود هموار می سازم
به کف سررشته ای از کفر یا اسلام می باید
اگر تسبیح رفت از دست، با زنار می سازم
درین گلزار، تاب انتقام روزگارم نیست
چو آتش گل نمی باید مرا، با خار می سازم
نمی دانم که چون می بایدم اصلاح خود کردن
سرم آشفته گردیده ست و من دستار می سازم
سلیم از کس نیم ممنون یاری در سر کویش
نمی خواهم هما، با سایه ی دیوار می سازم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ز تنهایی چو مینا راز با پیمانه می گویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه می گویم
حریف نکته سنجی در همه عالم نمی بینم
سخن از بی کسی با خویش چون دیوانه می گویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه می گویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمی آید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه می گویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق می باید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه می گویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم می گردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه می گویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس می زند حرفی
تو دل را کعبه می خوانی و من بتخانه می گویم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم
تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد
هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است
شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز
همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم
روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم
ز رسوایی چو صحرا، سترپوشم نیست دامانم
به گوشی جا نمی یابم، نوای خارج آهنگم
به چشم هیچ کس خوش نیستم، خواب پریشانم
ندارم هیچ غمخواری، مگر در عشق و رسوایی
چو زخم آید فراهم خود به خود چاک گریبانم
ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد
بود چون کاغذ ابری، بیاض چشم گریانم
سلیم آیا چه خصمی خضر این وادی به من دارد
که سرگردان هندم کرد و روگردان ایرانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ما چشم به لطف جم و کاوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
در دلی دایم مرا، در سینه پیدا نیستی
همچو عکس آب در آیینه پیدا نیستی
چند روزی شد که ای غم از دل ما رفته ای
ای حریف و همدم دیرینه پیدا نیستی
کعبه را نازم که مستی را درو تعطیل نیست
در کجایی ای شب آدینه پیدا نیستی
رفته ای در جامه ی دیگر مگر صوفی که باز
در درون خرقه ی پشمینه پیدا نیستی
ای گرامی گوهر از چشمم کجا رفتی چو اشک
جای تو خالی ست در گنجینه پیدا نیستی
حیرتی دارم که هرشب از چه در محفل سلیم
حاضری، اما شب آدینه پیدا نیستی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
نه ذوق باغ به دل، نه هوای پروازی
قفس کجاست که دارم به خاطر، اندازی
به باغ می شنوم از درای غنچه صدا
ز بس که گوش به زنگم به راه شهبازی
سفال، دم ز نوا چون زند در آن مجلس؟
که چون پیاله ی چینی بود خوش آوازی
نمانده بی تو به آهنگ، ناله ی مستان
که خارج است، نباشد چو تاری از سازی
سلیم، چند توان ساختن به نغمه ی خویش
فغان که سوخت مرا حسرت هم آوازی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
دلم چون لاله افروزد ز داغی
شود روشن، چراغی از چراغی
به بزم آرایی این تیره طبعان
عبث چون شمع می سوزم دماغی
گل از نظاره منع او نمی کرد
اگر می داشت بلبل چشم زاغی
ز شوق سرو قدی، چند نالان
روم چون آب از باغی به باغی؟
که یاد آرد سلیم از ما غریبان؟
نمی گیرد کس از عنقا سراغی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
صراحی را منه ساقی به پیش چشم من خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی